دنبال کننده ها

۱۳ خرداد ۱۳۹۵

هزار سال نثر پارسی (2)

حج بایزید

نقل است که یک بار عزم حج کرد و منزلی چند برفت و باز آمد .
گفتند :   تو هرگز عزم فسخ نکرده ای ؛ این چون افتاد؛ ؟
گفت : در راه زنگیی را دیدم تیغی کشیده ؛ مر گفت : اگر باز گردی ؛ نیک .  و اگرنه سرت از تن جدا کنم .
پس مرا گفت : خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی ؟
نقل است که مردی پیش او آمد و پرسید : کجا می روی ؟
گفت : به حج
گفت : چه داری ؟
گفت : دویست درم
گفت : به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من بگرد و باز گرد . که حج تو این است .
گفت : " چنان کردم و بازگشتم "

از : تذکره الاولیا - عطار نیشابوری 

۹ خرداد ۱۳۹۵

آقای جیم با تراکتور میآید !

آقای جیم با تراکتورش آمده بود مزرعه را شخم بزند .
آقای جیم نود و چند سالی دارد اما هوش و حواسش بهتر از هوش و حواس خود ماست .
نیم ساعتی گذشت و دیدیم از قار قار تراکتورش خبری نیست . به خودمان گفتیم :
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
رفتیم سراغش. دیدیم روی تراکتور نشسته است و سرش پایین است .  خیال کردیم سکته ای  ؛ مکته ای ؛ چیزی کرده است .
ترس برمان داشت و صدایش کردیم : آقای جیم ؛ حالت خوب است ؟
سرش را بلند کرد و گفت : من حالم خوب است اما نمیدانم این تراکتور لاکردار چه مرگش است که دیگر روشن نمیشود .
رفتیم سه چهار باری سوییچ تراکتورش را چرخاندیم و دیدیم قار قار میکند اما روشن نمیشود .
گفتیم : آقای جیم ؛ حالا باید چیکار کنیم ؟
گفت : باید به میکانیک مان زنگ بزنیم بیاید تعمیرش کند .
گفتیم : میکانیک تان کجاست حالا ؟
گفت : رفته است مسافرت ؛ یک هفته دیگر بر میگردد.
گفتیم : حالا تکلیف مان چیست ؟
گفت : هیچی ! جنابعالی ما را سوار ماشین تان میکنید میرسانید خانه مان .
گفتیم : آی بچشم ! اما دیدیم آقای جیم نمیتواند تکان بخورد .
پرسیدیم : چه تان شده آقای جیم ؟
گفتند : ای آقا ! این کمرمان دیگر راست نمیشود .چنان دردی میکند که نمیتوانم تکان بخورم . آی گور پدر هر چه دکتر و پرستار است !
رفتیم یک چارپایه پیدا کردیم و آوردیم گذاشتیم کنار تراکتور بلکه آقای جیم بتواند از آن بالا پایین بیاید . گفتیم : بفرما ! حالا بیا پایین
ناله ای کرد و گفت : آقا جان ! من نمیتوانم از جایم تکان بخورم شما میفرمایید بیایم پایین ؟
گفتیم : می خواهید آمبولانس خبر کنم ؟
گفتند : نه آقا ! میآیم پایین .
نیم ساعتی از چپ به راست و از راست به چپ غلتیدند اما نتوانستند از تراکتور پایین بیایند .ناچار رفتیم آقای جیم را بغل کردیم و با چه والذاریاتی آوردیمش پایین . حالا میخواهیم سوار ماشین خودمان بکنیم اما مگر طفلکی میتواند قدم از قدم بر دارد ؟ دوباره بغل شان کردیم و با چه مکافاتی گذاشتیمش توی ماشین خودمان . رفتیم یکدانه نوشابه خنک هم برایش آوردیم تا خدا نکرده توی ماشین مان به رحمت خدا نرود و دست مان را توی پوست گردو نگذارد .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . گفتیم : آقای جیم خانه تان کجاست ؟
گفتند : همین جاده را بگیر و مستقیم برو ! بعدش شروع کرد فحش دادن به هر چه دکتر و پرستار است
نیم ساعتی از توی مزارع راندیم . رسیدیم سر چهار راهی .
پرسیدیم : چپ یا راست ؟
گفتند : بپیچید به چپ!
پیچیدیم به چپ . بیست سی مایلی رفتیم . بیست سی بار دیگر به چپ و راست پیچیدیم تا رسیدیم به مزرعه دیگری . خیال کردیم خانه آقای جیم همینجاست .خواستیم پیاده اش کنیم . گفتند : نه آقا جان ! خانه ام که اینجا نیست . من صندلی چرخدارم را اینجا گذاشته بودم .
پیاده شدیم و رفتیم صندلی چرخدارش را با چه مشقتی تپاندیم توی ماشین خودمان ( ماشین خودمان هم از آن وانت های شاسی بلند است که ما میگوییم تانک )
- خب ؛ حالا کجا برویم ؟
-برو به راست . برو به چپ ؛ بپیچ به راست . بپیچ به چپ .
سیصد بار هم به چپ و راست پیچیدیم تا رسیدیم به دولتسرای آقای جیم .  دیدیم دولتسرای ایشان فی الواقع خانه سالمندان است با یک مشت پیر و پاتال های زهوار در رفته .
با چه مکافاتی آقای جیم را از ماشین مان پیاده کردیم و نشاندیمش روی صندلی چرخدارش . خواستیم راه بیفتیم بیاییم سر کار و زندگی مان . رو کرد بما و گفت : من اینجا را دوست ندارم
پرسیدیم : چرا آقای جیم ؟
گفت : اینجا پر از آدمهای پیر و پاتال است که هنری جز حرف زدن و ورور کردن ندارند .
توی دل مان گفتیم نه اینکه حضرتعالی خیلی جوان هستید !
بر گشتیم آمدیم سر کارمان . همکاران مان تا ما را دیدند گفتند : آقا چه بلایی بسرتان آمده ؟
نگاهی توی آیینه به خودمان انداختیم و دیدیم پیراهن تازه ای را که امروز پوشیده بودیم چنان خاک آلود شده است که باید بیندازیمش توی آشغالدانی .
حالا تراکتور آقای جیم اینجا روی دست مان مانده است . نمیدانیم میکانیک آقای جیم اصلا پیدا میشود یا نه ؟ نمیدانیم آقای جیم آنقدر زنده میماند که بیاید تراکتورش را ببرد یا نه ؟ ما که از خیر شخم زدن گذشتیم .





۷ خرداد ۱۳۹۵

اخوان

این شعر را هوشنگ ابتهاج " سایه " در غم مرگ مهدی اخوان ثالث سروده است .

رفت آن یار و داغ صد افسوس
بر  دل داغدار یار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ایم
او به منزل رسید و بار گذاشت
در جوانی کنار هم بودیم
چون جوانی مرا کنار گذاشت
تن به میخانه برد و مست افتاد
جان هشیار در خمار گذاشت
پی تیشه زدن به ریشه خویش
دست در دست روزگار گذاشت
انچه دشمن نکرد با خود کرد
جان بفرسود و تن نزار گذاشت
او به پایان راه خویش رسید
همرهان را در انتظار گذاشت
نام امید داشت اما گام
در ره نا امیدوار گذاشت
مست هشیار بود و رندانه
دست بر مست و هوشیار گذاشت
ره نجست از حصار شب بیرون
آتشی در شب حصار گذاشت
خاتمی ساخت شاهکار و در او
لعلی از جان خویش کار گذاشت
قدحی پر ز خون دیده و دل
پیش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده ؛ دلپذیر چو غم
طرفه شعری به یادگار گذاشت
تا قیامت غم از خزانش نیست
آنکه این باغ پر بهار گذاشت
پیش فریاد او جهان کر بود
او در این گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشک اندیش
سیلی از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نیک و بد که نیک بد است
آنکه بر نیک و بد شمار گذاشت
بر بد و نیک کار و بار جهان
نتوان هیچ اعتبار گذاشت

کی سواری از این گریوه گذشت
که نه بر خاطری غبار گذاشت ؟
سینه " سایه " بین که داغ امید
بر سر داغ شهریار گذاشت
اشک خونین من از این ره دور
گل سرخی بر آن  مزار گذاشت 

۶ خرداد ۱۳۹۵

هنر مدرن

آقا ! شما که غریبه نیستید ؛ شما که از خودمان هستید ؛ چطور است پیش شما یک اعترافی بکنیم و خودمان را خلاص بکنیم .؟ ها ؟ ما که آب از سرمان گذشته است ؛ حالا چه یک گز  چه ده
آقا ! ما از هنر مدرن و نقاشی مدرن و شعر پسا مدرن  اصلا سر در نمیآوریم . به خودمان میگوییم : آقای گیله مرد ! اینکه غصه خوردن ندارد ؛ شکر در باغ هست و غوره هم هست .
گاهگاهی میرویم موزه ای ؛ نمایشگاهی ؛ تئاتری ؛  شب شعری ؛ جایی . وقتی بیرون میآییم می بینیم دست خالی رفته بودیم دست خالی تر بر گشته ایم . اصلا آقا ما از نسل چراغ موشی هستیم . ملتفت عرایض مان که هستید انشاء الله !
جای تان خالی یک شب رفته بودیم شب شعر .  یک آقایی آمد و برای مان شعر خواند . گفت شعرش شعر سه بعدی است ! اول خیال کردیم دارد قصه چهل طوطی میگوید . ما هم مثل بز اخفش ساکت و صامت نشستیم و فقط ریش جنبانیدیم .  منتها دیدیم که یک عده از این سکینه باجی ها و فاطمه سلطان ها و شاباجی خانوم ها برایش هورا میکشند و کف میزنند .
راستش ما توی این عمر بی حاصل مان غزل و قصیده و رباعی و نمیدانم ترکیب بند و مثنوی و ترجیع بند و دو بیتی شنیده و خوانده بودیم اما هنوز شعر سه بعدی به گوش مان نخورده بود . چه کنیم ؟ ما که گفتیم از نسل چراغ موشی هستیم . ملتفت عرایضم که هستید انشاءالله ؟
وقتی شعر خوانی شان تمام شد اگر چه هیچ چیزی دستگیرمان نشده بود ؛ آمدیم مقداری پیزر لای پالان آقای شاعر باشی چپاندیم و گفتیم : آقا !قربان معرفت سرکار ! می شود یک نسخه از همین شعر سه بعدی حضرتعالی را مرحمت بفرمایید که بخوانیم و بیشتر لذت ببریم ؟
ایشان هم بزرگواری فرمودند و نسخه ای از شعرشان را بدست مان دادند . ما یکبار شعر را از بالا بپایین و یکبار هم از پایین ببالا خواندیم باز هم چیزی حالی مان نشد . دیدیم عجب شلم شوربایی است .
به خودمان گفتیم : بلکه سواد مان نم کشیده است . بیخود نیست که حضرت نظامی میفرمایند :
بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
شعر را دادیم به آقای اشراق که سرو مرو گنده کنار دست مان نشسته بود و داشت خمیازه میکشید . این آقای اشراق خودشان ماشاءالله شاعرند و تا حالا شش هفت تا دیوان شعر منتشر کرده اند .
آقای اشراق شعر را یکبار بصورت عمودی و دفعه دیگر بصورت افقی خواند ند. انگار چیزی حالیشان  نشد .  رو کرد بمن و گفت :
قلیان تو و کمان رستم
این هر دو نمیتوان کشیدن
گفتیم : چه فرمودید ؟
شعر را داد دست مان و گفت : آقا جان ! این شعر به زبان چینی است !
گفتیم : چینی ؟
فرمودند : بله آقا !یخرج الحی من المیت ! مرده را زنده میسازد این شعر !
گفتیم : مزاح میفرمایید ؟
فرمودند : نه آقا ! چه مزاحی ؟ این شعر اگر به زبان چین و ماچین نبود بنده و جنابعالی چیزی از آن می فهمیدیم آقا ! اگر هم چینی نباشد لابد به زبان یاجوج ماجوج است
این را داشته باشید تا یک داستان دیگری را برای تان بگوییم و بخندیم . از قدیم هم گفته اند : دیگ را آتش جوش میآورد آدمی را حرف .
دیروز در همین شهر ما - سانفرانسیسکو - یک آقای جوان هفده ساله ای بنام آقای خیاطان ( که لابد از تخم و ترکه ما ایرانی هاست ) رفته بود موزه هنرهای مدرن سانفرانسیسکو . ایشان یکی از آن عینک های نیمه شکسته دو زاری را گذاشتند روی یکی از قفسه ها و خودشان هم گوشه ای ایستادند به تماشا و فیلمبرداری .
از خیل عظیم تماشاگران و تماشاییان و هنر دوستان این موزه هنر های مدرن ؛ حتی یکنفر پیدا نشد که بیاید بگوید این عینک دو زاری اینجا چیکار میکند ؟ همه آمدند و از همان عینک دو زاری عکس و فیلم گرفتند و آن جوانک شیطان هم گوشه ای ایستاد و به هنر شناسی و هنر دوستی خلایق خندید و البته از آنها فیلم هم گرفت .
یادم میآید پارسال هم همین جوانک تخم جن یک جعبه آشغال را آورده بود گذاشته بود کف همین موزه هنرهای مدرن و از واکنش جماعت هنر شناس و هنر دوست کلی فیلم و عکس گرفته بود .
ما خیال میکردیم فقط ما هستیم که از هنر مدرن و پسا مدرن سر در نمیآوریم . معلوم مان شد که : نه خیر ! آنکس که در این شهر چو ما نیست کدام است ؟ 

۵ خرداد ۱۳۹۵

این مردم خوب ..

.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم  اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :

درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

" پیر پرنیان اندیش " سایه 

۴ خرداد ۱۳۹۵

پپسی کولا
" از داستان های بوئنوس آیرس "
تابستان که میشد ما با این کوکاکولا مکافات داشتیم . آمده بودیم یک سوپر مارکت کوچولو توی یکی از خیابان های بوئنوس آیرس راه انداخته بودیم و شده بودیم بقال خرزویل . ماست و نان و دوغ و دوشاب و هزار و یک جور آت و آشغال دیگر می فروختیم اما نام هیچکدام شان را نمیدانستیم . لاکردار ها اسم های عجیب غریبی داشتند . فقط نام دولسه د لچه Dulce De Leche را یاد گرفته بودیم که چیزی بود مثل همان دوشاب خودمان با غلظتی بیشتر .
هزار جوربیسکویت می فروختیم که هر کدام شان اسمی و رنگی داشتند . انواع و اقسام کالباس و سوسیس و زهر ماری های دیگری می فروختیم که نمیدانستیم از گوشت خوک است ؛ آدمیزاد است ؛ گوسفند و بز است یا گوشت خر و خنزیر .
پپسی کولا و سون آپ و کانادادرای هم میفروختیم .
تابستان که میشد گرفتاری ما هم شروع میشد .کوکاکولا گیر نمی آمد .
به کارخانه اش زنگ میزدیم و میگفتیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ( یعنی حسن رجب نژاد هستم ) . بیست تا جعبه کوکاکولا میخواهم . اسم فروشگاه مان هم پرلا Perla است . - یعنی مروارید -
فردا میشد . پس فردا میشد . پسین فردا میشد . اما از کوکاکولا خبری نبودکه نبود . دوباره زنگ میزدیم :
- سینیوریتا ! اسن رخب نخاد هستم ! این بیست جعبه کوکاکولای ما چطور شد ؟
از آنور سیم خانمی جواب مان میداد که : - سینیور ! همین امروز برای تان میفرستیم .
امروز میشد . فردا میشد . پس فردا و پسین فردا میشد اما از کوکاکولای لامصب خبری نمیشد .
ناچار به کارخانه پپسی کولا زنگ میزدیم و میگفتیم : سینیورا ! ده جعبه پپسی کولا برایم بفرستید . اسن رخب نخاد هستم از پرلا .
هنوز نیم ساعت نشده بود کامیون پپسی کولا جلوی فروشگاه مان بود . پپسی ها را توی یخچال می چیدیم .اما هیچ بنده خدایی حاضر نبود پپسی کولا بخرد . همه شان کوکاکولا میخواستند .
یک روز از یکی از مشتری هایم که برای خریدن کوکاکولا آمده بود پرسیدم این اهالی محترم بوئنوس آیرس چه مرگ شان است که پپسی کولا دوست ندارند و همه شان کوکاکولا میخواهند ؟
در جوابم گفت : پپسی کولا مزه خاک میدهد .
امروز که ما میخواستیم بیاییم سر کارمان بخاطر سر بهوایی های همیشگی مان یادمان رفت ناهارمان را که خانم جان مان درست کرده بود بیاوریم سر کارمان . لاجرم مجبور شدیم یکی از آن ساندویچ های آدم خفه کن را به نیش بکشیم . آمدیم یک قوطی پپسی کولا هم بر داشتیم و یک قطره اش را نوشیدیم و دیدیم بیچاره اهالی محترم بوئنوس آیرس حق داشتند که میگفتند پپسی کولا مزه خاک میدهد . لاکردار براستی مزه خاک میدهد .
به خودمان گفتیم : نکند این نوشابه را از خاکستر مرده ها درست میکنند ؟ نکند سنگ و ریگ و خاک گورستانها را بر میدارند و با آن پپسی کولا درست میکنند ؟! استغفرالله ! ما را باش که چه فکرهایی میکنیم ها !
راستی تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که آن قدیم ندیم ها ما یک رفیقی داشتیم که در ایام سینه زنی محرم ؛ همراه سینه زنان و زنجیر زنان دم میگرفت و میخواند :
در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود .
بگمانم طفلکی حالا در جهنم علیا مجبور است هی پپسی کولا بنوشد .

میهن پرستی حافظانه

دیشب حافظ می خواندم . هروقت شیدایی و سودایی بسراغم میآید  حافظ می خوانم .
شعر حافظ انگار درمان همه درد های آدمی است . تسکین میدهد . آرامش می بخشد . روح و روان آدمی را جلا می دهد .گاه میگریاند  . گاه به اعجاب وا میدارد . گویی اقیانوسی است که کس را یارای پریدن و شنا کردن در آن نیست .
دیوان حافظ را که باز میکنم این غزل میآید . گویی ندبه و ناله جانسوزی است برای  " عزیز نگینی بنام ایران " که به چنگال اهرمن گرفتار است . برای میهنی که قرنهاست اهریمنان و زادگان اهریمن در آن تکثیر و باز تکثیر میشوند .
غزل حافظ بیانگر درد های امروز ما نیز هست :
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی
بروز واقعه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟

۲ خرداد ۱۳۹۵

هزار سال نثر پارسی

....قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند ؛ چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد . ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم وهمه جا مخاطره و بیم بود ؛ الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم .
به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آنرا " سربا " می گفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . .... و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند  می کشتند و می خوردند وهر کجا عرب بود  شیر شتر می دوشیدند .من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر . ودر راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت می نمودم .
و بعد از مشقت بسیار و چیز ها که دیدیم و رنجها که کشیدیم  به " فلج " رسیدیم . بیست و سیم صفر . از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود .
این فلج در میان بادیه است . ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است . آنچه در آنوقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود ؛ و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل .و این چهارده حصن به دو گروه بودند و مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود .... و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیا با من نبود الا دو سله ( زنبیل ) کتاب  و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند . هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود . و کتاب نمی خریدند .
مسجدی بود که در آنجا بودیم .اندک رنگ شنجرف و لاجورد با من بود . بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم . ایشان بدیدند . عجب داشتند . و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج ( تماشا )آن آمدند ؛ و مرا گفتند اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم . و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ؛ چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست ؛ قبول نکردند و جنگ کردند ؛ ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان نا امید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم آفتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت  دویست فرسنگ می بایست برید . مخوف و مهلک . در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم یک جا ندیدم ........

" سفر نامه ناصر خسرو"
به کوشش دکتر ذبیح الله صفا 

۱ خرداد ۱۳۹۵


آقای هواشناس
آقا ! ما امروز در شمال کالیفرنیا از سرما چاییدیم . چنان سرمایی بود که انگار نه انگار دو ماه از بهار گذشته است و درجه حرارت باید بالای صد درجه فارنهایت باشد .
صبح که از خواب پاشدیم نگاهی به آسمان کردیم و دیدیم صاف و آبی و آفتابی است . آمدیم جای تان خالی صبحانه ای خوردیم و با یک پیراهن تابستانی پریدیم بیرون برویم سر کارمان ؛ اما سرمای بامدادی چنان سیلی جانانه ای به گوش مان نواخت که از ترس اینکه نکند توی این هیر و ویر ذات الریه بگیریم و دور از جان شما ریق رحمت را سر بکشیم برگشتیم خانه و یک ژاکت زمستانی پوشیدیم و رفتیم دنبال کار و زندگی مان .
یادش بخیر! آن قدیم ندیم ها؛ در دوره آن خدا بیامرز- که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک آقای منشی زاده ای داشتیم که توی اداره هواشناسی کار میکرد . بهش میگفتیم جناب آقای هوا شناس !
ایشان میآمد توی رادیو و در پایان بخش خبری ؛ گزارش وضع هوا را میداد.
آدم قد بلند لاغر ترو تمیزی بود که هر روز یک کراوات گلی منگولی به گردنش میآویخت و از آدمهای از خود راضی و قمپز در کن و چس دماغ و عصاقورت داده و از دماغ فیل افتاده و بر ما مگوزید هم بد جوری بدش میآمد.
این آقای هوا شناس میآمد توی استودیوی رادیو و میگفت : فردا آسمان شهر مان صاف و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا هم به فلان میزان خواهد رسید.
فردا میدیدی نه تنها از آسمان صاف و آفتابی خبری نیست بلکه چنان بارانی میبارد و چنان باد سردی میوزد که انگاری میخواهد همه جا را کن فیکون بکند.
میخندیدیم و میگفتیم : آقای منشی زاده ! مرد حسابی ! قربانت برویم ما؛ شما که الحمد الله از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی حضرتعالی است ؛ آخر این چه جور پیش بینی وضع هواست ؟ شما که فرمودید امروز گرم و آفتابی خواهد بود. این کجایش گرم و آفتابی است ؟ ما که داریم از سرما می چاییم منشی زاده جان!
می خندید و میگفت: ما یک چیزی گفتیم دیگر! شما چرا باور کردید؟
خلاصه اینکه کار بجایی رسید که طفلکی خود آقای منشی زاده هم بمصداق " طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد " دیگر مستاصل شده بود . این بود که وقتی میآمد توی استودیو و از آفتابی بودن آسمان شهر خبر میداد ؛ یک جمله هم منباب شوخی اضافه میکرد و میگفت : البته بهتر است شما شنوندگان عزیز محض احتیاط فردا چتر و بارانی و باد بزن را هم همراه داشته باشید!!
حالا حکایت ماست در این ایالت کالیفرنیا - یا بقول شاملو جانم قالی فور نیا -
یک روز هوا چنان داغ میشود که انگاری دروازه های جهنم را باز کرده اند تا طفلکی ها استالین و مائو و امام خمینی و سایر حجج اسلام و علمای اعلام هوایی بخورند . روز بعدش می بینی چنان سرمای گزنده ای از راه رسیده است که صد رحمت به آلاسکا و سیبری و همین مراغه خودمان.
خلاصه اینکه ما خلایق قالیفورنیایی مانده ایم معطل که صبح میخواهیم از خانه بیرون بیاییم با خودمان چتر و بارانی برداریم یا باد بزن!
انگاری که این حضرت باریتعالی هم شوخی اش گرفته . کسی هم جرات ندارد بگوید که : جناب آقای باریتعالی ! پدر آمرزیده ! نمیشود به این آقای میکاییل که موکل باران است و در دستگاه عدل الهی حضرتعالی شغل شریف هواشناسی را یدک میکشد دستور بفرمایید اینقدر سر به سرمان نگذارد ؟ سه چهار سال که الحمد الله یک قطره باران برای مان نفرستادی ؛ حالا هم که کون آسمان را سوراخ فرموده ای و مدام برای مان برف و باران و تگرگ و نمیدانم زهر مار میفرستی . آیا حضرت مستطاب عالی نمیدانید که با این بالا و پایین بردن درجه حرارت ؛ درجه فشار خون مان را هم بالا و پایین میبرید ؟؟
آخر شما چه خدایی هستی آخدا جان ؟!!

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

سرود ملی .....

در تبریز بودیم . بگمانم سال 1352 بود .  با رفیق مان رفته بودیم سینما . رفته بودیم فیلم " چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد " با بازیگری ریچارد برتون و الیزابت تایلر را ببینیم .
آن زمان ها ؛ نزدیک های چهار راه شهناز یک سینمای درب داغان قراضه ای بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا !بنشین سر جات
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند  - به طرف مان میآید .  بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه . و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا !آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم .
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد ؟
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سرکار !پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باجگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند  به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود .وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش  با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟  بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
حالا چرا ما بیاد این داستان افتادیم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم :
سه چهار ماه پیش ما نا پرهیزی کردیم و رفتیم شب شعر . آقایان و خانم هایی آمدند و شعر ها و کوچه شعر ها و پرت و پلاهای شان را خواندند و ما هم بقول قدیمی ها محظوظ و مستفیض شدیم !!آخر برنامه دیدیم میگویند آقایان و خانم ها پا بشوید و با هم سرود ای ایران را بخوانیم . ما هم از ترس اینکه مبادا ما را به خیانت به مام وطن متهم بفرمایند و پای مان را به درخت نعناع ببندند و احتمالا کار به آژان و آژان کشی بکشد پا شدیم و مثل بچه آدم خبر دار ایستادیم . توی دل مان گفتیم باز خدا را شکر که گاو آمد و خورد دفتر پارین را و گرنه لابد مجبورمان میکردند سرود شاهنشاهی بخوانیم
کنار من یک خانم پنجاه - شصت ساله ای ایستاده بود که با همه توش و توانی که در گلو داشت سرود ای ایران را همراه دیگران می خواند ؛ منتهای مراتب بجای آنکه بگوید " در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما " با صدای نعره وارش میخواند که " کی اردشیر دارد این جان ما "
خدا بسر شاهد است اگر یک ذره غلو کرده باشم و نمک و فلفلش را زیاد کرده باشم .
آقا ! ما ایرانی ها هر جای دنیا هم که باشیم آدم بشو نیستیم ! میفرمایید چطور ؟
آخر شب شعر را چه به سرود ای ایران ؟
آخر سینما را چه به سرود شاهنشاهی ؟
ما هیچ کارمان به آدمیزاد نمیماند
خلاف عرض میکنیم ؟