دنبال کننده ها
۲۵ شهریور ۱۳۹۱
به علی گفت مادرش روزی >>>!!
نخست وزیری سپهبد حاجعلی رزم آرا بیش از هشت ماه بطول نینجامید ( تیر تا اسفند 1329) . او روز 16 اسفند 1329 در مسجد شاه تهران بهنگام شرکت در مجلس ختم آیت الله فیض بدست یکی از فداییان اسلام بنام خلیل طهماسبی به قتل رسید .
پس از قتل رزم آرا ؛ روزنامه توفیق چنین نوشت :
به علی گفت مادرش روزی
که بترس و به ختم فیض مرو !
رفت و افتاد ناگهان در حوض
بچه جان حرف " مادرت " بشنو !
توفیق آنگاه در داخل پرانتز توضیح داده بود که منظور او از "مادر " مام میهن است
۲۴ شهریور ۱۳۹۱
بلای دانایی ... و بلای کتاب
تولستوی ؛ در کتاب " خاطرات دوران جوانی " که در سال 1851 نگاشته است ميگويد : آگاهی ؛ بزرگترين اهريمن معنوی است که می تواند انسان را از پای در آورد.
او ميگويد : من که تولستوی هستم ؛ زن و بچه ؛ موهای سپيد ؛ چهره ای زشت ؛ و ريش دارم - و همه اينها در گذرنامه ام نوشته شده - اما گذرنامه ام در باره " روح " کلامی نمی گويد . و من از روح اين را ميدانم که روح ميخواهد به خدا نزديک باشد ولی خدا چيست ؟ خدا همان است که روح من ذره ای از آن است . همين .
کسی که انديشيدن را آموخت اعتقاد برايش دشوار ميشود ؛ اما ؛ تنها از طريق " ايمان " است که زيستن در خدا ممکن ميشود .
اينک ببينيم از نگاه ماکسيم گورکی ؛ تولستوی چگونه انسانی است :
ماکسيم گورکی در خاطرات خود می نويسد : وقتی شما به تولستوی حرفهايی ميزنيد که در آنها فايده ای نمی بيند با بی تفاوتی و نا باوری به حرفهای شما گوش ميدهد . در واقع او سئوال نمی کند بلکه صرفا استفسار ميکند . او مانند کلکسيونر اشيای گرانبها تنها چيز هايی را جمع آوری ميکند که با بقيه کلکسيونش همسانی داشته باشند .
گورکی ميگويد : من بارها در چهره و نگاه تولستوی خنده زيرکانه و خرسند کسی را ديده ام که غير منتظره چيزی را که مدتها پيش در نقطه ای پنهان و فراموش کرده است کشف ميکند . چيزی را پنهان ميکند و بعد از يادش ميرود . کجا می تواند باشد ؟؟ و روزهايی طولانی را بی وقفه در تفکرات عذاب آور ميگذراند : " کجا ؟ کجا گذاشته ام آن چيزی را که اکنون چنين بدان نياز دارم ؟؟"
از اين وحشت دارد که نکند مردم دور و برش به اضطراب درونی او پی ببرند و بدانند که چه گم کرده است .سپس ناگهان بخاطر ميآورد و پيدايش ميکند . سر خوش و شاد از پيروزی و بدون ترس از احساسات خود به اطرافيانش زيرکانه مينگرد و گويی به آنها ميگويد : " اکنون ديگر کاری از دست تان بر نمی آيد " .
گورکی ميگويد : انديشيدن در باره تولستوی آدم را خسته نمی کند ولی ملاقات مکرر با او تحمل فراوانی ميخواهد . برای من شخصا زندگی با او در يک خانه و بد تر از آن در يک اتاق مشترک غير ممکن خواهد بود . پيرامونش به بيابانی تبديل ميشود که که همه چيز آنرا خورشيد سوزانده و پرتو خورشيد هم رو به زوال است و تاريکی و شب ابدی را وعده ميدهد
@@@@@@@@@@@@@@@@
و اما بلای کتاب ......!!!!
....ديروز کريدور ما را تفتيش کردند .تفتيش کلمه کوچکی است .غارت کردند . اسبا ب های ما را زير و رو کردند . شکستند. پاره کردند . خراب کردند . بردند . دزديدند .
صبح ديروز اتفاقا وضعيت تازه ای بود . پس از چند روز هوای بارانی و برفی ؛ ديروز چون هوا خيلی خوب بود ؛ اجازه داشتيم به حياط برويم . نزديک 25 تا سی نفر از عده ای که با ما گرفتار شده اند ؛ در اين کريدور منزل دارند .
امروز صبح همه آمده بودند بيرون و در آفتاب نشسته بودند . تقريبا همه با يک تکه کاغذ و يا يک کتاب و يا مداد و کاغذ لای عبا ؛ لای پوستين ؛ زير پالتو ؛ وسط دستکش ؛ زير پتو که روی کول شان بود ؛ مخفی کرده بودند .
تقريبا همه اينها محکوم به اين حبس های شديد شده اند فقط برای آنکه " کتاب " ميخوانده اند و حالا در زندان استبداد رضا شاه باز هم کتاب ؛ کتاب به زبان خارجه می خوانند .
شايد ؛ هر کتاب ؛ گذشته از قيمت حقيقی اش ؛ ده تومان خرج برداشته تا به زندان وارد شده است .مداد و کاغذ دارند و اگر رييس زندان اطلاع پيدا کند که اينطور چيز ها در زندان وجود دارد ؛ شايد ديوانه شود .
اگر رييس شهربانی بفهمد که ما کتاب داريم ؛ شايد رييس زندان را از کار بيندازد .
اينها ؛ که اينجا ؛ همه پهلوی هم نشسته اند ؛ و در زندگانی عادی پزشک ؛ استاد ؛ صاحبمنصب ؛ دبير ؛ وکيل عدليه ؛ محصل ؛ و يا کارگرند و دارند قاچاقی طب ؛ فلسفه ؛ حقوق ؛ تاريخ ؛ ادبيات ؛ رياضی ؛ فيزيک و شيمی ياد ميگيرند ؛ اينها همه مطابق قانون ؛ جانی و جنايتکار هستند و بايد در زندان بمانند ؛ و جنايت شان اين است که " کتاب " خوانده اند و حالا باز هم کتاب می خوانند ....
از کتاب " ورق پاره های زندان " - بزرگ علوی
تفاوت زمانی ...!!!
رفیق من برای کار در شرکت نفتی " آرامکو " به عربستان اعزام شده بود .
تعریف میکرد که : در فرودگاه " ظهران " مامور اداره کارگزینی از من استقبال کرد . چون میخواستم ورود خود را به همسرم در کالیفرنیا اطلاع بدهم از مهماندارم پرسیدم : اختلاف زمانی اینجا با کالیفرنیا چقدر است ؟
مهماندارم نگاهی به دور و برش انداخت و گف : هفت - هشت قرن !!
۲۲ شهریور ۱۳۹۱
پس از کودتای 28 مرداد و دستگیری دکتر محمد مصدق ؛ مرحوم بهرام مجد زاده نماینده کرمان در مجلس هفدهم میخواست وکالت او را در دادگاه نظامی بعهده بگیرد اما در باریان از این کار جلوگیری کرده و دادرسی ارتش سرهنگ بزرگمهر را بعنوان وکیل تسخیری برای دکتر مصدق برگزید .
پس از پایان محاکمات فرمایشی و تبعید دکتر مصدق به احمد آباد ؛ مصدق چکی بعنوان دستمزد برای مجد زاده فرستاد اما این وکیل آزاده که حقیقتا به مصدق ارادت داشت در پشت چک این شعر را نوشت و آنرا برای دکتر مصدق پس فرستاد :
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
پس از پایان محاکمات فرمایشی و تبعید دکتر مصدق به احمد آباد ؛ مصدق چکی بعنوان دستمزد برای مجد زاده فرستاد اما این وکیل آزاده که حقیقتا به مصدق ارادت داشت در پشت چک این شعر را نوشت و آنرا برای دکتر مصدق پس فرستاد :
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
۲۱ شهریور ۱۳۹۱
زمستان است !!
شعر فارسی - ترکی
هوا " جوخ " نا جوانمردانه سرد است آی ....
" منیم دیل دان "
- که یعنی از دل من
(فارس ها گویند )
بر آید ناله ای پر سوز
از این سرمای وحشتناک مثل " بوز "
- یعنی یخ !
بروی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده است
و یک مامور شهریدار
- که یعنی شهرداری لار !
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست
و من افسوس " گمگینم "
از این سنگینی " داش " سار صاندوخ لار !
در این سرمای پر از " گار "
- یعنی برف !
به منزیل میرسیم ؛ هیشکیم میان منزل ما نیست
ندا در میدهم :
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما ! جعفرا ! گول باجیا ؛ مش ممدا ؛ جبار و جیرانا !
کسی آنجاست ؟؟
اولوم من ( من بمیرم )
هیچکس آیا میان بیز اوه میز نیست ؟
کسی " بوردا " نمیآید که صاندوخ مرا " ال دن "
فرو گیرد ؟
خدایا ! من چه تنهاییم !
صدایی در نمیآید زیک " بیل بیل "
مرا تنهاست اکنون " دیل "
( که این " دیل " را که من میگویم اینک
این همان در فارسی " گلب " است
( همان کو میشود اعمال جراحی به روی آن )
هوا دلجیر
خیابان تنگ
" گاپ لار " بسته
" شوشه لار شکسته "
و " اوشاق لار " رفته از " بوردا " به " هاردایی "
که میدانید
ولی " جیران " کجا رفته است ؟
هوا سرد است
هوا " جوخ " نا جوانمردانه سرد است آی ....
" منیم دیل دان "
- که یعنی از دل من
(فارس ها گویند )
بر آید ناله ای پر سوز
از این سرمای وحشتناک مثل " بوز "
- یعنی یخ !
بروی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده است
و یک مامور شهریدار
- که یعنی شهرداری لار !
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست
و من افسوس " گمگینم "
از این سنگینی " داش " سار صاندوخ لار !
در این سرمای پر از " گار "
- یعنی برف !
به منزیل میرسیم ؛ هیشکیم میان منزل ما نیست
ندا در میدهم :
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما ! جعفرا ! گول باجیا ؛ مش ممدا ؛ جبار و جیرانا !
کسی آنجاست ؟؟
اولوم من ( من بمیرم )
هیچکس آیا میان بیز اوه میز نیست ؟
کسی " بوردا " نمیآید که صاندوخ مرا " ال دن "
فرو گیرد ؟
خدایا ! من چه تنهاییم !
صدایی در نمیآید زیک " بیل بیل "
مرا تنهاست اکنون " دیل "
( که این " دیل " را که من میگویم اینک
این همان در فارسی " گلب " است
( همان کو میشود اعمال جراحی به روی آن )
هوا دلجیر
خیابان تنگ
" گاپ لار " بسته
" شوشه لار شکسته "
و " اوشاق لار " رفته از " بوردا " به " هاردایی "
که میدانید
ولی " جیران " کجا رفته است ؟
هوا سرد است
۲۰ شهریور ۱۳۹۱
بهشت بفروش میرسد ...!!
در دوره قاجاریه ؛ سر دسته اخباریون شخصی بود بنام شیخ احمد احسایی که در کربلا می زیست
او ظاهرا مردی پارسا بود که مکتب شیخیه را پایه گزاری کرد و بعد کم کم نزدیکی ظهور امام زمان را بشارت داد و گفت : " آقای من صاحب الزمان چون از دشمنانش ترسید گریخت و به جهان هور قلیایی رفت ! "
گفته شیخ احمد احسایی چون بر خلاف عقیده شیعیان دوازده امامی بود کشمکش بین دو دسته را شدید تر کرد و به آنجا رسید که علمای متشرع او را بی دین و کافر و مرتد خواندند و تکفیرش کردند .
شیخ احمد احسایی در عین زهد و پارسایی ! زیانی در این نمیدید که غرفه های بهشت را پیش فروش کند و از این راه در آمدی داشته باشد .
دانشمند فقید مدرس چهاردهی در کتاب " شیخیگری و بابیگری " ذیل شماره 28 در شرح حال شیخ احمد احسایی چنین می نویسد :
" در یکی از اوقات ؛ شیخ ؛ قرض هایی پیدا کرد . محمد علی میرزا شاهزاده قاجار به شیخ گفت : یک در بهشت را به هزار تومان بمن بفروش تا قرض خود را بدهید . شیخ در بهشت را به او فروخت و هزار تومان گرفت و قرض های خود را پرداخت کرد ! "
بقول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟؟
او ظاهرا مردی پارسا بود که مکتب شیخیه را پایه گزاری کرد و بعد کم کم نزدیکی ظهور امام زمان را بشارت داد و گفت : " آقای من صاحب الزمان چون از دشمنانش ترسید گریخت و به جهان هور قلیایی رفت ! "
گفته شیخ احمد احسایی چون بر خلاف عقیده شیعیان دوازده امامی بود کشمکش بین دو دسته را شدید تر کرد و به آنجا رسید که علمای متشرع او را بی دین و کافر و مرتد خواندند و تکفیرش کردند .
شیخ احمد احسایی در عین زهد و پارسایی ! زیانی در این نمیدید که غرفه های بهشت را پیش فروش کند و از این راه در آمدی داشته باشد .
دانشمند فقید مدرس چهاردهی در کتاب " شیخیگری و بابیگری " ذیل شماره 28 در شرح حال شیخ احمد احسایی چنین می نویسد :
" در یکی از اوقات ؛ شیخ ؛ قرض هایی پیدا کرد . محمد علی میرزا شاهزاده قاجار به شیخ گفت : یک در بهشت را به هزار تومان بمن بفروش تا قرض خود را بدهید . شیخ در بهشت را به او فروخت و هزار تومان گرفت و قرض های خود را پرداخت کرد ! "
بقول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟؟
ملا نصرالدین و خرش ....!!
ملا نصر الدین و خرش!
آقاى ملا نصر الدين و پسرش از راهى ميگذشتند . ملا سوار خر بود و آقا زاده اش لنگان لنگان پشت سرش راه ميرفت .
خلايق گفتند: عجب پدر بى رحم خود خواه بى عاطفه ى پدر سوخته اى !!خودش سوار خر است و فرزند بيچاره اش را وا داشته تا پياده پشت سرش راه برود !
ملا از خر پياده شد و آقا زاده اش را سوار خر كرد و خودش به دنبال شان راه افتاد .
خلايق گفتند : عجب پسر بى معرفتى ! خودش سوار خر شده و پدر پيرش را پياده به دنبال خودش راه انداخته !!
پسر ملا از خر پياده شد و دو تايى ، پياده پشت سر خر راه افتادند .
خلايق گفتند : چه آدم هاى خرى ! خر دارند اما پياده مى روند !
ملا و پسرش پريدند روى خر و دو پشته سوار شدند .
خلايق گفتند : چه آدم هاى بى رحمى ! دو تايى سوار خر شده اند و دارند خر بيچاره ى زبان بسته را هلاك مى كنند !
حالا حكايت ماست :
چند وقت پيش ، ما بى احتياطى كرديم و دو كلام حرف حساب در باره ى آقايان و خانم هاى مجاهد نوشتيم وگفتیم ما همه چیز دیده بودیم اما رییس جمهور مادام العمر ندیده بودیم .
عده اى براق شدند و مثل والده ى گلبدن خانوم كلى فحش و فضيحت حواله مان كردند كه : فلان فلان شده ى سلطنت طلب ! چرا چيزى در باره ى ارباب خودت آقاى نيم پهلوى و شركا نمى نويسى ؟؟
ديديم اى داد و بيداد ، اين آقايان هنوز يك كهنه ى نفتى سر انبرشان نديده اند دارند دنيا را به آتش مى كشند ، اگر فردا پس فردا خودشان را جا كنند آنوقت ببين چها كنند !!؟؟
آمديم دو كلام در باره ى آقاى نيم پهلوى و منتظر الوزاره ها نوشتيم و گفتيم : اين آقايان هنوز بقال نشده ترازو زنى ياد گرفته اند . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان كرده اند كه : مرتيكه ى مزدور كمونيست بى وطن وطن فروش ! چرا به اسب آقاى نيم پهلوى گفته اى يابو ؟؟!!
آمديم دو كلام در باره ى حزب كمونيست كولیگری ايران نوشتيم و گفتيم : اين آقايان انگار اندك مندك چغندر زردك شده اند ! اما دور از جان شما همه ى رفقاى اسبق و سابق و لاحق ، عينهو آب دهن آ سيد ابوطالب يقه مان را چسبیدند كه : مرتيكه ى ساواكى !! خيال ميكنى ما نميدانيم كه شما در رژيم گذشته از عوامل و عناصر موثر ساواك بوده اى و فرزندان خلق هاى مان را شكنجه ميداده اى ؟؟
آمديم دو كلام در باره ى ساواكيان و كيا بياى امروزى شان نوشتيم . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان فرمودند كه : فلان فلان شده ى اسلام زده ى عرب تبار !! اگر يكبار ديگر از اين غلط هاى زيادى بكنى و از اين شكر ها ميل بفرمايى همه ى مدارك و اسنادى را كه درباره ى همكارى ات با رژيم خونخوار جمهورى اسلامى داریم و پول هايى را كه از آنها گرفته اى ! از باى بسم الله تا سين والناس افشا خواهيم كرد و آنوقت است كه ديگر بايد بروى گورت را گم كنى !
در مانده شديم و با خودمان گفتيم : آقا ! ما بعد از چهل سال مهترى حالا ديگر ماشاالله هزار ماشاالله توبره گم نمى كنيم . دو كلام هم در باره ى جمهورى نکبتی اسلامى نوشتيم و برخى از اين مشايخ محاسن دراز را مختصرى قلقلك داديم .
چشم تان روز بد نبيند ، آقايان اسلام پناهان ضمن اينكه زنده و مرده مان را جنبانيدند ادعا كردند كه ميدانند كجاى مان ميسوزد و چرا ميسوزد ! در حاليكه بينى و بين الله ، ما خودمان هنوز نميدانيم كجا مان ميسوزد !!
حالا ما مانده ايم معطل كه چه خاكى بر سرمان كنيم ! زن مان معتقد است كه ما بهتر است برويم همان كشك خودمان را بسابيم و باغ خودمان را شخم بزنيم و توى معقولات دخالت نكنيم .
از آن طرف ، برخى از دوستان دور و نزديك هى باد توى آستين مان ميكنند و ميگويند : بنويس آقاى گيله مرد ! لنگش كن آقاى گيله مرد !
حالا كه ما با پاى خودمان به سلاخ خانه رفته و توى بد انشر و منشرى گير كرده ايم ، محض رضاى خدا ميشود به ما بفرماييد گيله مردى كه ما باشيم بايد چه خاكى به سرمان بكنيم ؟؟!!
ضمنا به قول حضرت سعدى :
ما خود افتادگان مسكينيم
حاجت تيغ بر كشيدن نيست .
۱۹ شهریور ۱۳۹۱
رامبو .....!!
چند وقت پیش یک آقای آدمکش ینگه دنیایی ( آدم که چه عرض کنم ؟)که از زندان فرار کرده بود پس از حدود دو ماه موش و گربه بازی با پلیس ؛ سر انجام دستگیر شد و به هلفدونی اش بر گشت .
این آقای آدمکش که پلیس ها اسم او را " رامبو " گذاشته اند به اتهام سرقت مسلحانه از بانک؛آدمکشی و آدم ربایی به چهار بار زندان ابد محکوم شده بود در مقابل قاضی فدرال قرار گرفت و آقای قاضی یک قرار دو میلیون دلاری برایش صادر کرد .
آقای رامبو وقتی فهمید قاضی برایش دو میلیون دلار قرار صادر کرده است رو به قاضی کرد و گفت : عالیجناب !یک خواهش کوچولو دارم . لطف بفرمایید اجازه بدهید دو روز آزاد باشم قول میدهم این دو میلیون دلار را فوری فراهم کنم و تقدیم حضورتان کنم !!
این آقای آدمکش که پلیس ها اسم او را " رامبو " گذاشته اند به اتهام سرقت مسلحانه از بانک؛آدمکشی و آدم ربایی به چهار بار زندان ابد محکوم شده بود در مقابل قاضی فدرال قرار گرفت و آقای قاضی یک قرار دو میلیون دلاری برایش صادر کرد .
آقای رامبو وقتی فهمید قاضی برایش دو میلیون دلار قرار صادر کرده است رو به قاضی کرد و گفت : عالیجناب !یک خواهش کوچولو دارم . لطف بفرمایید اجازه بدهید دو روز آزاد باشم قول میدهم این دو میلیون دلار را فوری فراهم کنم و تقدیم حضورتان کنم !!
۱۶ شهریور ۱۳۹۱
پدران و پسران شاعر ....
مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد .
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :
" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :
" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...