دنبال کننده ها

۱۰ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس - بهار 1985

" گاچو "

.......این روز ها زخم معده لعنتی هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ؛ هروقت خبری از ایران می شنوم ؛ هر وقت خاطره هایی ار باغات چای و شالیزار های ولایت در من زنده میشود این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن ؛ تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است .
پارسال همین موقع ها ؛ سیزده روز توی بیمارستان خوابیدم ؛ آنهم چه بیمارستانی ؟ مسلمان نشنود کافر نبیند .  نه من اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی ؛ ناچار دکتری از بخش زنان که چند کلمه ای انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .  توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود ؛ سگ صاحبش را نمیشناخت . پرستار ها هی میآمدند به تماشایم ؛ پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند .  بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی بلد بودند . سلامی , صبح بخیری ؛ مابقی شان بجای سلام میگفتند هولا ....
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم ؛ بخودم میگفتم یعنی چه ؟ چطور شده که این پریروها یکباره واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه بعد ها فهمیدم نه بابا ! این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یو ست .
توی اتاق من پیر مردی بود که بهش میگفتند " گاچو " . آدم خیلی خوبی بود ؛ هر چه خاک اوست عمر شما باشد ؛ بیچاره خیلی مواظبم بود ؛ خیلی هوایم را داشت ؛  روز های اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ؛ آن بیچاره ؛ شب نیمه شب  خشک و ترم میکرد ؛ دوا ها را توی حلقم میریخت . خیلی آدم دل زنده ای بود . برایم آواز میخواند ؛ تانگو میرقصید . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را نمی فهمیدم ؛ اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم : سی ...سی !
حدس زده بودم که پیر مرد دل خوشی از حکومت آرژانتین ندارد ؛ همه اش " پرون ...پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم " پرون " را بزبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد ؛ بگمانم از کسی یا از چیزی می ترسید . من با خودم میگفتم : لابد " پرون " باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد . آخر پدرم هم هر وقت که میخواست اسم مصدق را بزبان بیاورد د.ر و برش را می پایید و صدایش را پایین میآورد .
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سزطانی ؛ چیزی داشت .  یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمیخورد . پرستار را صدا کردم ؛ آمد و گفت : موریو !! یعنی مرد . به همین سادگی . گذاشتندش توی یک برانکار و بردندش سردخانه . به همین سادگی
خیلی دلم برایش سوخت . کلی گریه کردم . دیگر توی اتاقم تنها شده بودم . کسی نبود برایم بخواند و تانگو برقصد .
اما عجب راحت مرده بود ! نه آخی ؛ نه اوخی ؛ نه تکانی ؛  نه فریادی ؛ به همین سادگی .
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند دستکم این شانس را دارند که راحت بمیرند . بی سر و صدا ؛ بی هیاهو ؛ عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود .......

۸ آذر ۱۳۹۴

نجیب ترین چهره ادبیات پارسی
فردوسی ، اخلاقی ترین ونجیب ترین چهره ادبیات فارسی وفرهنگ ایرانی است
'' آزرم '' صفتی است که بارها و بارها در شاهنامه و در بافت های گوناگون به آن بر میخوریم وشک نداریم که فردوسی خودسرمشق '' آزرم '' و '' سخن به آزرم گفتن '' بوده است۰
در این میان '' نرم گویی ''نیز برای وی بسیار مهم است و با آزرم ملازمه دارد
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی
از سوی دیگر فراموش نکنیم که فردوسی مردی است اخلاقی ولی نه ریاضت کش. همچنانکه آز وبیشخواهی وفزون طلبی را محکوم میکند ، فقر و تنگدستی را نیز بندی بر دست و پای انسان میداند: جوانمرد را تنگدستی مباد
از دیدگاه فردوسی انسان باید از مواهب و زیبایی های ساده طبیعت و زندگی بهره برد
بارها و بار ها بازتاب این اندیشه را بویژه در آغاز داستان هایی چون '' رستم و اسفندیار '' یا '' بیژن و منیژه '' - که از ماهروی شمع بدست خود سخن میگوید - می یابیم و البته آغاز داستان رستم و اسفندیار گواه روشن و زیبایی است از این مدعا :
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از مرغزار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست این ، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
فردوسی تماشاگر روشن روان طبیعت است و آن را برای انسان آموزگاری بزرگ میداند
چون این '' گنبد تیز رو '' ، این '' شگفتی نماینده نو به نو '' که '' نه گشت زمانه بفرسایدش '' و نه '' رنج و تیمار بگزایدش '' سر مشقی است برای آنکس که تندرستی تن و روان رایکی از هدف های بنیادین تکاپوی انسانها بشمار آورد
پیام اخلاقی و معنوی فردوسی از ورای قرون هنوز ما را مخاطب قرار میدهد واز ما رفتاری را جویا میشود که همیشه و در پستی و بلندی های زندگی و تنگناهای آن و بند های که حادثات فردی و اجتماعی بر پای ما می نهند آسان نیست
بگذار که گهگاه تازیانه شرف بهرامی، ما فرتوتان ، ما درماندگان ، ما از کار افتادگان ، ما اسبان لنگ چاله و چاه دیده را ''نوازشی '' دهد و خنگ فرزندان جوان ایران و انسان را به سوی قلمروی آینده و امید بتاراند۰۰۰۰
از: تن پهلوان و روان خردمند
شاهرخ مسکوب

۴ آذر ۱۳۹۴

پیری زیباست ....

میگوید : پیری هم زیباست
میگویم : پیری ؟ مزاح میفرمایید ؟
میگوید : مزاحی در کار نیست آقا ! پیری هم همچون جوانی زیباست .
به خودم میگویم : این آقا لابد نفس اش از جای گرم میآید .

پیری زیبا میبود اگر :
-با خوردن یک تکه شکلات قند خون ات سر به آسمان نمی کشید .
-  با خوردن یک ذره  نمک ؛ فشار خونت به عرش اعلا نمیرفت
-  با خوردن تکه گوشتی کلسترول ات در آسمانها سیر نمیکرد
-  اگر درد زانویت خواب را از چشمانت نمی ربود .
-  اگر شبها مجبور نمیشدی ب رای قطره شاشی  ده بار از خواب بیدار بشوی .
-  اگر چشمانت بی عینک ذره بینی هم حروف درشت روزنامه ها را میخواند .
-  اگر از خم شدن نمی هراسیدی
-  اگر موهای درون گوش ات از موهای صورتت بیشتر نبود .
-  اگر سمعک و عینک و عصا و دندان مصنوعی نداشتی
-  اگر میتوانستی نام نزدیک ترین دوستانت را بیاد بیاوری
-  اگر میتوانستی شبها پشت فرمان بنشینی و دو مایل رانندگی کنی
-  اگر .........
بله ! پیری زیباست . پیری فقط از این جهت زیباست که نوه هایت با دیدنت شادمانی میکنند و از سر و کولت بالا میروند و به زندگی ات معنا می بخشند ؛ و گرنه کجای پیری زیباست ؟ 

۳ آذر ۱۳۹۴

تاریخ را بخوانید .

.....سعید بن عاص ( سردار تازی )لشکری راهی گرگان کرد . مردم انجا از راه صلح در آمدند . پس صد هزار درهم و گاه دویست هزار درهم خراج به اعراب میدادند . اما پس از چندی ایرانیان از پرداخت چنین خراج سنگینی سر  باز زدند و از اسلام گریزان شدند .
یکی از شهر های جنوب شرقی دریای خزر شهر  " تمیشه " بود که به سختی با سپاه اسلام نبرد کرد . سعید بن عاص شهر را محاصره کرد و آنگاه که آذوقه شهر به پایان رسید مردمان از فرط گرسنگی زنهار خواستند مشروط بر اینکه سعید بن عاص مردمان شهر را به قتل نرساند .
سردار عرب سوگند خورد که یک نفر را نکشد اما وقتی قرارداد صلح به امضا رسید و مردمان تسلیم شدند همه اهالی شهر را در دره ای گرد آورد و همگی را به استثنای یکنفر از دم تیغ گذراند تا به سوگند خود وفا کرده باشد .
در این کشتار عبدالله بن عمر - عبدالله بن عباس - عبدالله بن زبیر - حسن بن علی بن ابیطالب - و حسین بن علی در راس لشکر اسلام قرار داشتند .
منبع : تاریخ طبری - محمد جریر طبری - جلد پنجم - صفحه 2116- چاپ تهران - ترجمه ابوالقاسم پاینده 

از داستان های بوئنوس آیرس

سینیور کاپه لتی هشتاد و چند سالی داشت .  قد بلند و قبراق و شوخ و شنگ بود . اصلا به یک پیرمرد هشتاد و چند ساله نمی مانست . میگفت و میخندید و عالم و آدم را دست می انداخت .
سینیور کاپه لتی رفیقم بود . عصر ها میآمد توی فروشگاهم می نشست و سر بسر پیر زنها میگذاشت .
میآمد قهوه ای و ماته ای درست میکرد و خاطره میگفت . من از حرف هایش آنقدر میخندیدم که دل و روده ام درد میگرفت .
میگفتم : سینیور کاپه لتی ! داری ما را از کاسبی می اندازی ها !اما مگر این حرف ها حالیش میشد ؟ میگفت و میخندید و میخندانید .
یک روز آمده بود کنار دستم نشسته بود که دو تا پاسبان امدند توی مغازه ام . حال و احوالی کردند و رفتند سراغ قفسه ها و چهل پنجاه دلاری خرید کردند .
وقتی آمدند پای صندوق سینیور کاپه لتی در آمد که : آقایان مهمان من هستند ؛ حساب شان با من !
پاسبان ها تشکری کردند و رفتند بیرون .
من رو کردم به سینیور کاپه لتی و گفتم : مگر اینها را میشناختی ؟
گفت : نه !
گفتم : پس چرا میخواهی پول خرید شان را بدهی ؟
گفت : آقا جان ! تو خارجی هستی ؛ بیگانه هستی ؛  پلیس های اینجا را نمیشناسی . پول خرید شان را هم جنابعالی میدهی نه من !
گفتم : چطور ؟
گفت : چطور ندارد آمیگو ! اینجا کسی از پاسبان ها پول نمیگیرد .
پرسیدم : چرا ؟
گفت : برای اینکه اگر پول بگیری فردا شب مغازه ات دود میشود و میرود هوا   !!

۲ آذر ۱۳۹۴

شما دست تان در کار است

حاجی محمد حسین خان نظام الدوله - معروف به صدر اصفهانی - بیرون شهر اصفهان به قهوه خانه ای رفت .
صحبت اش با قهوه چی گرم شد . از کار و بار قهوه چی پرسید .
قهوه چی گفت : خدا را شکر ؛ میگذرد . تعریفی هم ندارد .
محمد حسین خان گفت : چرا نمیروی جاکشی کنی ؟ سودش بیشتر است !
قهوه چی گفت : شما دست تان در کار است ؛ بهتر میدانید .

حاج محمدحسین‌خان اصفهانی فرزند حاج محمدعلی و نوهٔ محمدرحیم علوفه‌فروش، در اصفهان به دنیا آمد و از افراد ثروتمند آن روزگار بود. در سال ۱۱۹۳ ق هنگامی که آغا محمد خان به واسطهٔ فوت کریم خان از شیراز فرار کرد به منزل حاج محمد‌حسین‌خان آمد و او پذیرایی خوبی از خان قاجار به عمل آورد. بعد از این که پایه‌های قدرت آغا محمدخان در سال ۱۲۰۹ قمری استوار گردید، او محمدحسین‌خان را به سمت بیگلربیگی اصفهان منصوب کرد و در همین زمان او با دختر حاج ابراهیم ازدواج کرد.
محمدحسین‌خان تا زمانی که آغامحمدخان زنده بود، حاکم اصفهان بود. بعد از کشته شدن آغامحمدخان، خان بابا خان جهانبانی (فتحعلی شاه) در شیراز بود، او به محض شنیدن خبر مرگ عموی خود آقا محمد خان به طرف تهران حرکت کرد. او در اصفهان مورد پذیرایی حاج محمدحسین خان قرار گرفت و شاه جوان به پاس خدمات او، او را به تهران برد. در سال ۱۲۲۱ قمری فتحعلی شاه کالینهٔ کوچکی مرکب از ۴ وزیر تحت عنوان وزرای اربعه تشکیل داد که اعضای آن عبارت بودند از: ۱- میرزا محمد شفیع، وزیر اول ۲- محمدحسین خان امین‌الدولهٔ اصفهانی، مستوفی‌الممالک و وزیر ثانی ۳- میرزا رضاقلی نوایی وزیر داخله و منشی‌الممالک ۴- هدایت‌الله تفرشی وزیر لشکر. بدین ترتیب حاج محمدحسین خان وزیر ثانی شد و هم او بود که میرزا ابوالحسن خان شیرازی باجناغ خود را برای سفارت انگلستان به فتحعلی شاه معرفی کرد. در سال ۱۲۳۴ قمری میرزا شفیع درگذشت و با این که میرزا عیسی قایم مقام فراهانی، پیشکار عباس میرزا در اذربایجان قایم مقام صدارت بود، و علی القاعده می‌بایست او جانشین میرزا شفیع شود، فتحعلی شاه حاج محمدحسین خان اصفهانی را به لقب صدر ملقب ساخت و منصب صدر اعظمی را به او سپرد و لقب امین‌الدوله را به پسر ارشد او عبداله خان داد. صدر اصفهانی از سال ۱۲۳۴ تا ۱۲۳۹ قمری صدر اعظم بود اما در همان سال یعنی ۱۲۳۹ قمری در گذشت و در مدرسهٔ صدر که او بانی‌اش بود در نجف اشرف مدفون و صدارت پس از او به فرزندش عبدالله رسید.

۲۷ آبان ۱۳۹۴

مفسر سیاسی ....

از من می پرسد : تعداد ایرانیانی که در خارج از ایران زندگی میکنند چند هزار نفر است ؟
میگویم : به درستی نمیدانم . هیچ آمار و ارقام درست حسابی هم در دسترس نیست . اما گمان کنم سه چهار میلیون نفری باید باشند
می پرسد : ایرانی ها معمولا چه کسب و کاری دارند ؟
میگویم : هیچی ! همه شان مفسر و تحلیلگر سیاسی اند !

دستت نسوزه حسن !!

دو تا رفیق بودیم . هر دو تا مان دانشجو و بی پول . من ماهی چهار صد و چهل تومان از رادیو حقوق میگرفتم . همیشه خدا هشت مان گروی نه مان بود .
گاهگداری میآمد محل کارم . میگفت : برویم آبجو بخوریم ؟
میگفتم : آبجو ؟ چقدر پول داری ؟
میگفت : دو تومن و هشت زار
من هم دار و ندارم را از جیبم بیرون میریختم . پول مان میشد شش تومن و نوزده قران .
پا میشدیم میرفتیم مغازه عباس آقا . دو تا پرس لوبیا چیتی میخریدیم  دو تا هم آبجو . میخوردیم و می نوشیدیم .
حالا وقت سیگار کشیدن مان بود . پول که نداشتیم سیگار بخریم . یک نخ سیگار بر میداشتیم و آتش میزدیم . یک پک او میکشید یک پک من . هر وقت میخواستم پک دوم را بزنم دستش را دراز میکرد و میگفت : حسن ؛ دستت نسوزه یه وقت !!

۲۵ آبان ۱۳۹۴

به رندان می ناب و معشوق مست

دو سه سال پیش بود . رفته بودیم هاوایی  . رفته بودیم استخوانی سبک بکنیم .
یک روز صبح سوار ماشین شدیم و یک جاده کوهستانی را گرفتیم  و راندیم به عمق جنگل .
یک طرف مان اقیانوس بود و انسوی دیگرمان جنگلی سبز در سبز . جنگلی با درختانی عظیم . سر کشیده به قلب آسمان
نیم ساعتی راندیم .  در کمر کش کوه . در سایه سار تناور درختی . مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود و میوه های محلی میفروخت . ایستادیم . از فراز کوه  اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
به مرد گفتیم : در بساط تان آبجویی پیدا میشود ؟
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد و دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد . امدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .  نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
 آمدیم تا پول میوه ها را بدهیم . چند دلاری بیشتر نشده بود . گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر رفیقت یا شریکت نبود ؟
خندید و گفت : چه رفیقی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .

۲۲ آبان ۱۳۹۴

خانه از ما بهتران ....

چند ماه پیش بود . داشتیم میرفتیم لس انجلس . رسیدیم به سانتا باربارا . ظهر بود . رفتیم توی یک رستوران ژاپنی سوشی بخوریم . آقای آشپز باشی همینطور که سرگرم هنرنمایی بود و غذای مان را با ادا اصول های شیرین خنده داری آماده میکرد ؛ چشم مان افتاد به به یکی از این مجله هایی که مخصوص آژانس های فروش املاک است .
مجله را بر داشتیم و ورق زدیم . به به !! چه خانه هایی ! چه قصر هایی ! چه منزلگاههای افسانه ای پر شکوهی !
نگاهی به قیمت ها انداختیم . اولش بنظرمان هفتصد هزار دلار آمد . به خودمان گفتیم : عجب ؟ توی سانتا باربارا ؛کنار اقیانوس ؛ در کمر کش کوه ؛ چنین خانه زیبایی فقط هفتصد هزار دلار ؟
دو باره نگاهش کردیم . دیدیم چشم بابا قوری گرفته مان هفتاد میلیون دلار را هفتصد هزار دلار دیده است !
گفتیم » عجب ؟ یعنی خلایق میآیند هفتاد میلیون دلار میدهند و خانه میخرند ؟ خانه هفتاد میلیون دلاری آخر به چه دردی میخورد ؟ چند تا اتاق دارد ؟ سیصد تا ؟ آدم در خانه صد اتاقه و سیصد اتاقه چطوری میتواند بچه هایش را پیدا کند ؟ چطور بفهمد زنش توی کدام سوراخ سنبه ای است ؟
مجله را ورق میزنیم . می بینیم خانه های صد وپنجاه میلیون دلاری و دویست میلیون دلاری هم فت و فراوان است .
شوخی مان گل کرد و به همسر جان مان گفتیم : دوست دارید در سانتا باربارا خانه ای داشته باشید ؟
فرمودند : چرا نه ؟
قیمت یکی از خانه ها را نشانش دادیم .طفلکی نزدیک بود پس بیفتد . خودمان هم کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !
حالا چرا این داستان را برایتان تعریف میکنیم ؟ هیچی ! فقط میخواستیم این را بگوییم که دیروز رهبران کشورهای اتحادیه اروپا تصمیم گرفتند بیست میلیون دلار در اختیار کشورهای آفریقایی بگذارند تا از مهاجرت مردم آن سامان به اروپا جلوگیری کنند !
بیست میلیون دلار !در امریکا بیست میلیون دلار برای از ما بهتران پول خرد است .وقتی قیمت یک خانه دویست میلیون دلارباشد اگر بیست میلیون دلار را جلوی گربه بگذارند قهر میکند .
خلاف عرض میکنیم ؟