دنبال کننده ها

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

مخالفان تان را بکشید !!

آقا ! اگر فحش مان نمیدهید و نمیگویید  این آقای گیله مرد عقلش را از دست داده است و دارد قصه چهل طوطی میگوید ؛ باید خدمت تان عرض کنیم که اینهمه کشت و کشتار ها و بگیر و ببند ها  و غل و زنجیر ها و دار زدن ها و شکم دریدن ها یی که در این ششصد هفتصد سال گذشته در ایران انجام شده است همه اش تقصیر آقای سعدی است !
چه فرمودید ؟ کدام سعدی ؟
همین ابومحمد شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی که بسال 585 هجری قمری  به این کره خاکی نزول اجلال فرموده اند .
آقا ! ما میگوییم اگر جناب شاه عباس کبیر ! در شکم دریدن ها و شقه کردن آدمیان و زنده خوری مخالفان شان ؛ روی جناب انوشیروان عادل ! را سپید کرده اند .
- اگر جناب آقای نادر شاه - یا بقول بعضی ها فرزند شمشیر -  در کله منار ساختن و چشم در آوردن و کشتن مخالفان ؛ دست جناب آقای چنگیز و تیمور و یزید بن مهلب و شمر بن ذی الجوشن و یزید بن معاویه را از پشت بسته اند .
- اگر سلطان صاحبقران و ابوی محترم و پدر بزرگ محترم ترشان ؛ در دریدن و و دار زدن و شمع آجین کردن و تکه پاره کردن آدمیان ؛ یک لحظه درنگ نمی فرموده اند .
- اگر آقای شاهنشاه آریامهرمان با ساواک و اوین و فلک الافلاک و پنهان پژوهانش ؛ صغیر و کبیر را از نعمت زندان و شکنجه و هراس محروم نمی فرموده اند .
- اگر همین آقای امام مان رحمت الله علیه ! و جانشین بر حق شان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای رهبر مسلمانان جهان و توابع ! کشتند و سوختند و دریدند و دوختند و سپوختند و همچنان می سپوزند .
همه اینها تقصیر همین آقای سعدی است . همین آقای ابومحمد شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی که ما قرن هاست فرمایشات ایشان را حلوا حلوا می کنیم و هیچکس هم جرات ندارد بگوید بالای چشم ایشان ابروست و به مرغ آقا هم نمیشود گفت کیش !
میفرمایید چطور ؟ پس بخوانید :

امروز بکش ؛ چو می توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن ؛ که به تیر می توان دوخت .

اینکه آقای عظما مدام دژمن دژمن میکند خیال میکنید این حرفها و دشمن سازی ها و دشمن هراسی هایش را از زیر تنبان عمه جانش در آورده ؟
من حاضرم هفت قدم بسوی قبله بردارم و کلام الله مجید را با قید هفتاد قسم جلاله شاهد بیاورم که جناب آقای عظما همین شعر حضرت سعدی را خوانده اند و حالا دارند مو بمو نصایح این شیخ متشرع آسمان جل را عملی میفرمایند .
والله با این مصلحان و فلاسفه ای که ما داشته و داریم شما خیال میکنید اگر زبانم لال دری به تخته ای خورده بود و همین جناب آقای گیله مرد - که تاب تحمل مرگ پروانه و مورچه ای را ندارد  و هیچوقت هم بفکر باقیات  صالحات خودش نیست  -  اگر همچون همه غسالان و قوادان و طوافان و حمامیان و سر تراشان و باج گیران و دلاکان و آسیا بانان و غربال بافان و لولیان و لوطیان و نگار شکنان ماضی ! دم گاوی به دستش افتاده بود و بر مسند ریاست و کیاست و مقام کبریایی فرمانروایی مملکت ما می نشست ؛ در کشتن و دریدن و سوختن و سپوختن مخالفان  دست کمی از جناب آقای چنگیز و تیمور و نادر و سلطان محمود و آن امام جمارانی و همین آقای عظما داشت ؟
حاشا و لله !
حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
بهوش باش که سر در سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .
عزت شما زیاد .

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

آقای نجوا

آقای نجوا در رادیو ایران هفته ای یکی دو ساعت برنامه داشت . آقای سید ابوالقاسم انجوی شیرازی را میگویم . اسم برنامه اش بود فرهنگ مردم .  من هر هفته به این برنامه گوش میکردم و لذت می بردم .
در این برنامه به سنت ها و آداب  و رسوم فولکلوریک مردم ایران در شهر ها و روستاها پرداخته میشد و کلی هم هوا خواه و شنونده و خواستار داشت .
من آنروز ها بگمانم شانزده هفده سالم بود . هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم . نشستم چند صفحه ای در باره کشتی گیله مردی نوشتم و برای آقای نجوا فرستادم . یکی دو هفته دیگر دیدم کارتی به رنگ آبی آسمانی منقش به عکس ساختمان قدیمی رادیو ایران در میدان ارک برایم آمده و آقای نجوا با خطی بسیار زیبا با مرکبی به رنگ سبز نوشته است که آقای فلان بن فلان ؛ با تشکر از حضرت مستطاب عالی ؛ گزارش شما در باره کشتی گیله مردی روز چهارشنبه ساعت فلان از رادیو ایران پخش خواهد شد .
آقا ! انگار دنیا را بما داده اند . انگار بلیط بخت آزمایی مان  برنده شده است . دیگر تو  آسمانها پرواز میکردیم .رفتیم همه قوم و خویش ها وآشنایان دور و نزدیک را خبر کردیم که چه نشسته اید  روز چهارشنبه گزارش ما از رادیو ایران پخش خواهد شد .
آنوقت ها هنوز کسی تلویزیون نداشت . مردم شبانه روز به رادیو گوش میکردند . برنامه آقای نجوا هم شب های چهارشنبه ساعت نه شب پخش میشد که بهترین ساعات پخش برنامه بود .
چهار شنبه شب بهمراه پدر و مادر و خواهر و برادر و عمه جان و دایی جان و خان عمو و فک و فامیل های دور و نزدیک نشستیم تا برنامه آقای نجوا را بشنویم . دل مان چنان تاپ تاپ میزد که انگاری میخواهند ما را پای چوبه دار ببرند .  وقتی آقای نجوا نام مان را خواند و گزارش مان را پخش کرد و کلی هم هندوانه زیر بغل مان گذاشت ما دیگر خدا را بنده نبودیم .
از فردایش دیگر خودمان را بشکل یک محقق و پژوهشگر بی همتا میدیدیم ! بیا ببین چه قمپز هایی برای همکلاسی ها در میکنیم . وقتی در خیابان های لاهیجان بالا و پایین میرفتیم خیال میکردیم همه خلایق ما را به یکدیگر نشان میدهند و میگویند : این ریقوی مردنی را می بینی ؟ اسمش از رادیو ایران پخش شده است .
درد سرتان ندهیم . دیپلم مان را گرفتیم و رفتیم دانشگاه . در دوران دانشگاه هم با همه آن بزن بزن ها و چه گوارا بازی ها ؛ همکاری مان با جناب نجوا ادامه داشت . گزارش های بسیاری در باره چهارشنبه سوری و نوروز و عروسی و عزا و ختنه سوران و خواستگاری و نمیدانم پاگشا و حنا بندان و شیرینی خوران و دیگر سنت ها و آداب محلی نوشتیم که همه شان بنام نامی خودمان از رادیو ایران پخش شد .  هر بار هم که برنامه مان پخش میشد آقای نجوا یک کارت آبی آسمانی با یک یاد داشت به رنگ سبز برای مان میفرستاد و ما دیگر شده بودیم پای اصلی برنامه فرهنگ مردم .  و سرانجام همین همکاری دراز مدت و تشویق های زنده یاد انجوی شیرازی سبب شد  بجای اینکه برویم در ثبت احوال رضاییه استخدام بشویم و روی شناسنامه مرده ها مهر باطله بزنیم و برای تازه بدنیا آمدگان شناسنامه صادر بفرماییم برویم در همین رادیو استخدام بشویم و شانزده هفده سال از بهترین و شیرین ترین و پر خاطره ترین  دوران عمرمان را در آنجا بگذرانیم و هنوز هم حسرت بخوریم که کاشکی انقلاب نمیشد و ما مابقی عمرمان را در همان رادیو میماندیم و از شغل مان که آنقدر دوستش داشتیم لذت می بردیم  ؛اما چه میشود کرد ؟ بقول معروف :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست 

ای زندگان مرده ...!
یک دختر ورزشکار پاکستانی از داغ و درفش های طالبانی هاگریخته است و به کانادا پناه برده است. نامش ماریا تورپاکایی
ماریا ، حدیث رنجها و درد هایش زیر سیطره طالبانی ها رابصورت کتابی نوشته و منتشر کرده است . نام کتابش:A Deferent Kind Of Daughter
پدر و مادر ماریا معلم اند .در ناحیه وزیرستان . ناحیه ای که طالبانی ها نه تنها مدرسه هایش را ویران کرده اند ،بلکه معلمان و شاگردانش را به رگبار می بندندمبادا بخوانند و بیاموزندوروزنه ای به جهان خرد و آگاهی بگشایند.
امروز در رادیوی ملی امریکا به گفتگوی ماریا گوش میدادم . به نکته ای اشاره کرد که گویی بازتابی از درد های مشترک آدمیانی است که در سرزمین های اسلامزده زندگی میکنند .
میگفت : پدرم معلم است . شاعر است . ترانه میسازد . میکوشد پیامش را به هر طریق ممکن به گوش خواب زدگان و جن زدگان برساند
روزی ، در گوشه ای از بازار پیشاور ، در مجاورت گورستانی ، چار پایه ای زیر پایش میگذارد و به شعر خوانی و سخن گویی میپردازد
پیامش اینکه : ای خلایق ! ای زنان و دختران ، شما شایسته زندگی بهتری هستید ، از این زندگانی حیوانی دست بردارید . اما از آن خیل جماعت افسونی هیچکس به حرف هایش گوش نمیکند ، هیچکس به پیامش ارجی نمی نهد .
پدرم رویش را بسوی گورستان بر میگرداند و خطاب به مردگان میگوید :
ای مردگان هزار ساله ! شما بهتر از زندگان امروز می فهمید
و آنگاه ساعتی برای مردگان شعر می خواند و حکایت درد باز میگوید
با شنیدن حرف های این دختر پاکستانی بیاد این شعر پارسی می افتم که نمیدانم سراینده اش کیست
از زنده های مرده که خیری ندیده ایم
ای مردگان زنده فدای قبورتان
دزدان سر گردنه  

به رادیو گوش میدهم . میگوید در یکی دو دهه گذشته ، رهبران جهان بیش ازدوازده تریلیون و یکصد میلیارد دلار از ثروت ملی کشور شان را دزدیده وبه بانک های پاناما ، سویس  و ایالات متحده منتقل کرده اند. دوازده تریلیون دلار !!
سر دسته این دزدان رهبران چین ، روسیه و عربستان سعودی هستند که مجموعا بیش از شش تریلیون دلاراز پول ملت فلکزده شان رادزدیده ولابد برای روز مبادا در بانک های خارجی انبار کرده اند
پرسشی که حالا برایم پیش آمده این است که آخر اگر آدمیزاد هزار سال هم عمر بکند چطوری می تواند دوازده تریلیون دلار را خرج کند؟
پرسش دیگرم این است که این دوازده تریلیون دلار توی چند هزار کامیون و کشتی و هواپیما و ترن جا میشود؟
ما را باش که اگر خدای نکرده هزار دلار پول گیرمان بیاید برای شمردنش سر گیجه میگیریم و ده بار میشماریمش مبادا یک دلارش کم و زیاد باشد آنوقت آقایان دیگری هستندکه دوازده تریلیون دلا ر را می دزدندو هیچ مشکلی هم برای شمردن آنها ندارند !
یک شاعر مرحوم مغفور نیمه گرسنه در بدری فرموده است:
یک روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یک سال مردمی کن و یک روز روزه گیر
ما که بقول معروف شیر داغ زبان مان را سوزانده و از ترس به دوغ ترش هم فوت میکنیم مجبوریم با این شعر جناب سنایی خودمان  را تسلای خاطر بدهیم و خطاب به آقای باریتعالی بگوییم که :
نعمت به سگان دادی و دولت به خران
پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵


زبان یاجوج ماجوج
آقا ! این آقای عظما خیلی آدم بزرگی است . از شتر هم بزرگ تر است . عینهو هندوانه ابوجهل را میماند . هر چه بیشتر آبش میدهند کوچکتر میشود .
اصلا آقا ! اگر فحش مان نمیدهید باید بگوییم که خود خود امام زمان است .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم : 
آقا ! ما سی سال است توی این ینگه دنیا ماست مان را میخوریم و سرنای مان را میزنیم . سی سال است زبان انگلیسی ؛ یا بقول آقا جلال - زبان انگریزی - میخوانیم . اما هنوز هم که هنوز است گهگاه بلا نسبت شما رویم به دیوار ؛ مثل خر توی گل میمانیم و زبان مان قفل میشود .
گاهی به خودمان میگوییم آخر این چه زبان بی صاحب مانده ای است که ما در این پیرانه سری گرفتارش شده ایم ؟ حیف زبان عربی نیست که هم روان و سر راست است وهم اینکه " الله " اش از همه " الله " ها گردن کلفت تر است ؟
شما همین لغت بی صاحب مانده Chaos را در نظر بگیرید ؛ یک جوان فلکزده ایرانی اگر بخواهد خدای ناکرده زبانم لال بجای زبان عربی ؛ زبان انگلیسی یاد بگیرد این لغت بی صاحب مانده را چه جوری باید تلفظ کند ؟ چاوس ؟ چیس ؟ چس ؟ چیز ؟ وات ؟
آقا ! ما سی سال است توی این مملکت بلا وارث داریم حمالی میکنیم . نا سلامتی کدخدای دهی هم هستیم که دستکمی از نیویورک و واشنگتن و فیلادلفیا و هوستون و میشیگان ندارد ! لولهنگ مان هم خیلی آب بر میدارد . کلی هم کتاب خوانده ایم . هنوز هم بجای اینکه برویم دو لقمه نان طیب و طایر گیر بیاوریم ؛ می نشینیم کتاب میخوانیم . اما تا همین امروز نمیدانستیم که این لغت بی صاحب مانده را باید " کی - آس " تلفظ کنیم .
سی سال است اینجا جان می کنیم و نان در میآوریم و حلیم حاج میرزا آغاسی را هم میزنیم و با هر قوم و قبیله ای هم پالوده میخوریم اما همینکه دهان مان را باز میکنیم و میخواهیم دو کلام انگلیسی بلغور بفرماییم ؛ این حرامزاده های انگلیسی ندان بیلماز ینگه دنیایی ! نه میگذارند و نه بر میدارند و از ما می پرسند : ? Where are you come from
اینکه ما میگوییم این آقای عظما یا امام زمان است یا پسر خاله امام زمان شما خیال میکنید شوخی میکنیم ؟ کدام شوخی آقا ؟ اصلا آقا چه معنی دارد که جوان های مملکت مان بجای خواندن بحار الانوار و حلیه المتقین و توضیح المسائل امام خمینی رحمت الله علیه ؛ بروند این لغت های یاجوج و ماجوج انگلیسی را یاد بگیرند که نه در این دنیا به درد شان میخورد و نه در آن دنیا نکیر و منکرو عزراییل و میکاییل و اسرافیل از آن سر در میآورند ؟
اصلا آقا ! همانطوری که آقای عظما در سخنرانی اخیر شان فرموده اند از همین امروز نه تنها رفتن به آنتالیا حرام است بلکه یاد گرفتن این زبان یاجوج ماجوج انگلیسی هم حرام اندر حرام است و هر کس بخواهد این زبان اجانب را یاد بگیرد یا باید برود سیصد و هشتاد ضربه شلاق بخورد یا برود اوین برای چند سالی آب خنک میل بفرماید بلکه عقلش بیاید سر جایش .
قدیمی ها یک ضرب المثلی داشتند که میگفت : کله پز بر خاست جایش سگ نشست
حالا در زمان و زمانه ما باید بگوییم : کله پز بر خاست جایش خر نشست

۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

کسوف ......

سی و چند سال پیش - در همان نخستین روز های انقلاب -  یک روز گذارم به دانشگاه تبریز افتاده بود .
در دانشکده ادبیات نمایشگاهی بود از نشریات زمان انقلاب مشروطیت . در میان این نشریات چشمم به کاریکاتوری افتاد از روزنامه ملا نصر الدین .
در این کاریکاتور ؛ با خطوطی ساده و ابتدایی ؛ چگونگی پیدایش کسوف ( خورشید گرفتگی ) به تصویر کشیده بود اما بجای آنکه کره ماه حد فاصل خورشید و زمین قرار گرفته باشد یک " عمامه " جانشین آن شده بود .
من با دیدن این کاریکاتور با خودم گفتم : یعنی با این انقلابی که ما کرده ایم شاهد چنین کسوفی خواهیم بود ؟  و طولی نکشید که نه تنها پاسخ پرسشم را یافتم بلکه به این باور رسیدم که مادام که ما بر بام اوهام و خرافات نشسته ایم این کسوف ها را پایانی نخواهد بود .
جلیل محمد قلی زاده بنیانگزار روزنامه ملا نصرالدین ؛ بیش از یکصد سال پیش وضعیت امروز ما را پیش بینی کرده بود .
 بسال 1908 میلادی در همین روزنامه چنین نوشته است :  اگر با این نیروی مخرب جامعه و تاریخ کهن - یعنی ملایان -تسویه حساب نشود ؛ خواه انقلاب مشروطه بشود یا نشود ؛این " میکرب ها " میمانند و من می ترسم در آینده نزدیکی چشم باز کنید و ببینید " هشتصد ملا یکجا خلق شده " ؛ ملا همه امور مملکت را بدست گرفته ؛ " همه ثروت شما را بر باد داده " وشما را به امان خدا سپرده و افسارتان را به بیگانگان رها کرده ..( به نقل از روزنامه ملا نصرالدین -شماره 25-بتاریخ 1908 میلادی)
جلیل محمد قلی زاده با احاطه به روان توده های مذهبی و اشراف به مطامع گسترده دستار بندان ؛ از نقش تاریخی ملایان در اندیشه کشی آگاهان زمانه با خبر بود و میدانست که در قرون گذشته خیل اندیشمندان و متفکران به حکم تکفیر ملایان سر دار رفته اند و میدانست که با مباشرت همین باصطلاح پیشوایان دینی ؛ رواج خرافه و اوهام به چنان قدرتی رسیده که ذهنیت جامعه از معنویت تهی شده و خرافه  سر تا پای جامعه را در نوردیده است
اکنون پرسش این است :
ما اگر تاریخ انقلاب مشروطیت را به درستی خوانده بودیم
اگر با اندیشه های شیخ فضل الله نوری و مشروعه خواهان آشنا بودیم
اگر هدف غایی اهل عمائم - یعنی اندیشه کشی و خرد ستیزی در لباس تقوی و خدا پرستی را  درک کرده بودیم آیا هرگز به دعوت ابلیسی بنام خمینی پاسخ مثبت میدادیم ؟

۸ اردیبهشت ۱۳۹۵


آقای الاغ!
میگوید : کرایه الاغ در امامزاده داود ساعتی بیست هزار تومان است !
میگویم : امامزاده داود دیگر کدام جهنم دره ای است؟
میگوید : آقا رو باش ! شما امامزاده داود را نمی شناسی ؟
امامزاده داود جایی است که سالانه دهها و صد ها هزار نفر از هموطنان جنابعالی میروند آنجا زیارت می کنند و دخیل می بندند و طلب حاجات میکنند
میگویم : ببین بابا جان ! ما هیچ میانه ای با هیچ امام و امامزاده جاکشی نداریم ، حالا میخواهد امامزاده با غیرتش باشد یا بی غیرتش !
میگوید : میدانی حق التدریس یک استاد یار دانشگاه تهران چقدر است ؟
میگویم : از کجا بدانم ؟
میگوید : ساعتی ده هزار تومان ٬
میگویم : عجب ؟ مملکت امام زمانی یعنی همین دیگر
میگوید : حالا کجایش را دیده ای ؟آیا میدانی یارانه هر ایرانی در ماه برابرکرایه دو ساعت یک الاغ است؟
میگویم : پس زنده باد الاغ و الاغ ها !!

۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

آدم عینکی

آقا ! آدم که پیر میشود با هزار و یک جور مصیبت دست به گریبان است . از کمر درد و زانو درد و زخم اثنی عشر و لوزالمعده و ناتوانی ها و بیماری های دیگر  که بگذریم ؛ مصیبت عظمایش این است که نمیداند با این عینک بی صاحب مانده اش چه جوری کنار بیاید
بیخود نیست که حکیم توس میفرماید : پیامی است از مرگ موی سپید .
یکوقت نشسته ای و غذا میخوری . عینک ات را بر میداری و میگذاری روی پیشانی ات . چند دقیقه بعد میخواهی تلویزیون نگاه کنی . هر چه میگردی نمیتوانی عینک بی صاحب مانده ات را پیدا کنی . کورمال کورمال روی میز و زیر میز و جیب پیراهن و زیر مبل را میکاوی اما انگار عینک جنابعالی دود شده است و به هوا رفته است .همسر جانت که شاهد تقلا های بی حاصل حضرتعالی است از شما می پرسد : دنبال چی میگردی ؟
و شما با عصبانیت میگویید : نمیدانم این عینک بی صاحب مانده ام را کجا گذاشته ام !
همسر جانت لبخندی میزند و میگوید : حواس ات کجاست مرد حسابی ؟ عینک ات که  روی پیشانی ات است .
شب میروی توی رختخواب و میخواهی تلویزیون تماشا کنی بلکه خوابت ببرد .بعد نیم ساعت می بینی که چشم هایت سنگین شده است .عینک را از روی چشمت بر میداری و میگذاری روی میز کنار دستت. ده بیست دقیقه ای اینسو و آنسو می غلتی مگر خوابت ببرد .اما جناب آقای خواب ناز و غمزه میفرمایند و به چشمانت نمی آیند .دو باره عینک را بر میداری و میگذاری روی چشمت . همینطور که داری تلویزیون نگاه  میکنی  خوابت می برد .نصفه شب پا میشوی بروی دستشویی .اما هر چه میگردی عینک ات را نمی توانی پیدا کنی .افتان و خیزان به دستشویی میروی و بر میگردی .صبح که از خواب پا میشوی هیچ جا را نمی توانی ببینی . همه چیز تار و کدر است .  خدایا ! پس این عینکم کجاست ؟
اما مگر این عینک سک مذهب پیدا میشود ؟ زیر تخت را میکاوی . همه رختخواب ها را بهم میریزی . زیر مبل و تلویزیون و تختخوابت را وارسی میکنی . اما عینک ات دود شده است و به هوا رفته است .
ناچار با هزار مرارت میروی سراغ قفسه ها و عینک درب و داغان نیمه شکسته ای را که برای روز مبادا آنجا گذاشته ای بر میداری میگذاری روی چشمت . توی آیینه نگاهی به شکل و شمایل ات می اندازی . عینهو پدر بزرگ خدا بیامرزت را میمانی .تازه آنوقت است که دوباره کور مال کور مال دنبال عینک اصلی ات میگردی . اگر شانس بیاوری و پیدایش کنی می بینی یا کج و کوله شده است یا اینکه یکی از عدسی هایش شکسته است و باید بروی عینک تازه بخری .
این را هم خدمت تان عرض کنیم که گیله مردی که ما باشیم در میان هزار و یک جور عادت های ناجوری که داریم یکی اش هم این است که تا تلویزیون اتاق مان روشن نباشد خواب مان نمی برد . حالا این تلویزیون یکی از کانال های تلویزیونی اصغر آقای بقال باشد یا بی بی سی .  تا تلویزیون روشن نباشد خواب  به چشم مان نمی آید .
باز خدا پدر همسر جان مان را بیامرزد که همیشه خدا حواس اش به ما و عینک لاکردارمان هست . یعنی اینکه قبل از اینکه بخوابد میآید آهسته عینک مان را از روی چشم مان بر میدارد و میگذارد گوشه ای و گرنه تا حال ما صد تا عینک شکسته بودیم . عینک های امروزی هم که قیمت شان ده دلار و بیست دلار و صد دلار نیست . لاکردارها هر کدام شان ششصد هفتصد دلار است و اگر قرار باشد ما هر ماه فقط یکدانه عینک بشکنیم ورشکسته بتقصیر خواهیم بود و خاکسترنشین خواهیم شد !
خداوند شما را پیر بفرماید اما عینکی نفرماید .
آمین یا رب العالمین .
و بقول آن رفیق آذربایجانی ام : خداوند از همه گردن کلفت تر است .

۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

پیوند دین و چپ

بابک مینا پژوهش‌گر فلسفه و دانش‌آموخته‌ی این رشته از دانشگاه لیون است. او که در دانشگاه تهران نیز “مردم‌شناسی” خوانده، در زمان دانشجویی، به مدت چهار سال در تشکل «جامعه فرهنگی» فعالیت می‌کرد و حدود یک سال و نیم نیز “دبیرکل” این تشکل بود. وی اکنون در فرانسه زندگی می‌کند. منیره کاظمی گفتگویی داشته است با بابک مینا با محوریت اسلام و اتفاقات اخیر اروپا. 


بعد از هر ترور سازمان یافته و فردی (مانند زخمی کردن عابران در متروی لندن و یا چاقو زدن مسلمانی که عید پاک را تبریک گفته بوده و …) از جانب اسلامیست ها و یا قتل های ناموسی، در رسانه های غربی شاهد خیزش موجی از تیترها و مقالات هستیم، مبنی بر اینکه ” این واقعه ربطی به اسلام ندارد”. به نظر تو این وقایع در کجا به اسلام ربط دارد و کجا ربطی ندارد؟

قطعا بخشی از این رویداد‌های خونین و غم‌انگیز به اسلام برمی‌گردد. یعنی به متن‌های بنیادین اسلام و برداشتی که اسلام‌گرایان از آن متن‌ها به دست می‌دهند. اما این همه ماجرا نیست. مسئله تروریسم اسلامی ابعاد بسیار پیچیده سیاسی، تاریخی، و اجتماعی دارد که باید به همه آنها پرداخت و جای هر کدام را مشخص کرد. بی‌شک در یک مصاحبه نمی‌شود این کار را کرد. من تنها به نکته‌ای روش‌شناسانه اشاره می‌کنم: در توضیح خاستگاه‌های تروریسم اسلامی و یا اسلام‌گرایی در کل می‌توان داستان‌های مختلفی روایت کرد. بسته به اینکه شما چه عناصری را در مرکز داستان بگذارید و چه عناصری را به حاشیه ببرید یا کلا حذف کنید داستان‌ها متفاوت خواهد شد و به تبع آن نتیجه‌گیری‌ها هم. مثلا اگر شما اقتصاد را در مرکز بنشانید یک جور این پدیده را توضیح می‌دهید و اگر فرهنگ و دین را در مرکز قرار دهید جور دیگر. نکته مهم اینجاست که هیچ داستانی حق ندارد خود را عین واقعیت بداند. نمی‌توان گفت داستان تبعیض اجتماعی و یا اثرات استعمار روایت نهایی است و داستان‌های دیگر حاصل توهم و سوءنیت. متقابلا نمی‌توان داستان‌هایی را که بیشتر بر نقش دین تاکید می‌کنند به عنوان حرف نهایی پذیرفت. اساسا در پدیده‌های فرهنگی (فرهنگ را اینجا در برابر طبیعت به کار می‌برم.) حرف نهایی وجود ندارد. ما داستان‌هایی روایت می‌کنیم، این داستان‌ها همواره بر اساس پیش‌فرض‌ها و قواعدی از پیش تعیین‌شده شکل می‌گیرد. بنابراین باید تکثر داستان‌ها را بپذیریم. اما آیا این به معنای عدم وجود عینیت و نقد‌ناپذیری این داستان‌ها ست؟ مسلما نه. می‌توان این داستان‌ها را با معیارهایی سنجید. می‌توان آنها را نقد کرد. اما نمی‌توان گفت از اساس حق روایت از این یا آن منظر وجود ندارد. مثلا به کسی که دین را محور داستان خود از پیدایش اسلام‌گرایی قرار می‌دهد نمی‌توان گفت اساسا تو حق نداری از این چشم‌انداز نگاه کنی. اما می‌توان مدعای او را سنجید و محک زد. نهایتا من فکر می‌کنم داستان‌هایی که میل ترکیبی دارند، یعنی می‌کوشند با داستان‌های دیگر ترکیب شوند و چشم‌‌انداز آنها را نیز تا حدی در نظر بگیرند می‌توانند با عینیت و دقت بیشتری مسئله را توضیح دهند. اما دقت کنید می‌گویم عینیت بیشتر و نه مطلق. عینیت مطلق دستکم در علوم انسانی وجود ندارد.

اما به این بپردازم که  چرا در رسانه‌های غربی اینقدر نقد اسلام و اسلام‌گرایان با احتیاط صورت می‌گیرد و معمولا عده‌ای به قول شما پس از هر هنگامه خونینی که تروریست‌های مسلمان به راه می‌اندازند فریاد بر می‌دارند که «این کشتار و جنون به اسلام ربطی ندارد.» و شگفت اینکه بیشتر این افراد غربیانی هستند ‌بی‌خدا و متمایل به چپ.

در این چند سالی که در اروپا زیسته‌ام و از درون این فرهنگ را درک کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اروپا و شاید غرب در کل در دام گناهانش گرفتار شده است. اروپا عمیقا گناهکار است. تاریخ شرم‌آور استعمار و دو جنگ جهانی و هولوکاست، یعنی هولناک‌ترین نسل‌کشی تاریخ مدرن، بزرگ‌ترین گناهان اروپا ست. کمر اروپا زیر بار این گناهان شکسته است. حتی اروپا‌مدارترینِ اروپایان در ژرفای جانشان به «اروپا» ایمان کاملی ندارند. حتی فکر می‌کنم اروپامحوری هیستیریک احزاب راست افراطی بیش از اینکه محصول اعتماد به نفس باشد، واکنشی ست واژگونه به وجدان معذب اروپایی. درست مثل کسی که می‌خواهد عدم اعتماد به نفس‌اش را با خودخواهی و پرخاشگری بیشتر جبران کند.  از طرفی اروپا تنها بخشی از جهان است که حقوق بشر و ارزش‌های لیبرال و انسان‌دوستانه بیش از پیش در آن به معیاری برای قضاوت سیاسی بدل شده است. هر چه بیشتر اخلاق‌گرایی و نزاکت سیاسی بر فرهنگ عمومی و سیاسی غالب می‌شود، ملت‌های اروپایی بیشتر احساس عدم اعتماد به نفس می‌کنند. فتوحات و مستعمرات گذشته دیگر فخرآور نیستند بلکه مایه سرافکندگی شده‌اند. در چنین وضعیتی مواجه قاطعانه با اسلام‌گرایی برای بخش زیادی از روشنفکران خصوصا چپ دشوار می‌شود. تالی فاسد این وجدان معذب این است که بسیاری از این روشنفکران چشم‌شان را بر روی  جنایات اسلام‌گرایان می‌بندند.  روشنفکران و مبلغان اسلام‌گرا نیز از این وضعیت نهایت سوءاستفاده را می‌کنند. در سال‌های اخیر اتحاد نانوشته و ناگفته عجیبی میان برخی از روشنفکران چپ رادیکال و اسلام‌گرایان در خفه کردن صدای قربانیان و منتقدان اسلام‌گرایان به وجود آمده است.

فکر می‌کنم تاریخ دوباره تکرار شده است: وضعیت ما گریختگان از حکومت اسلامی شباهتی دارد به روشنفکران ناراضی بلوک شرق آنگاه که به غرب پناهنده می‌شدند و در پاریس و لندن جوانان پرشوری را می‌دیدند که که به آنها درس سوسیالیسم می‌دهند و به سکوت دعوت‌شان می‌کنند تا شکافی در صفوف متحدان طبقه کارگر نیفتد. وضعیت غم‌انگیزی ست.

من با این نظرت که وضعیت ما گریختگان از حکومت اسلامی با نارضیان بلوک شرق شبیه است از خیلی جهات موافقم. اما این شباهت در سالهای دهه نود میلادی قابل مشاهده بود. ولی در سالهای بعد از آن، بخصوص بعد از جا افتادن نظریه های پست مدرنیسم و پست کلنیالیسم در میان فراریان از کشورهای اسلامی دیگر دیده نمیشود. برای نمونه  ما شاهد هستیم که در میان فراریان از ایران کسانی که در زندانهای ج ا بوده اند و یا حکم دارند، به محض رسیدن به کشورهای امن دست به قلم شده اند و در نقد کشور میزبان و دموکراسی موجود فعال میشوند، حتی بعضا تا آنجا پیش میروند که در ضیافتهای سران رژیم (یعنی امران دستیگری و بازجویی خود) حاضر میشوند. تو این پدیده را چگونه توضیح میدهی؟

خود همین چیزی که به پسامدرنیسم مشهور شده است محصول همین عدم اعتماد به نفس و نوعی خودآزاری غربی است. من نمی‌خواهم جنبه‌های مثبت این نظریه‌ها را رد کنم، و یا اصلا در اینجا هدفم نقد نظریه‌های پسامدرن و پساساختارگرا نیست. بیشتر دارم سعی می‌کنم نشان دهم این نوع نظریه‌ها در چه حال و هوایی یا به قول هایدگر (stimmung) تولید شده است: در حال و هوای تردید، شکست و عدم اعتماد به نفس جمعی. طنین صدای هایدگر هنگامی که  می‌گوید تاریخ غرب تاریخ فراموشی وجود است، که یعنی غرب از اساس چیزی بنیادین را فراموش کرده است، برای این روشنفکران جذاب است. هر فلسفه‌ای که غرب را در کلیتش متهم کند گویی در ذات خود رهایی‌بخش است و در طرف بی‌گناهان و ستمدیدگان ایستاده است. بدیهی است که اگر اینگونه فکر کنید به این نتیجه می رسید که «تنها خدایی می‌تواند ما را نجات دهد». این حال و هوا حتی در کار فیلسوفان مخالف پسامدرنیسم هم قابل رد‌یابی است. مثلا نگاه کنید به هابرماس که همه نیرویش را مصرف می‌کند تا با وسواسی محتاطانه از یک روشنگری میانه‌رو و سازشکار و عاری از سلطه و خشونت دفاع کند. در آثار هابرماس وقتی بین خطوط را می‌خوانیم می‌توانیم ترس از تجربه فاشیسم و استالینیسم را کاملا حس کنیم. این را مقایسه کنید با خِرد شاد و بی‌پروای مارکس در قرن نوزدهم. قرن بیستم قرن وحشت بود و سایه این وحشت، و هراس و سوءظنی را که ایجاد کرده است می‌توانیم در روح اندیشه‌های فلسفی این قرن ببینیم.

اما باز گردم به سوال. چرخش نخبگان مهاجر در غرب دلایل مختلفی دارد. من به سه دلیل اشاره می‌کنم: نخست اینکه ما یاد نگرفته‌ایم از تجربه خودمان بیآغازیم و آن را به موضوع تامل انتقادی تبدیل کنیم. مخالفتمان با وضع موجود در سطح چند اعتراض و چند بیاینه مشترک و غیره باقی می‌ماند. ما هنوز به دانشی انتقادی که بتواند زوایای مختلف جامعه ایران را بشکافد و به شکلی ریشه‌ای آن را نقد کند نرسیده‌ایم. اصل مسئله اینجاست که شجاعت در خود نگریستن و از خود آغاز کردن نداریم. اعتراضاتمان در سطحی سیاسی می‌ماند و زود هم فراموش می‌شود. ما باید بتوانیم خودمان را به مسئله بدل کنیم و این کار به پیگیری، ثبات قدم، و دلیری در پرسیدن نیاز دارد که ما نداریم. بنابراین خیلی زود ترجیح می‌دهیم در دانشی که غربیان برای نقد خود ساخته‌اند حل شویم تا دانش انتقادی بومی بیافرینیم.

دومین دلیل را من نوعی اسنوبیسم روشنفکری می‌دانم. ما جهان سومی‌ها از هر قشری خیلی دوست داریم غربی شویم. ادای چپ‌های غربی را در نقد دموکراسی و سرمایه‌داری و فرهنگ غربی درآوردن خود راهی ست برای غربی شدن. کسی که شجاعت ندارد تجربه خودش را به موضوع فکرش بدل کند، خیلی زود از چپ‌های غربی تقلید می‌کند به خیال اینکه اکنون به روشنفکر یا فعال سیاسی جهانی بدل شده است. این حمله به غرب اتفاقا نوعی بزرگداشت غرب است: فرد غرب را بزرگ می‌کند تا خود را همچون قهرمانی علیه قدرتِ بزرگ ستایش کند و از این طریق خودکم‌بینی خاورمیانه‌ای‌اش را تسلی دهد.

سومین دلیل را من پارانویا مهاجران می‌نامم. میشل فوکو در درس‌هایش در کلژ دو فرانس درباره نولیبرالیسم اشاره می‌کند به هراس از دولت و تاثیر آن در نظریه نولیبرالیسم در میان مهاجرانی که در کشورهای خود تحت ستم دولت‌های سرکوب‌گر بوده‌اند. او مثلا به فون هایک اشاره می‌کند که می‌پنداشت بزرگ شدن حجم دولت در انگلستان نخستین قدم‌ها به سمت فاشیسم است. من این ایده را از فوکو وام می‌گیرم و اندکی ‌آن را بسط می‌دهم. به نظر من موقعیت مهاجران موقعیتی خاص و پیچیده است: از طرفی در کشور میزبان می‌توانند چیز‌هایی را ببینند که برای ساکنان آن کشور از فرط عادی بودن نامرئی است. انزو ترورسو (EnzoTraverso) تاریخ‌نگار ایتالیایی به این می‌گوید «امتیاز معرفت‌شناسانه» مهاجران. اما از طرفی دیگر مهاجرانی که به خصوص از کشورهایی می‌آیند که دولت‌های سرکوب‌گر داشته است، دچار نوعی خطای دید و نوعی پارانویا نیز هستند. علاوه بر اینکه مهاجران اصولا از بسیاری از جهات احساس ناامنی می‌کنند. ساده‌ترین نمونه‌اش زبان است: شما هر چقدر هم زبان دوم را خوب یاد بگیرید باز در زبان مادری احساس امنیت بیشتری می‌کنید. سال‌ها طول خواهد کشید تا در زبان دوم امنیتی نظیر زبان مادری بیابید. گسیخته شدن روابطی که پیشتر داشتید، ناآشنایی با فرهنگ جدید و از همه مهمتر یکی کردن هر نوع قدرت و اقتداری در کشور میزبان با تجربه ستم دولتی در کشور مبدا، هراسی دائمی به وجود می‌آورد. با کوچکترین حرکت پلیس در امریکا یا انگلستان یا آلمان یا هر کشور دیگر غربی فرد مهاجر تصور می‌کند این پلیس همان پلیس سرکوب‌گر کشور خودش است. هر نوع سرکوبی ولو اندک زخمی بزرگ در قلب مهاجر به جای می‌گذارد. نتیجه اینهمه، نگاهی هراس‌زده و اغراق‌آمیز به جامعه میزبان خواهد بود که نمی‌تواند مکانیسم قدرت را در این جوامع آنطور که واقعا هست، نه بهتر و نه بدتر ببیند.

در کنار این سه دلیل باید نکته چهارمی هم بیافزایم. پیش‌فرض من تا اینجا این بود که این مهاجران افراد سلیم النفسی هستند که در آنچه می‌گویند و می‌کنند صادق هستند. اما تجربه زندگی به ما آموخته است که دلایل ساده‌تر و مبتذل‌تری نیز وجود دارد: به هر حال زندگی خرج دارد و دلال محبت دولت‌ها  بودن بیزنس ‌پرسودی است!

گفتی که “هر فلسفه‌ای که غرب را در کلیتش متهم کند گویی در ذات خود رهایی‌بخش است و در طرف بی‌گناهان ایستاده است”. به عبارت دیگر همان نگاه خیلی از غربی ها و همانطور که گفتی بسیاری از ایرانیان مهاجر به مسلمانان به عنوان قربانیان و اسلام ( که غرب را متهم میکند) هم به عنوان دین محرومان و مظلومان؟. ولی منظورت از دانش انتقاد بومی چیست؟ چون از همین پسوند “بومی” میتوان تعبیرهای مختلفی داشت. برای نمونه فمینیسم اسلامی، دموکراسی ایرانی و  مردمسالاری دینی و غیر نمونه هایی از این تعبیرهاست.

دلیل اینکه گفته می‌شود اسلام‌گرایی به ایدئولوژی فرودستان تبدیل شده است باز تا حدی به بخش‌هایی از چپ رادیکال بر می‌گردد. واقعیت این است که چپ رادیکال به محض اینکه از سطح فلسفی و نظری خارج می‌شود هیچ حرف اصیل و مهمی در هیچ حوزه‌ای  برای گفتن ندارد. بنابراین تصور می‌کند خصوصا در منطقه خاورمیانه اسلام‌گرایی تنها آلترناتیو دست به نقد در برابر لیبرالیسم است. اسلام‌گرایی از این طریق تا حد زیادی جانشین کمونیسم شده است. بخشی از چپ رادیکال با اندکی حسادت به قدرت بسیج توده‌ای اسلام‌گرایان نگاه می‌کند و می‌کوشد رابطه‌ای دوگانه با اسلام‌گرایی را حفظ کند: از طرفی فاصله می‌گیرد و از طرف دیگر حمایت می‌کند. اسلام‌گرایان هم از این فضا حداکثر استفاده را می‌کنند. آنها هم دیگر قواعد بازی را یاد گرفته‌اند: از طرفی اداهای ضد امپریالیستی و ضد سرمایه‌داری در می‌آوردند و از طرف دیگر خود خیال امپریالیسم اسلامی در سر می‌پرورانند و هر جایی به قدرت می‌رسند خشن‌ترین و بدوی‌ترین اشکال سرمایه‌داری را بر آنجا حاکم می‌کنند. مسئله اسلام‌گرایی فقط و فقط سلطه بیشتر است و بس. در مبارزه با اسلام‌گرایی حتما باید بر گرایش‌های امپریالیستی این ایدئولوژی تاکید کرد.

اما در مورد دانش انتقادی بومی. کلمه بومی در ایران بدنام شده است. منظور من این نیست که اصالتی فرهنگی وجود دارد که کالاهای فرهنگ غربی باید بر مبنای آن اصالت استاندارد بشوند. چیزهایی مثل فمنیسم اسلامی و جامعه‌شناسی بومی و غیره صنعتی مونتاژی و دست دوم است که به درد هیچ چیزی نمی‌خورد. بیشتر به ایجاد نوعی گمرک فرهنگی شبیه است که باید ورود و خروج ایده‌ها را کنترل کند و از ایده‌های زیادی لوکس غربی مالیات بیشتر بگیرد. منظور من اتفاقا خودانتقادی جدی و ریشه‌ای است. دانش انتقادی که از غرب می‌آید اگر در جایی فرهنگ ما را ملاقات نکند و تیغ سنجشش جایی از وجود ما را جراحی نکند، به شمشیری مرصع می‌ماند که تنها به درد نمایش و خودنمایی می‌خورد. متاسفانه تا حدی وضعیت تفکر انتقادی در ایران اینگونه است. مفاهیم و نظریه‌ها مثل ابرهایی خیال‌انگیز از بالای سر ما می‌گذرند بدون اینکه در جایی با ما برخورد کنند.

من باز میگردم بر این نظرت مبنی بر اینکه “چپ رادیکال به محض اینکه از سطح فلسفی و نظری خارج می‌شود هیچ حرف اصیل و مهمی در هیچ حوزه‌ای  برای گفتن ندارد. بنابراین تصور می‌کند خصوصا در منطقه خاورمیانه اسلام‌گرایی تنها آلترناتیو دست به نقد در برابر لیبرالیسم است. اسلام‌گرایی به این طریق تا حد زیادی جانشین کمونیسم شده است”. به معنی دیگر چپ رادیکال در دشمنی با لیبرالیسم به حمایت از اسلامگرایی برمیخیزد؟ یعنی دشمن دشمن من، دوست من است؟ اما چرا ما شاهد این نوع از حمایت ها و همدلی های در مورد یهودیان ارتدکس و یا مسیحیان بنیادگرا نیستیم؟
مجبورم برای پاسخ به این سوال نخست اشاره کوتاهی بکنم به رابطه چپ و دین به طور کلی و سپس بر می‌گردم به نکته شما.  رابطه دین و چپ رابطه بسیار پیچیده و چندسویه بوده است. چپ دین را هم پس زده و رادیکال‌ترین نقدها را به آن وارد کرده و هم مجذوب نیروی دین بوده است و حتی با آن آمیخته است. من فعلا قضاوتی در این مورد نمی‌کنم. نمی‌گویم این رابطه دوسویه خوب بوده است یا بد بوده. چون مسئله بسیار پیچیده‌تر از این حرف‌ها ست. بگذارید به چند نمونه اشاره کنم.

انگلس در کتابش «جنگ دهقانی در آلمان» می‌کوشد از جنگ‌های مذهبی – دهقانی در حوزه امپراتوری مقدس رم در قرن شانزدهم تفسیری مارکسیستی به دست دهد. او به طور خلاصه سه جناح را از هم تمیز می‌دهد: کاتولیسیم را ایدئولوژی ارتجاعی فئودالیسم و نظم حاکم می‌داند، پروتستانتیسم میانه‌رو مارتین لوتر را ایدئولوژی بورژوا – اصلاح‌طلب و پروتستانتیسم رادیکال توماس مونتسر (Thomas Münzer) را نوعی ایدئولوژی انقلابی، و نوعی سوسیالیسم پیش از سوسیالیسم می‌خواند که در چهارچوب قرن شانزدهم تنها می‌توانست بیانی دینی داشته باشد. من کاری به درستی یا نادرستی این تحلیل ندارم. قصدم اینجا تنها توجه دادن به این نکته است که جنبش‌های دینی دوره اصلاح و جنگ‌های مذهبی تا چه اندازه برای یکی از پایه‌گذاران مارکسیسم جذابیت داشته است.

خود مارکس در اواخر عمرش در پاسخ به نامه ورا زاسولیچ، کمونیست انقلابی روس نسبت به جامعه روستایی روسیه که می‌دانیم به شدت به مسیحیت ارتودکس آعشته بودند، موضع نسبتا مثبتی می‌گیرد. البته مارکس پیر در زمان پاسخ به ورا زاسولیچ بیمار بود و در پایان عمر، شاید نتوانیم پاسخ او را چندان جدی بگیریم. ضمن اینکه ظاهرا در مورد وضعیت روسیه مردد بوده است. اما به هر حال عده‌ای نیز پاسخ مارکس و لحن نه چندان منفی او را نسبت به جامعه روستایی روسیه نشانی از این می‌گیرند که وی در اواخر عمرش به این نتیجه رسیده بود که می‌توان از نیروهای سنتی علیه سرمایه‌داری استفاده کرد. ورا زاسولیچ در نامه‌اش به مارکس از او می‌پرسد آیا  روسیه باید ابتدا وارد نظام سرمایه‌داری بشود یا می‌تواند مستقیما به طرف سوسیالیسم برود؟ او همچنین به اهمیت جامعه روستایی روسیه و نیروی ضد‌بورژوایی آن اشاره می‌کند. از پاسخ مارکس نمی‌توانیم نظری قطعی دریافت کنیم، اما قدر مسلم این است که او نظر ورا زاسولیچ را رد نمی‌کند.

در قرن بیستم پیوند دین و چپ پیچیده‌تر شد. به چند نمونه به شکل فهرست‌وار اشاره می‌کنم : در مکتب فرانکفورت و نزد اندیشمندانی مانند ارنست بلوخ نوعی پیوند یا نوعی گفت‌وگو میان مارکسیسم و الاهیات را می‌بینیم. آنها بسیاری از مفاهیم الاهیات یهودی – مسیحی را درون اندیشه مارکسیستی فعال کردند. در امریکای لاتین ترکیب چپ و کاتولیسیم جریان الاهیات رهایی‌بخش را به وجود آورد. در فرانسه نیز از نیمه اول قرن بیستم سوسیال‌دموکراسی و  مسیحیت کاتولیک پیوند خوردند.

می‌بینیم که داستان چپ و دین حالا شروع نشده است و سابقه دارد. اگرچه  درست است که در جریان اصلی و رسمی چپ انقلابی و رادیکال نگاه به دین معمولا بدبینانه بوده است، اما باید توجه داشت که در کنار این بدبینی دین برای بخشی از چپ جذابیت داشته است.

آیا جذابیت اسلام‌گرایی برای چپ را باید در ادامه جذابیت همیشگی دین برای بخشی از چپ بفهمیم؟ هم آری و هم نه. آری برای اینکه نگاه بسیاری از چپ‌های امروز به اسلام‌گرایی شبیه همان نگاهی ست که انگلس به پروتستان‌های رادیکال داشت. نه، چرا که اسلام‌گرایی با سوسیالیسم مسیحی و الاهیات رهایی‌بخش و غیره از اساس متفاوت است و بیش از اینکه بخواهد معنویت دینی را با آزادی‌خواهی و عدالت‌طلبی بیامیزد، دشمن آزادی و عدالت و حتی معنویت است.

اما چرا اکنون اسلام‌گرایی برای بخشی از چپ جذاب است و نه یهودیت و یا مسیحیت افراطی؟ به دو دلیل: اولا که جریان‌های بنیاد‌گرای مسیحی و یهودی عمدتا در جبهه راست یا راست افراطی قرار می‌گیرند. دوم اینکه قدرت بسیج توده‌ای ندارند. اسلام‌گرایی اما نه کاملا در راست جای می‌گیرد و نه در چپ و همین ابهام چپ را مردد می‌کند. دوم اینکه چنانکه پیشتر هم اشاره کردم قدرت بسیج توده‌ای اسلام‌گرایان برای چپ همزمان تحسین‌برانگیز و حسادت‌برانگیز است. چپ فکر می‌کند اسلام‌گرایی در بیشتر موارد به ایدئولوژی فرودستان بدل شده است، و از آنجا که خود را موظف می‌داند همواره از فرودستان حمایت کند و یا حداقل دل‌شان را نشکند اسلام‌گرایی‌شان را نوازش می‌کند. معضل اصلی جریانی سیاسی به نام چپ رادیکال این است: گیریم این فرودستان مرتکب فجیع‌ترین جنایات شدند یا فاشیسم آفریدند، تکلیف چیست؟ برای اکثر رادیکال‌ها اندیشیدن به این موضوع بسیار درد‌ناک و عذاب‌آور است. حالت ایده‌آل تاریخ برای ایشان این است: دو گروه داریم، خوب‌ها که معمولا فرودست‌اند و بد‌ها که معمولا فرادست هستند‌. فرود‌ستان اگر هم بد باشند باز در تحلیل نهایی تقصیر فرادستان است که بد هستند، و اگر فرادستان خوب باشند به دلیل این است که خودشان را در موضع فرودستان قرار داده‌اند و اصولا فرادست واقعا خوب و فرودست واقعا بد از مادر زاییده نشده است!

به نظرت چه شد که اسلام سال های شصت و هفتاد میلادی در ایران، ترکیه و یا کشورهای شمال آفریقای به اینجا رسید؟ به عبارت دیگر چه شد که اسلام مادربزرگ من که مکه رفته بود و نماز میخواند، ولی جمله هایی مانند “فرزند زمان خویش باش و یا “موسی به دین خود، عیسی به دین خود” ملکه ذهنش بود  تبدیل شد به اسلام خمینی، طالبان، القاعده و داعش؟
سوال بسیار مهمی را مطرح می‌کنی که پاسخ به آن در توان من نیست. تنها می‌کوشم به یک نکته اشاره کنم که به نظر من کلیدی است. نخست باید از این نکته بیآغازم که مدرنیته آبستن انبوهی از خطرات است. ما اغلب با شنیدن کلماتی مثل مدرنیته یا عصر جدید و یا تعابیری مشابه تصاویری دلپذیر را در ذهن‌مان احضار می‌کنیم. به عبارت دیگر ما معمولا فکر می‌کنیم مدرنیته همواره چیز خوبی است ! در صورتیکه به هیچ وجه اینگونه نیست. یکی از خطرات مدرنیته بازسازی تمامیت‌خواهانه سنت است. قدیم در جدید دوباره می‌شکوفد و جدید قدیم را از نو بیدار می‌کند. باید همواره این نکته را در نظر گرفت که گذشته هیچ وقت کاملا نمی‌گذرد، مدرنیته آن شهر رویایی نیست که با گذشتن از پلی جادویی یک بار برای همیشه به آن برسیم و در آن آرام گیریم.  مدرنیته آشوبی به پا می‌کند و همه چیز را دگرگون می‌کند و در این دگرگونی مجموعه‌ای از نیروهای خیر و شر با جامه‌هایی کهنه یا نو سربرمی‌آورند.

یکی از وجوه مدرنیته که هم خاستگاه خیر بوده است و هم شر، تولد «سوژه مدرن» است. سوژه شدن انسان همبستگی دارد با زایش مفهوم «آزادی» در سیاست مدرن. برآمدن مدرنیته در هر جامعه‌ای یه یک معنا یعنی تولد سوژه مدرن و زایش آزادی سیاسی که یک سر آن به راه افتادن کاروان ارزش‌های لیبرال، دموکراسی مدرن، حقوق بشر، حقوق زنان و اقلیت‌ها و غیره است. اما این همه ماجرا نیست. این تنها نیرو‌های خیر نیستند که تبدیل به سوژه می‌شوند، شر نیز سوژه می‌شود و آزاد می‌شود. فاشیسم هم محصول نوعی سوژگی ضد‌سوژه و آزادی ضد آزادی است.

دین پدربزرگان و مادربزرگان ما دین سوژه‌مند نبود. یا به عبارت دقیق‌تر هنوز سوژه‌مندی‌اش در چهارچوب مناسبات جهان قدیم بود. سوژه‌مندی و فاعلیت در دین سنتی تعریف و اصول خود را دارد. مثلا شما به عنوان مومن در جهان قدیم نمی‌توانید هر طور که دوست دارید قرآن و احادیث را تفسیر کنید. حق تفسیر و استنباط احکام تنها در اختیار روحانیون و نخبگان است. دینداری شما فاعلانه نیست، شما پیرو روحانیون هستید. البته در جهان قدیم هم گاه گسست‌هایی رخ می‌داد، گاه شورش و آشوب‌هایی به پا می‌شد و کسانی دینداری دیگری پیشنهاد می‌دادند، اما دامنه این تغییرات به طور نسبی محدود بود و از همه مهمتر «فاعلیت دینی» – مفهومی که مایلم بر آن تاکید کنم – محدود بود. در عصر جدید سوژه مدرن دینی متولد شد. فاعلیت دینی محدودیت‌های سابق را شکست و مجددا شروع کرد به بازسازی دین. آیا این بازسازی لزوما به معنی بازسازی دموکراتیک دین است؟ ابدا. ااین فاعلیت دینی جدید می‌تواند هم به سوی دموکراسی و ارزش‌های لیبرال برود، هم می‌تواند به سوی تمامیت‌خواهی بنیاد‌گرایانه برود.

البته  منظور این نیست که دین در جهان قدیم هیچ شری نداشته است، منظور این است که بعضی از این شرور در جهان قدیم خفته و نهفته‌اند، مدرنیته این غول‌ها را از چراغ جادو آزاد می‌کند. انقلاب اسلامی ایران نمونه کاملی است از این فاعلیت جدید دینی و تولد سوژه مدرن اسلامی. مدرنیته لزوما پایان دین نیست، بلکه آزاد‌سازی نیروی نهفته آن است. انرژی منفی دین می‌تواند در رآکتور مدرنتیه آزاد شود و به انفجاری بزرگ بیانجامد. سرّ اینکه دین نسبتا بی‌آزار پدربزرگ‌ها و مادر‌بزرگ‌هامان ناگهان در نسل‌های بعدی به دین ستمگر بنیاد‌گرایان بدل می‌شود همین تولد فاعلیت جدید دینی است.

۵ اردیبهشت ۱۳۹۵

یتیم دلخوشکنک

آقای چوخ بختیار یک پیراهن قرمز پوشیده است که سه تا از دکمه هایش باز است . یک " الله " هم با یک زنجیر طلا به گردنش آویخته که از صد متری به آدم چشمک میزند .
آقای چوخ بختیار دلال است . توی کار زمین و ماشین و اینحرفهاست . اگر پایش بیفتد طلا و نقره و پوند و دلار و حشیش هم میفروشد . از آنهاست که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند . قورباغه را رنگ میکند و بجای فولکس واگن به بندگان خدا قالب میکند .
آقای چوخ بختیار تا حالا دو بار رفته است ایران زن گرفته است و آورده است امریکا .  زن اولش یکی دو سالی مانده است و سر انجام عطای زندگی با چنین جانوری را به لقایش بخشیده است و جایی گم و گور شده است .
زن دومش دو سه ماهی تاب آورده است و دست آخر از خیر گرین کارت و اقامت امریکا گذشته است و برگشته رفته است ایران و گفته است : مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
آقای چوخ بختیار هر یکی دو سال یکبار میرود ایران . میرود ایران و میخورد و میخوابد و کیف میکند و خوش میگذراند . وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر از مزایای زندگی در ایران تعریف میکند که آدم دلش میخواهد همین الان چمدانش را ببندد و برود ایران .
آقای چوخ بختیار هفته ای یکی دو بار موهایش را رنگ میکند .رنگ که چه عرض کنم . فی الواقع کله اش را توی خمره رنگرزی فرو میکند . موهایش گهگاه بنفش است . گهگاهی هم سیاه سیاه است . عینهو قطران . سبیلش را هم قیطانی میزند . متوجه عرایضم که هستید ؟ از آن سبیل هایی است که به سبیل مرحوم مغفور کلارک کیبل میگوید زکی !
آقای چوخ بختیار به آدم هایی مثل ما هم میگوید چپول !
آقای چوخ بختیار از من می پرسد : چند سال است ایران نرفته ای ؟
میگویم : سی و سه سال
لبخند تمسخر آمیزی میزند و میگوید : نیمی از عمرت فنا
میگویم : چرا ؟
میگوید : ایران که دیگر ایران زمان شاه نیست آقاجان !برو ببین چه بزرگراههای ساخته اند . چه شاپینگ سنترهایی ساخته اند . چه رستوران هایی ! چه بوتیک هایی ! چه سد هایی ! چه برج هایی !. ایرانی ها غرق نعمت اند آقا جان ! برو ببین چه کیفی میکنند . هفته ای دو سه روز کار میکنند و مابقی اش را خوش میگذرانند .برو ببین چه ماشین هایی سوار میشوند . چه مهمانی هایی میدهند . چه ریخت و پاشی میکنند . شما اینجا ول معطلی آقاجان !
با وجودی که خون خونم را میخورد و اگر نیشترم بزنند خونم در نمیآید ؛ اما با آرامش میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ خاوران هم رفته ای ؟
میگوید : خاوران دیگر کجاست ؟
میگویم : کهریزک چطور ؟
میگوید : مرا با کهریزک چیکار ؟
میگویم : اوین چطور ؟ رجایی شهر چطور ؟ راستی ؛ توی پارک های همین سواد اعظم ؛ همین قبه الاسلام ؛ همین دارالخرافه اسلامی خودمان ؛ پیران از کار افتاده و کودکان معصوم را دیده ای که سال تا سال رنگ یک گرم گوشت را نمی بینند ؟ خواهر زاده ها و برادر زاده هایت را ندیده ای که در حاشیه خیابانها تن شان را میفروشند تا نانی فراهم کنند ؟ آیا میدانی یکدانه نان سنگک کوفتی چه قیمتی دارد ؟
سری تکان میدهد و میگوید : اینها بمن چه آقاجان ؟ من هر یکی دو سال یکبار میروم ایران و استخوانی سبک میکنم و بر میگردم . من که ضامن بهشت و دوزخ خلایق نیستم . هستم ؟ بمن چه که عده ای گرسنه اند و عده ای هم در ناز و نعمت ؟ ما اگر خر خودمان را از پل بگذرانیم کلی هنر کرده ایم . خدا به هرکس میخواهد میدهد و به هر کس هم نخواهد نمیدهد . ما که نمی توانیم در کار خدا دخالت کنیم . می توانیم ؟  خدا قسمت هر کسی را علیحده داده است آقاجان !شما هم نمی توانی در کار خدا مداخله کنی ! مگر نشنیده ای که از قدیم ندیم ها گفته اند :  جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ؟
میخواهم بگویم شاشیدم به ریش تو و آن خدای جاکش ات اما جلوی خشمم را میگیرم و میگویم : آقای چوخ بختیار ؛ جنابعالی اصلا میدانی یتیم شاد کنک یعنی چه ؟
میگوید : این را دیگر هرگز نشنیده بودم .
میگویم : حق داری نشنوی برادر ! حق داری . یتیم شاد کنک همان غذایی است که مادر هایی که سال تا سال دست شان به گوشت نمیرسد با یک مشت بلغور و سیب زمینی و لوبیا درست میکنند و به خورد بچه های شان میدهند تا شاید روزی روزگاری آن خدای جاکش ات دلش به رحم بیاید و مفری برای شان فراهم بکند  بلکه رنگ گوشت و پلو را ببینند .
آقای چوخ بختیار وقتی می بیند همین حالاست که مثل کوه آتشفشان منفجر بشوم دمش را میگذارد روی کولش و میخواهد بزند به چاک اما آهسته میگوید : بیخود نیست که بشما میگویند چپول !!