سافرنامه «14»
جمعه بیست یکم آگست 2020
اینجا حوالی مرز کانادا هستیم . در شهری بنام Bellingham
دیشب کمی باران بارید . امروز آسمان ابری است. گهگاه بارانکی میبارد و آنگاه خورشید از پس پرده ابرها سرک میکشد . اینجا پاک ترین و ناب ترین هوای عالم را دارد . اکسیژن خالص.
صبح را با تازه ترین شعر بانوی غزل معاصر - سیمین بهبهانی - میآغازم. چه خشم و خروشی در این شعر جاری است :
هرجا سری ست می کوبند. هرجادری ست می بندند
این واژگونه اندیشان، گویی به دیو مانندند
ترسم که بی خدا گردم ، ازکفر و دین رها گردم
این قوم از خدا غافل ، تا بر زمین خداوندند
انگا ر لاشخوارانند ،مهمان گنده زارانند
از دیدن جسد خشنود ، از بوی مرگ خرسندند
پهنای پنج خشکی را ، با ننگ خویش آلودند
ژرفای چار دریا را، با گند خویش آگندند
راه نفس چو میگیرد ،حق با نفوس می میرد
آزادگان و حق گویان ، سر باختند وجان کندند
آدم به عشق در عالم ، سرگرم کشت گندم شد
دیوان به کید در کشتش ، تخم ستم پراکندند
جمع ستیزه فرمایان ، غافل ز لحظه پایان
خلقی درآتش افکندند ، خود بر کنار تا چندند؟
«»
ماران دوزخند انگار ، بگشوده کام و آدم خوار
هر چند بیش می بلعند ، افزونتر آرزومندند
بر خلق فخرها دارند، کز نسل دین مدارانند
یا اولیا وآبا را ، پیوند و خویش و فرزندند
گفتی چه میکنند اینان ، زیر لوای دین ؟ گفتم:
از گورجدو آبا دور ، بر گور خویش می خندند.
راه افتاده ایم برویم Tacoma. دوساعتی باید برانیم . رسیدیم آنجا قصه باز خواهم گفت .