دنبال کننده ها

۱ خرداد ۱۳۸۹

دل شیر میخواهد ....

یکی بما میگفت : میدونی آقا ! ما فرزندان نسلی هستیم که صنعت شان ساختن سقا خانه
سیاحت شان رفتن به زیارت ائمه اطهار
طبابت شان دخیل بستن
راه حل مشکلات شان نذر کردن و سفره انداختن
مراسم ملی شان زنجیر زدن و قمه زدن
تفریح و سر گرمی شان به روضه خوانی رفتن
و از همه مهمتر فرهنگ شان فرهنگ شهادت بود و هست
دل شیر میخواهد که خلاف جریان آب شنا کنی.....

ما که با فرمایشات رفیق مان موافقیم . شما را چه عرض کنم ؟؟

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمو سام و چک هفت سنتی ....!

آقای عمو سام دیشب یک چک پر و پیمان برای مان فرستاد .
وقتی رسیدیم خانه دیدیم در میان انواع و اقسام صورتحساب ها یک چک خوش بر و روی اداره مالیات دارد بما چشمک میزند . به خیال اینکه لابد پول و پله ای گیرمان آمده است با عجله نامه را باز کردیم و دیدیم به به ! حکومت عدل الهی ینگه دنیایی یک چک هفت سنتی برای مان پست کرده است .
اول خیال کردیم هفت هزار دلار است و تازه داشت خوش خوشان مان میشد که دیدیم نه بابا ! این آقای عمو سام را از این کرم ها نیست و اگر هم باشد ما را از این شانس ها نیست. خلاصه اینکه چندین بار چک کذایی را بالا و پایین کردیم و جلوی چراغ گرفتیم و دیدیم همان هفت سنت لعنتی است .
با خودمان گفتیم : یعنی اگر این آقای عمو سام این هفت سنت بدهی اش را به ما پرداخت نمیکرد آسمان به زمین میآمد ؟؟ یعنی ما میرفتیم بخاطر هفت سنت طلب مان پای آقای عمو سام را به درخت نعناع می بستیم ؟ یعنی میرفتیم آژان و آژان کشی راه می انداختیم که مثلا آقای عمو سام هفت سنت پول طیب و طاهر مان را بالا کشیده است ؟

درد سرتان ندهیم . آمدیم چک هفت سنتی مان را پاره کردیم و انداختیم توی سطل آشغال . اما خدا بسر شاهد است دیدیم روی پاکت اش یک تمبر 44 سنتی چسبانده اند ! یعنی لا کردار ها 44 سنت پول تمبر داده اند که خدا نکرده چک هفت سنتی آقای گیله مرد گم و گور نشود .
ما که از هفت سنت مان گذشتیم اما بیچاره مالیات دهندگان امریکایی 44 سنت برای هیچ و پوچ سلفیده اند .
تازه می فهمیم چرا امریکا بدهکار ترین کشور دنیا شده است !

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

h1

سنده فقط یک تکه سنده است

19/05/2010
قاتل شاپور بختیار

سنده فقط یک تکه سنده است

س- ن- د- ه: سنده

سنده فقط یک تکه سنده است

یکی دو حلقه ی گل که چیزی نیست

سنده را در هزار و یک حلقه ی گل هم که غرق کنی

باز فقط یک تکه سنده است.

سنده را حتی اگر روی چشم رهبرتان بنشانید

باز همان یک تکه سنده است.

رهبرتان که کیر ِ سگ ِ قشنگ ِ همسایه ی ما هم نیست

سنده را حتی اگر ور ِ دست ِ خدای قهّارتان بنشانید

همان است که گفتم

همان «باز فقط یک تکه سنده است»

و هیچ سنده ای

چه در بارگاه شما جاکش ها

چه در بارگاه خدای قحبه تان

هیچ وقت

عطر گل نمی گیرد.

اکبر سر دوزامی

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

ولی جنگل نمیمیره .....

خبر اومد زمستون داره میره
سکوت از شهر تیره پر میگیره
نیگا کن ! پای آزادی این خاک
داره قشنگ ترین گلها میمیره

خبر اومد که مردم تو خیابون
تموم عاشقا جمعند تو میدون
خبر اومد ندا غلتیده در خون
نذاره جون بده آزادی آسون

خبر اومد که سینه ش سرخه خرداد
تموم شهر پر از آتیش و فریاد
خبر اومد که خون شد قلب سهراب
ترانه رو سوزونده دست بیداد

ببار ای آسمون بر این شب تار
که عاشقها رو میبندن به رگبار
جواب حق ما سرب و گلوله ست
ولی جنگل نمیمیره ؛ تبر دار !

: مزدشت "

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

عمامه .....!!

سی و یک سال پیش ؛ در همان روز های نخست پیروزی انقلاب ؛ یک روز گذارم به دانشگاه تبریز افتاده بود .
در دانشکده ادبیات نمایشگاهی بود از نشریات زمان انقلاب مشروطیت . در میان این نشریات چشمم به کاریکاتوری افتاد از روزنامه ملا نصرالدین .
در این کاریکاتور با خطوطی ساده و ابتدایی ؛ چگونگی پیدایش کسوف ( یا خورشید گرفتگی ) به تصویر کشیده شده بود ؛ اما بجای آنکه " کره ماه " حد فاصل خورشید و زمین قرار گرفته باشد ؛ یک " عمامه " جانشین آن شده بود .
من با دیدن این کاریکاتور با خود گفتم : یعنی با این انقلابی که ما کرده ایم شاهد اینگونه کسوفی خواهیم بود ؟ و طولی نکشید که نه تنها پاسخ پرسش ام را یافتم بلکه به این باور رسیدم که مادام که ملت ما بر بام اوهام و خرافات نشسته است این کسوف ها را پایانی نخواهد بود

جلیل محمد قلی زاده بنیانگذار روزنامه ارزشمند " ملا نصر الدین " صد و چند سال پیش وضعیت امروز ما را پیش بینی کرده بود . او در این روزنامه ( بسال 1908 میلادی ) چنین نوشته است :
" .... اگر با این نیروی مخرب جامعه و تاریخ کهن ( یعنی دستار بندان ) تسویه حساب نشود ؛ خواه انقلاب مشروطه بشود یا نشود ؛ این میکرب ها میمانند و من می ترسم در آینده نزدیکی چشم باز کنید و ببینید " هشتصد ملا یکجا خلق شده " . ملا همه امور مملکت را بدست گرفته ؛ همه ثروت شما را بر باد داده ؛ و شما را به امان خدا سپرده و افسارتان را به بیگانگان رها کرده ....( روزنامه ملا نصرالدین . شماره 25 - سال 1908 میلادی )

جلیل محمد قلی زاده با آشنایی با روان توده های مذهبی و اشراف به مطامع گسترده دستار بندان ؛ از نقش تاریخی آنان در اندیشه کشی آگاهان زمانه با خبر بود . میدانست که طی قرون گذشته ؛ خیل اندیشمندان و متفکران به حکم تکفیر ملایان سر دار رفته اند . او میدانست که با مباشرت همین باصطلاح پیشوایان ؛ رواج خرافه و اوهام به چنان درجه ای رسیده که ذهنیت جامعه از معنویت دین تهی شده و خرافه جای مذهب را گرفته است .
مشاهده این پلیدی های فرهنگی و تداوم عادت های ننگین اجتماعی ؛ ایمان و اعتقاد او را در بیداری جامعه خوابزده راسخ تر کرد و گفت و نوشت که بانیان و حامیان عقب ماندگی جامعه ملایان اند و بس .

اما : ما اگر تاریخ انقلاب مشروطه را به درستی خوانده بودیم .
ما اگر دستکم با اندیشه های شیخ فضل الله نوری آشنا بودیم
ما اگر هدف غایی اهل عمائم - یعنی اندیشه کشی و خرد ستیزی در لباس تقوی و خدا پرستی - را درک کرده بودیم
ما اگر ....
آیا هرگز به دعوت ابلیسی همچون خمینی پاسخ مثبت میدادیم ؟؟

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

چکونه میتوان پولدار شد ....


سه راه براي پولدار شدن وجود دارد
يا بابات برات پول در بياره
يا باباي مردم رو براي پول دربياري
يا بابات دربياد تا پول در بياري

هیچکدوم نشد، از بی‌پولی‌بابات درمیاد!!!!

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

زاغان

محمدرضا شفیعی کدکنی


"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."


"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!...
از تیره و تبار همان زاغ
کش راند از سفینه خود نوح
اندوه بیکرانه و انبوه.

...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."

:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه


۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۹
شعر تازه ی سیمین بهبهانی
جای حضور فریاد است



هرچند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم
در انتهای دالانش یک نقطه ی نور می بینم


هرچند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیدار
در جای جای ویرانش راه عبور می بینم


هرچند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ
در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم


تن کم توان و سر پردرد پایم ضعیف و دستم سرد
در سینه لیک غوغایی از عشق و شور می بینم


گر غول در شگفت از من پاس گذر گرفت از من
با چشم دل عزیزان را از راه دور می بینم


من کاج آهنین ریشه هرگز مبادم اندیشه
برخاک خود اگر موجی از مار و مور می بینم


طوفان چو در من آویزد ناکام و خسته بگریزد
از من هراس و پروایی در این شرور می بینم


هر جا خلافی افتاده است جای حضور فریاد است
من رمز کامیابی را در این حضور می بینم


هشتاد و اند من، با من گوید خروش بس کن زن
گویم خموش بودن را تنها به گور می بینم

12 فروردین 1389

اندوهگین .....


---

دكتر عباس منظرپور
"آقا نور"
اولين روضه خوان دوره‌ ای تهران
صاحب ملك سفارتخانه های آلمان و انگليس

سلسله يادداشت هائی كه می خوانيد از دو كتاب خاطرات دكترعباس منظرپور از جنوبی ترين بخش ها و خيابان های تهران برگرفته شده است كه در تهران انتشار يافته است. انديشه آقانور كه در اين يادداشت می خوانيد، همان است كه آيت الله خزعلی همچنان به آن پايبند است و هر چند وقت يكبار از قول يك بچه 4-5 ساله خبر از امام زمان می گيرد و به آن استناد می كند!



اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد "آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد. مردم می گفتند نور از"آقا" می تراود.

هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از "آقانور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت "نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين "آقانور" بود كه "روضه" را تابع نظم و قانون كرد. خيلی "مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور"آقانور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی می دانستند. به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا "قنداق" به دستش می دادند و استكان را دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد. همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق "آقا" را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.

آقا نور با "الاغ" حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را "پامنبری” می ناميدند. چون به غير از اين كه از الاغ "آقا" نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس "پای منبر" آقا" هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند. همين "پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود "روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود. الاغ "آقا" خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود. علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای "رفع چشم زخم" به گردن اطفالشان می آويختند و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند "گاز" می گرفت! يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!

باری، كار "آقانور" خيلی "سكه" بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در "زرگنده" داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود.( پيش از جنگ بين الملل دوم). آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه "قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت. يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:

اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از "لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.

البته، اينها مطلبی بود كه "آقانور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت. مدتی گذشت و "متفقين" ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان رزگنده "آقانور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم كه "آقانور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه : شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.

معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با "گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه "ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم. با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.

آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه "آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت: حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد. البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه "درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!

هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی "تاريخ" درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!