ترجيح ميدهم با کفشهايم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اينکه در مسجد بنشينم و به کفشهايم فکر کنم .همین.
دنبال کننده ها
۲۲ مرداد ۱۳۸۸
اینجا تقریبا همه چیز گناه است ، هر چیزی هم که گناه نیست عرف نیست ! ـ۶۱ کلیک
derafshgaah.wordpress.comسلام ، من یک جوان ایرانی هستم ، نمیدانم در کشوری که شما اکنون این نامه را می خوانید ، جوان بودن چه حس و حالی و معنائی دارد . اما راستش در کشور من جوانی یعنی ترس و تحقیر . اینجا ما اینقدر میترسیم تا جسور شویم و جرات پیدا کنیم برای ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل و حقوق زندگیمان تلاشی کنیم . اینقدر تحت تاثیر آموزشهای غلط و جامعه سنتی با منطق و احساس ما بازی میشود که راه را گم میکنیم . اینجا وقتی جوان هستی یعنی درگیری شدیدی بین احساس ، غرایز و منطقت و جامعه ، قانون و دین حاکم بر زندگیت بر قرار است . گاهی حس میکنم حتی احساس خوب داشتن هم گناه است ، اینجا تقریبا همه چیز گناه است ، هر چیزی هم که گناه نیست عرف نیست . اینجا پلیس که انواع و اقسام مختلفی هم دارد حق دارد اگر پوتین پایتان کنید یا موهایتان کمی از روسریتان بیرون آمد و کلا اگر از قیافه و ظاهر شما خوشش نیامد (یا شاید هم خوشش آمد) شما را بگیرد ،زندانیتان کند ، تا میتواند تحقیرتان کند و دست آخر با هزار لطف و بخشش و تعهد کتبی و غیره آزادتان کند . اینجا هرکسی از مامور راهنمائی و رانندگی تا زور بگیر محل و ریش سفیدشهر و زن چادری بقال سر کوچه و برادر بسیجی ارزشی مسجد محل و نیروهای امر به معروف و نهی از منکر حق دارند که اگر یک دختر و پسر جوان با هم بودند ،آنها را سوال پیچ کنند که چه نسبتی با هم دارند و اگر درست جواب ندهند دوباره تحقیر و زندان و بازداشت و توهین و فلاکت … مارا به جرم عشق میگیرند و خودشان در زندان به نام دین به ما تجاوز میکنند تا ادب شویم ! آری من یک جوان ایرانیم که تعداد روزهائی که در آن تحقیر نشده ام از تعداد انگشتان دستم کمتر است .
توسط lo
سندی از تجاوز جنسی در زندان های ايران ( رضا علامه زاده )
گفتگوی من با یکی از قربانیان تجاوز جنسی
چهار سال پیش به دعوت آقای «بابک عماد»، یکی از مسئولان «کانون زندانیان سیاسی ایران – در تبعید»، برای مصاحبه و فیلمبرداری از دو شیرزن ایرانی که با شهامت آمادگیشان را برای شهادت دادن در مورد فاجعهی تجاوز جنسی در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی اعلام کرده بودند به استکهم رفتم، جائی که آندو نیز از انگلستان و آلمان، محل سکونتشان، به آنجا آمده بودند.
در طول این چهار سال منتظر فرصتی بودم تا توجه عمومی به این درد بزرگ اجتماعی در جامعه ما جلب شود تا این دو سند تاریخی را منتشر کنم. در طول بیست و چهار ساعت گذشته کاری جز این نکردم که گفتگویم را با یکی از این دو قربانی به سادهترین شکل ممکن تدوین کنم تا کمترین خدشهای به سندیت غیر قابل انکار آن وارد نشود.
ویدئوی پانزده دقیقهای زیر حاصل این تلاش است. در فرصتی دیگر گفتگو با قربانی دیگر را هم به تماشا خواهم گذاشت.
August 8, 2009
۲۱ مرداد ۱۳۸۸
من اعتراف ميکنم اينجا جهنم است....
من اعتراف می کنم اینجا جهنم است
اوباش راوسیله ی قدرت فراهم است
دزدان دهر قاضی شرعند و بی حفاظ
دین درپی شکنجه ی ابنای آدم است
من اعتراف می کنم اینجا به نام حق
باطل امام اعظم ، و قاتل ِمعظم است
من اعتراف می کنم اینجا فقیه رذل
هل من مزید گوی ، جگرخوار عالم است
من اعتراف می کنم این میهن من است
ایران که اینچنین به عزا و به ماتم است.ـ
2
من اعتراف می کنم این شهر، سوخته ست
اینجا نظام شرّ به بشر کینه توخته ست
حق در لباس باطل و باطل به جلد حق
دین خدا و خلق خدا را فروخته ست
من اعتراف می کنم ، امروز چشم رحم
بسته ست بر خدا و بر ابلیس دوخته ست
3
من اعتراف می کنم اینجا خدا یکی ست
رهبر یکی امام یکی مقتدا یکی ست
ایمان یکی ، صراط یکی ، دین حق یکی
گوینده نعم یکی و حکم لا یکی ست
سلطان یکی ؛ فقیه یکی ؛ محتسب یکی
داور یکی ؛ نشسته به امر قضا یکی ست
کیفر یکی ؛ گناه یکی ؛ متهم یکی
قانون و عدل و قاضی و حکم ِ جزا یکی ست
من اعتراف می کنم اینجا به نام دین
بیداد را به کام عداوت صدا یکی ست
پوتین یکی ؛ شکنجه یکی ؛ جان ستان یکی
فرمانگزار ظلم به زیر عبا یکی ست
زین« وحدت وجود » بشر زیر پای شر
منکوب و خوارگشته ، خدا را ، خدا یکی ست؟
من اعتراف می کنم ، این درد کهنه را
ویروس واحدی ست که اورا دوا یکی ست!ـ
تا جهل ریشه دارد و دین دام قدرت است
ما را به خاک میهن ما ماجرا یکی ست!ـ
......................................................................................
۲۰ مرداد ۱۳۸۸
ماجرای من و امام رضا ....
اکبر سر دوزامی
تا هجده سالگي، هر وقت كارمون گير ميكرد، توي تمام اماما و امامزادهها، به امامرضا پناه ميبرديم. دليلش اين بود كه مادرمون گفته بود يه وقتي ضامن آهو شده و از اين حرفها. كلاس نُهم شبانه كه بوديم چون بخشنامه اومده بود كه محصّلي كه تكليف سربازيش روشن نباشه، نميتونه امتحان بده، بازم ما ناچار شديم دست به دامن امامرضا بشيم. البته امامرضا هيچ وقت ما رو تخمشام حساب نميكرد، امّا خب، اون روزا اين كمون كپنهاگ نبود كه بتونيم بهش پناه ببريم، اين بود كه گفتيم يا امامرضا دستمون به دامنت! بعدشام چون با امامرضا خيلي خودموني بوديم يه شب قبل از خواب گفتيم يا امامرضا بيا و هشتصد تومن از ما بگير و ما رو از سربازي معاف كن!
اونام همون موقع توي درگاه در ظاهر شد، يعني كه قبول. (البته من هيچ وقت نفهميدم چرا امامرضا درست شبيه حضرت علييه، اما مهم نبود، همين كه توي درگاه در ظاهر شده بود واسهي هفت پُشت من كافي بود.)
آقا ما رفتيم زاهدان و معاف شديم. حالا برگشتيم تهرون، و ماه بعدش ميخواييم بريم هشتصد تومنو بندازيم تو ضريح، بعد ميبينيم اولاً پول نداريم، دوماً يه پول سفر هم بايد بديم كه روي هم ميشه يه چيزي حدود هزار تومن. خلاصه بازم خيلي خودموني گفتيم يا امامرضا خودت كه ميبيني وضعمون رو به راه نيست، بالاخره بعداً ميآييم و از خجالتت در ميآييم.
هيچي، گذشت. ما يه هفت، هشت ماه چُس خوري ميكرديم و ماهي يه چيزي كنار ميذاشتيم. امامرضام كه كه اون قدر با ما خودموني بود كه شماره حساب پس انداز ما رو هم توي بانك صادرات داشت.
خلاصه هزار تومني جمع كرده بوديم، ولي زورمون مياومد بريم و هشتصد تومنو بندازيم تو ضريح. هزار تومن براي آدمي كه ماهي هشتصد تومن ميگرفت و هفت، هشت ماه چُس خوري كرده بود پول كمي نبود.
حالا از وقتي كه امامرضا ديده بود ما يه هزار تومني پس انداز كرديم، ديگه دست از سر ما برنميداشت. تا ميخوابيديم مياومد تو خوابمون كه اين پول ما چي شد؟ (البته حرف نميزدها، ولي همين كه مياومد توي خوابمون معنيش اين بود كه اين پول ما چي شد؟) صبح كه بلند ميشديم، خودشو به شكل حضرت علي درميآورد و توي درگاه در ظاهر ميشد كه اين پول ما چي شد؟ سوار موتور ميشديم بريم سر كار، هي يه رانندهي وانتبار ميفرستاد كه بزنه به ما، و مثلاً زهر چشم بگيره. مياومديم كار كنيم، هي حواس ما رو پرت ميكرد و به جاي يقه گرد، سه دكمه ميبريديم و با صاحاب كارمون حرفمون ميشد.
خلاصه اين قدر از اين كارا كرد، كه آخرش ديديم چارهاي نيست، مال هر كسي رو ميشه بالا كشيد الاّ مال امامرضا رو. اين بود كه هشتصد تومن برداشتيم و رفتيم شمسالعماره و از ميهن تور يه بليط مشهد خريديم و تا رسيديم مشهد يه كمي سوغاتي براي خونواده خريديم و بقيهشو كه ميشد دويست و پنجاه و هشت تومن و پنجزار، انداختيم توي ضريح و گفتيم خودت كه ميدوني نداريم، بقيهشو حلال كن!
آقا ما اينو گفتيم و اومديم بيرون و هنوز يه ده دقيقهاي نرفته بوديم كه ديديم همون وانته رو كه هي توي تهرون ميفرستاد سراغمون، فرستاده تا ترتيب ما رو بده. يعني نزديك بود فاتحهمون همون دور و بر مشهد مقدس خونده بشه. اول سعي كرديم محلش نذاريم. اما تا سوار ميهن تور شديم و اتوبوس راه افتاد تو جاده، ديديم خدا! اين دفه به جاي وانتبار، كاميون هيجده چرخ فرستاده سراغمون. اولي كه اومد، نزديك بود بماله به همون سمتي كه ما نشسته بوديم، ولي ما به روي خودمون نياورديم. دومي همچين زد به آينهي بغل كه نزديك بود تو خودمون خرابي كنيم. سومي داشت مياومد توي دل اتوبوس كه ما ديديم پونصد و چهل و يه تومن و پنجزار ارزش اينو نداره كه چهل، پنجاهتا مسافر بيگناه به پاي ما بسوزن و كور و شل بشن. اين بود كه بلند گفتيم ميديم بابا، ميديم! بقيهشم ميآريم ميديم!
۱۹ مرداد ۱۳۸۸
توانا بود هر که همدست شيطان بود ......
توپولف ! خوشگل روس ...!!!
من هلاك تو و خاك زير پاتم، توپولف!
من زمين خوردهي جعبه ي سياتم،توپولف!
كشتهي تيپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!
مردهي ريپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!
يه كلوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
□
من هواپيما نديدم اينجوري ناز و ملــوس
ميپري پر مي زني روي هوا عين خروس!
بذار ايرباس واست عشوه بياد- دراز لوس-
بدگِلا چش ندارن ببيننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محــو نيگاتم ، توپولف
يه كلوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
□
مـــا رو ميبري نقـــاط ديدني وقت فرود
گاهي وقتا سر كـــــوه و گاهي وقتا ته رود
مي فرستن همه تا سه روز به روحمون درود
مي خونه مجري سيما واسمون شعر و سرود
چرا ماتم مي گيرن ، مبهوت و ماتم توپولف!
يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
□
وقتي عشقت ميكشه گاهي با كلّه مي شيني
به جـــــاي باند فرود، توي محلّه مي شيني
يا ميري تــــوي ده و رو سر گلّه مي شيني
زودي مشهور ميشي، رو جلد مجلّه مي شيني
پي گيرعكســــــا و تيتر خبراتم توپولف!
يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
□
مي خوام از خدا كه يك لحظه نشم از تو جدا
چونكه وقتي باهاتم هي مي كنم يـــــاد خدا
بدون نذر و نيـــاز بــــــا تو پريدن ، ابدا!
مي كنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا
واســه جنّت بليتت گشتــــه براتم، توپولف!
يه كلـــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
□
تو كه هي رفيقــــاي ايرونيتو ياد مي كني
كي ميگه تــــو انباراي روسيه باد مي كني؟
ما رو پيك نيك مي بري، سقوط آزاد مي كني
خدا شــــادت بكنه ، روحمونو شاد ميكني
بري تا اون سر اون دونيا(!) باهاتم، توپولف!
يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!
..................................................................
(۱): البته بنا به تلفظ و رسم الخط روسها( туполев )،بايد تلفظ توپُلِف ( tupolef)صحيح باشد حالا چرا ما آن را ايتقدر تُپُل تلفظ مي كنيم نمي دانم!
افاضات و مطانزات :
بوالفضول الشعرا
به روايت:
سعيد سليمان پور ارومي!
۱۸ مرداد ۱۳۸۸
خاطرات تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان که برای اولین بار در «موج سبز آزادی» منتشر میشود
دو هفته در بازداشت لمپنها
آنچه میخوانید، خاطرات تلخ و تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمیداند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاههای غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهینها و فحشهای رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهینهای شرمآور بازجویان و شکنجهگران آلوده نشود.
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشمبند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت میکشید و گردنم را نگاه میداشت، کمرم داشت میشکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمیگفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا میبرید ؟ گفت: میبریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعههایی که تو ...ت گذاشتن فرق میکنه. با .....کلفتها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامیاند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیروییاند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حسهایم دنبال میکردم، گم کردم. دیگه نمیفهمیدم چه سمتی میرویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را میشناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمیبرندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس میزدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطهای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمیبینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظهکارانهتر قدم بر میداشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانوادهام که من فقط فحشهای به خودم را مینویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آنقدر زیاد بود که چیزی نمیفهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت میدهد. دیگر دردم نمیآمد. شاید بیحس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمیدونستم.
نمیدانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش میرود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل میکنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت میرود، و من نمیدانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی میگم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم میکردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، میفهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشهای توی ذهنم میکشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقهای هیچ خبری نشد. صدایی نمیآمد. احساس میکردم که کسی دارد لباس در میآورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمیداد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.
یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد میکند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمیبینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظهاش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازهات رو میبرم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط میتوانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که میآمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمیدانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه میخواهند از من. شک نداشتم که میخواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمیدونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو میکردم تو همون اتاقی بودم که کتکم میزدند. کم کم فشار میآمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم میداد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه میشد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخمهایی که تازه پیدایشان میکردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمیانداختند. نمیدانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی میشود.)
اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال میکرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر میزدم، چه خبر بود. من هم هرچه میدانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان میآمدند و عکس و پوستر میگرفتند و میبردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی میفهمیدیم که در برنامهها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیماییها را چطور میفهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همینجا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسمهایی را میگفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو میشناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) میدونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی میدونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمیشد.
یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. میدانستم بلوف است، اما میترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس میکردم آب جوش روی بدنم میریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار میشد و میترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که میسوختم. از حال رفتم. افتادم. نمیدانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمیشنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد میکرد.
دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفتها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده میشنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا میخوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سالتر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا میدانستم دروغ میگوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله میگفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.
این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف میزد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجوییها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندانهایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آنقدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوالها درباره این بود که با خارجیها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن میزنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش میدی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خالهام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بیبیسی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمیداد. آنقدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات میدهم.
یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمیشدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر میگردیم. او میگفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. میگفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعیاش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفتهایم. ما برای تنبیه شما این کار را میکنیم . صدای در میآمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه میشدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.
نمیدانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی میشد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه میتوانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی میشد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمیخورد، اما بالاخره غذا بود.
شب آخر نمیدانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان میچسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلیاش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟
حرف نمیزدم. چه حرفی؟ تعجب میکردم که چه جوری میشود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر میگشتیم همانجا؟ با چشمبند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیادهام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشمبندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمیدانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بیپول و بیکفش و اوراق. چه کسی حاضر میشد مرا به خانهام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر میکرد دیوانهام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنهای را میپرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمیماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...