دنبال کننده ها

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

ترجيح ميدهم ....

Language Bookmark parsimard.blogspot.com

  • ۳۰

سندی از تجاوز جنسی در زندان های ايران ( رضا علامه زاده )

گفتگوی من با یکی از قربانیان تجاوز جنسی

چهار سال پیش به دعوت آقای «بابک عماد»، یکی از مسئولان «کانون زندانیان سیاسی ایران – در تبعید»، برای مصاحبه و فیلمبرداری از دو شیرزن ایرانی که با شهامت آمادگیشان را برای شهادت دادن در مورد فاجعه‌ی تجاوز جنسی در زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی اعلام کرده بودند به استکهم رفتم، جائی که آندو نیز از انگلستان و آلمان، محل سکونتشان، به آنجا آمده بودند.

در طول این چهار سال منتظر فرصتی بودم تا توجه عمومی به این درد بزرگ اجتماعی در جامعه ما جلب شود تا این دو سند تاریخی را منتشر کنم. در طول بیست و چهار ساعت گذشته کاری جز این نکردم که گفتگویم را با یکی از این دو قربانی به ساده‌ترین شکل ممکن تدوین کنم تا کمترین خدشه‌ای به سندیت غیر قابل انکار آن وارد نشود.

ویدئوی پانزده دقیقه‌ای زیر حاصل این تلاش است. در فرصتی دیگر گفتگو با قربانی دیگر را هم به تماشا خواهم گذاشت.

August 8, 2009

۲۱ مرداد ۱۳۸۸

من اعتراف ميکنم اينجا جهنم است....

از : م. سحر
1


من اعتراف می کنم اینجا جهنم است
اوباش راوسیله ی قدرت فراهم است
دزدان دهر قاضی شرعند و بی حفاظ
دین درپی شکنجه ی ابنای آدم است
من اعتراف می کنم اینجا به نام حق
باطل امام اعظم ، و قاتل ِمعظم است
من اعتراف می کنم اینجا فقیه رذل
هل من مزید گوی ، جگرخوار عالم است
من اعتراف می کنم این میهن من است
ایران که اینچنین به عزا و به ماتم است.ـ

2

من اعتراف می کنم این شهر، سوخته ست
اینجا نظام شرّ به بشر کینه توخته ست
حق در لباس باطل و باطل به جلد حق
دین خدا و خلق خدا را فروخته ست
من اعتراف می کنم ، امروز چشم رحم
بسته ست بر خدا و بر ابلیس دوخته ست

3

من اعتراف می کنم اینجا خدا یکی ست
رهبر یکی امام یکی مقتدا یکی ست
ایمان یکی ، صراط یکی ، دین حق یکی
گوینده نعم یکی و حکم لا یکی ست
سلطان یکی ؛ فقیه یکی ؛ محتسب یکی
داور یکی ؛ نشسته به امر قضا یکی ست
کیفر یکی ؛ گناه یکی ؛ متهم یکی
قانون و عدل و قاضی و حکم ِ جزا یکی ست
من اعتراف می کنم اینجا به نام دین
بیداد را به کام عداوت صدا یکی ست
پوتین یکی ؛ شکنجه یکی ؛ جان ستان یکی
فرمانگزار ظلم به زیر عبا یکی ست
زین« وحدت وجود » بشر زیر پای شر
منکوب و خوارگشته ، خدا را ، خدا یکی ست؟
من اعتراف می کنم ، این درد کهنه را
ویروس واحدی ست که اورا دوا یکی ست!ـ
تا جهل ریشه دارد و دین دام قدرت است
ما را به خاک میهن ما ماجرا یکی ست!ـ

......................................................................................

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

ماجرای من و امام رضا ....

اکبر سر دوزامی

تا هجده سالگي، هر وقت كارمون گير مي‌كرد، توي تمام اماما و امام‌زاده‌ها، به امام‌رضا پناه مي‌برديم. دليلش اين بود كه مادرمون گفته بود يه وقتي ضامن آهو شده و از اين حرف‌ها. كلاس نُهم شبانه كه بوديم چون بخش‌نامه اومده بود كه محصّلي كه تكليف سربازيش روشن نباشه، نمي‌تونه امتحان بده، بازم ما ناچار شديم دست به دامن امام‌رضا بشيم. البته امام‌رضا هيچ وقت ما رو تخمش‌ام حساب نمي‌كرد، امّا خب، اون روزا اين كمون كپنهاگ نبود كه بتونيم به‌ش پناه ببريم، اين بود كه گفتيم يا امام‌رضا دست‌مون به دامنت! بعدش‌ام چون با امام‌رضا خيلي خودموني بوديم يه شب قبل از خواب گفتيم يا امام‌رضا بيا و هشت‌صد تومن از ما بگير و ما رو از سربازي معاف كن!

اون‌ام همون موقع توي درگاه در ظاهر شد، يعني كه قبول. (البته من هيچ وقت نفهميدم چرا امام‌رضا درست شبيه حضرت علي‌يه، اما مهم نبود، همين كه توي درگاه در ظاهر شده بود واسه‌ي هفت پُشت من كافي بود.)

آقا ما رفتيم زاهدان و معاف شديم. حالا برگشتيم تهرون، و ماه بعدش مي‌خواييم بريم هشت‌صد تومنو بندازيم تو ضريح، بعد مي‌بينيم اولاً پول نداريم، دوماً يه پول سفر هم بايد بديم كه روي هم مي‌شه يه چيزي حدود هزار تومن. خلاصه بازم خيلي خودموني گفتيم يا امام‌رضا خودت كه مي‌بيني وضع‌مون رو به راه نيست، بالاخره بعداً مي‌آييم و از خجالتت در مي‌آييم.

هيچي، گذشت. ما يه هفت، هشت ماه چُس خوري مي‌كرديم و ماهي يه چيزي كنار مي‌ذاشتيم. امام‌رضام كه كه اون قدر با ما خودموني بود كه شماره حساب پس انداز ما رو هم توي بانك صادرات داشت.

خلاصه هزار تومني جمع كرده بوديم، ولي زورمون مي‌اومد بريم و هشت‌صد تومنو بندازيم تو ضريح. هزار تومن براي آدمي كه ماهي هشت‌صد تومن مي‌گرفت و هفت، هشت ماه چُس خوري كرده بود پول كمي نبود.

حالا از وقتي كه امام‌رضا ديده بود ما يه هزار تومني پس انداز كرديم، ديگه دست از سر ما برنمي‌داشت. تا مي‌خوابيديم مي‌اومد تو خواب‌مون كه اين پول ما چي شد؟ (البته حرف نمي‌زدها، ولي همين كه مي‌اومد توي خواب‌مون معنيش اين بود كه اين پول ما چي شد؟) صبح كه بلند مي‌شديم، خودشو به شكل حضرت علي درمي‌آورد و توي درگاه در ظاهر مي‌شد كه اين پول ما چي شد؟ سوار موتور مي‌شديم بريم سر كار، هي يه راننده‌ي وانت‌بار مي‌فرستاد كه بزنه به ما، و مثلاً زهر چشم بگيره. مي‌اومديم كار كنيم، هي حواس ما رو پرت مي‌كرد و به جاي يقه گرد، سه دكمه مي‌بريديم و با صاحاب كارمون حرف‌مون مي‌شد.

خلاصه اين قدر از اين كارا كرد، كه آخرش ديديم چاره‌اي نيست، مال هر كسي رو مي‌شه بالا كشيد الاّ مال امام‌رضا رو. اين بود كه هشت‌صد تومن برداشتيم و رفتيم شمس‌العماره و از ميهن تور يه بليط مشهد خريديم و تا رسيديم مشهد يه كمي سوغاتي براي خونواده خريديم و بقيه‌شو كه مي‌شد دويست و پنجاه و هشت تومن و پنج‌زار، انداختيم توي ضريح و گفتيم خودت كه مي‌دوني نداريم، بقيه‌شو حلال كن!

آقا ما اينو گفتيم و اومديم بيرون و هنوز يه ده دقيقه‌اي نرفته بوديم كه ديديم همون وانته رو كه هي توي تهرون مي‌فرستاد سراغ‌مون، فرستاده تا ترتيب ما رو بده. يعني نزديك بود فاتحه‌مون همون دور و بر مشهد مقدس خونده بشه. اول سعي كرديم محلش نذاريم. اما تا سوار ميهن تور شديم و اتوبوس راه افتاد تو جاده، ديديم خدا! اين دفه به جاي وانت‌بار، كاميون هيجده چرخ فرستاده سراغ‌مون. اولي كه اومد، نزديك بود بماله به همون سمتي كه ما نشسته بوديم، ولي ما به روي خودمون نياورديم. دومي همچين زد به آينه‌ي بغل كه نزديك بود تو خودمون خرابي كنيم. سومي داشت مي‌اومد توي دل اتوبوس كه ما ديديم پونصد و چهل و يه تومن و پنج‌زار ارزش اينو نداره كه چهل، پنجاه‌تا مسافر بي‌گناه به پاي ما بسوزن و كور و شل بشن. اين بود كه بلند گفتيم مي‌ديم بابا، مي‌ديم! بقيه‌شم مي‌آريم مي‌ديم!

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

توانا بود هر که همدست شيطان بود ......

تهمتن کجاست ؟
- که آيد جوانمردی آموزد از پهلوانان اين روز گار !
جوانمردی آموزد از پهلوانی ؛ که پيروز شد ؛ بر آن کودک شير خوار !!
توانا بود هر که همدست شيطان بود
توانا بود هر که نادان بود ......


*- در تاريخ صد و پنجاه ساله اخير ايران ؛ بار ها و بارها ديده ايم که هر وقت ملايان خواسته اند مخالفان خود را سر کوب کنند آنها را بابی يا بهايی خوانده اند . همانگونه که امروز حکومت فقيهان هر مخالفی را با عنوان منافق سر کوب می کند .
مثلا در صدر مشروطيت ؛ وقتی واعظی ؛ سخنوری ؛ روشنفکری ؛ آزاديخواهی ؛ در موافقت از مشروطه سخن ميگفت ؛ مخالفان مشروطيت فورا نام بابی يا بهايی بر او نهاده و به ضرب و شتم و حتی قتل او دست ميزدند .

احمد کسروی در تاريخ مشروطه ايران می نويسد : وقتی سيد جمال اصفهانی به تشويق حاجی ميرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران ؛ در مسجد شاه ؛ بالای منبر رفت و از دو روحانی آزاديخواه - بهبهانی و طباطبايی - طرفداری کرد ؛ و از شاه خواست اگر مسلمان است از علمای اعلام طرفداری کند ؛ ناگهان امام جمعه بانگ بر آورد و گفت : ای کافر ! ای بابی ! چرا به شاه بد ميگويی ؟
و وقتی سيد جمال الدين خواست از خودش دفاع کند امام جمعه فرياد بر آورد که : بکشيد اين بابی را ! بزنيد او را .
عين همين داستان را در کتاب " حيات يحيی " نوشته يحيی دولت آبادی هم می خوانيم . او می نويسد :
عادت دولتيان در اين زمان اين است .هر وقت مسائلی سياسی پيش ميآيد و اقدام مخالفی از طرف ملت ميشود ؛ برای پی گم کردن ؛ لباس فساد عقيده بر آن پوشانيده ؛ آنرا بابيگری جلوه ميدهند تا معلوم نشود افکاری بر ضد دولت توليد شده و در اين وقت ند تن از طايفه بابی را که معروف اند توقيف کرده و افکار مردم را متوجه جلب بابی ها ميکنند .
اين دسيسه نه تنها در انقلاب مشروطيت ؛ بلکه بارها در موارد ديگر هم تکرار شده و هر وقت ملايان به مال و منال کسی چشم داشتند و قادر نبودند به راحتی ثروت او را بچاپند فورا نام آن شخص را بعنوان بابی يا بهايی بر سر زبانها می انداختند و با کشتن او ثروت او را تصرف ميکردند .

محمد علی جمالزاده ؛ نويسنده صاحب نام ايرانی در اين باره گزارش شگفت انگيزی دارد که قلب هر انسان آزاده ای را به درد ميآورد . او در کتاب " سر و ته يک کرباس " می نويسد :

قضيه ای که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد اين است که : من با پسر دوم ملک المتکلمين ؛ هر يک هفته دو هفته ؛ يکبار به چاپارخانه رفته ؛ برای پدران مان کاغذ ميفرستاديم .
روزی ؛ پاکت ها به دست ؛ بطرف چاپارخانه ميرفتيم که ناگهان از وسط ميدان شاه ( اصفهان ) غوغای غريبی بلند شد . بدانسو دويديم و هر طور بود خودمان را به ميان جمعيت انداختيم .
محشر کبرايی بود . هر دقيقه ازدحام مردم زياد تر ميشد .از طرف قيصريه و بازار مسگر ها و مسجد شاه و مسجد شيخ لطف الله ؛ از هر سو ؛ سيل جمعيت روان بود . ميدان شاه به آن بزرگی داشت می ترکيد و بصورت دريای متلاطمی در آمده بود که فوج فوج و دسته دسته مخلوق ؛ از زن و مرد ؛ در حکم امواج آن باشند و در آن ميانه عمامه آخوند ها به منزله کفی بود که بر سر امواج نشسته باشد .

وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رسانديم ؛ ديديم دو نفر آدم حسابی را در ميان گرفته اند و دارند به قصد کشت ميزنند
در صدد تحقيق از احوال بر آمديم ؛ ولی هيچکس اعتنايی به ما نمی کرد و احدی وقت و حوصله سئوال و جواب نداشت . بعدا معلوم شد که دو برادر بودند به اسم حاجی حسين و حاجی هادی ؛ و از روی غرض مورد تهمت واقع شده بودند .
عاقبت پير مردی را چسبيده گفتيم : عمو جان ! تر به خدا چه خبر است ؟؟
بدون آنکه نگاهی به ما بيندازد نفس زنان گفت : بابی کشی است !بزنيد !! و ديوانه وار خود را به ميان آن ولوله و جنجال انداخت .
آن دو نفر بيچارگان مظلوم را با سر برهنه ؛ شال شان را به گردن شان انداخته بودند و به خواری هر چه تمام تر به خاک و خون می کشيدند .

مردم ؛ از زن و مرد و بزرگ و کوچک ؛ با چشم های از حدقه در آمده ؛ که شراره تعصب و شقاوت در آن می درخشيد ؛ مانند سگ های هار و گرگان خونخوار ؛ به آنها حمله ميکردند و در زدن آنها و اهانت و لعن و دشنام های قبيح ؛ بر يکديگر سبقت می جستند . ديوانه وار فرياد ميزدند که بايد داغ و درفش شان کرد ؛ بايد سنگسارشان کرد ؛ تکه تکه شان کرد ؛ شمع آجين شان کرد ؛گچ شان گرفت ؛ زنده زنده سوزانيد ؛ نعل شان کرد ؛ طناب شان انداخت ؛ زنده به گورشان کرد ؛ به قداره شان کشيد ؛ مثله شان کرد .....!!!

چوب و چماق و سيلی بود که بالا ميرفت و بر سر و مغز اين دو نفر انسان بی يار و ياور پايين ميآمد . ديگر هيچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت بر گشته نمانده بود . رنگ شان پريده ؛ با چشمان نيم بسته و دهن بازی که صدای خر خر دلخراشی از آن بيرون ميآمد ؛ابدا قدرت جلو رفتن نداشتند ؛ ولی مومنين و مقدسين ؛ با شقاوت و قساوتی که بعد از چهل سال هنوز بدنم را ميلرزاند ؛ آنها را بطرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شريعت عظمی بود می کشيدند . در اين ميان شخصی ؛ پيت نفت به يک دست و کاسی حلبی دسته داری به دست ديگر فرا رسيد و در يک چشم بهم زدن ؛ آتش از سر و بدن آن دو نفر بطرف آسمان بلند شد .

مردم رجاله ؛ محض ثواب ؛ هر کدام از آن نفت ؛ کاسه ای به چند دينار خريده ؛ به سر و صورت آنها می پاشيدند .دود و گرد و خاک ؛ چنان صحنه ميدان را فرا گرفته بود که چشم چشم را نمی ديد .

من و ميرزا محمد علی ؛ وقتی بخود آمديم که خود را در ميان امواج مردم در صحن مسجد شاه ديديم . جمعيت چون مور و ملخ داز در و ديوار بالا ميرفت . درست مثل روز عاشورا .مردم دسته دسته ؛ صداها در هم انداخته ؛ دم گرفته بودند و تصنيف هايی را که فی البداهه ساخته بودند می خواندند و دست ميزدند .

در آن حيص و بيص ؛ ناگهان غوغا و همهمه افزون شد چنانکه گويی از دهانه خشمگين آسمان ؛ گرد باد سهمگينی بر امواج آن دريای متلاطم نازل شده باشد ؛ يزی نمانده بود که ما دو نفر طفل معصوم هم زير دست و پا له و لورده بشويم ؛ در مجرای طوفان گير کرده بوديم و داشتيم خفه ميشديم و هي نمی فهميديم که علت اين هيجان تازه چيست ولی بزودی معلوم شد که يکنفر بابی بی دين ديگری را ميآورند .
سيل جمعيت ؛ خواهی نخواهی ما را بطرفی کشانيد که تازه وارد را در آنجا به زمين انداخته بودند و حد شرعی در حقش جاری می ساختند . فريادش بلند بود و مدام بقصد اثبات مسلمان بودن خود لا اله الا الله و محمد رسول الله تحويل ميداد . جوابش تنها چوب و شلاق و تازيانه بود .
نزديک که شدم ديدم شخصی که فريادش بلند است آقا محمد جواد صراف ؛ موسس مدرسه خودمان است که با آن جثه فربه ؛ زير چوب ؛ مثل مار به خود می غلتد و ضجه ميکشد .

او اشک ريزان ؛ گاهی صيغه توبه جاری ميکرد و گاهی کلمه شهادت ادا می نمود و گاهی نيز به اسم اطفال صغير و بيگناه خود ؛ بنای التماس و التجا ميگذاشت ......

توانا بود هر که همدست شيطان بود .
توانا بود هر که نادان بود ....

توپولف ! خوشگل روس ...!!!


من هلاك تو و خاك زير پاتم، توپولف!

من زمين خورده‌ي جعبه ي سياتم،توپولف!

كشته‌ي تيپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!

مرده‌ي ريپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!

قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!

يه كلوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

من هواپيما نديدم اينجوري ناز و ملــوس

مي‌پري پر مي زني روي هوا عين خروس!

بذار ايرباس واست عشوه بياد- دراز لوس-

بدگِلا چش ندارن ببيننت، خوشگل روس!

قربون چشات برم، محــو نيگاتم ، توپولف

يه كلوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

مـــا رو مي‌بري نقـــاط ديدني وقت فرود

گاهي وقتا سر كـــــوه و گاهي وقتا ته رود

مي فرستن همه تا سه روز به روحمون درود

مي خونه مجري سيما واسمون شعر و سرود

چرا ماتم مي گيرن ، مبهوت و ماتم توپولف!

يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

وقتي عشقت مي‌كشه گاهي با كلّه مي شيني

به جـــــاي باند فرود، توي محلّه مي شيني

يا مي‌ري تــــوي ده و رو سر گلّه مي شيني

زودي مشهور مي‌شي، رو جلد مجلّه مي شيني

پي گيرعكســــــا و تيتر خبراتم توپولف!

يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

مي خوام از خدا كه يك لحظه نشم از تو جدا

چونكه وقتي باهاتم هي مي كنم يـــــاد خدا

بدون نذر و نيـــاز بــــــا تو پريدن ، ابدا!

مي كنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا

واســه جنّت بليتت گشتــــه براتم، توپولف!

يه كلـــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

تو كه هي رفيقــــاي ايرونيتو ياد مي كني

كي ميگه تــــو انباراي روسيه باد مي كني؟

ما رو پيك نيك مي بري، سقوط آزاد مي كني

خدا شــــادت بكنه ، روحمونو شاد ميكني

بري تا اون سر اون دونيا(!) باهاتم، توپولف!

يه كلــوم ختم كلــوم بنده فداتم، توپولف!

..................................................................

(۱): البته بنا به تلفظ و رسم الخط روسها( туполев )،بايد تلفظ توپُلِف ( tupolef)صحيح باشد حالا چرا ما آن را ايتقدر تُپُل تلفظ مي كنيم نمي دانم!


افاضات و مطانزات :

بوالفضول الشعرا

به روايت:

سعيد سليمان پور ارومي!

آرم جديد هواپيمايی جمهوری نکبتی اسلامی ....

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

صبح دوشنبه، 19 مرداد 1388

خاطرات تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان که برای اولین بار در «موج سبز آزادی» منتشر می‌شود

دو هفته در بازداشت لمپن‌ها

آنچه می‌خوانید، خاطرات تلخ و تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمی‌داند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاه‌های غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهین‌ها و فحش‌های رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهین‌های شرم‌آور بازجویان و شکنجه‌گران آلوده نشود.


ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.


زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت می‌کشید و گردنم را نگاه می‌داشت، کمرم داشت می‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمی‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا می‌برید ؟ گفت: می‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایی که تو ...ت گذاشتن فرق می‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامی‌اند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟


واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیرویی‌اند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال می‌کردم، گم کردم. دیگه نمی‌فهمیدم چه سمتی می‌رویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را می‌شناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمی‌برندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس می‌زدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطه‌ای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمی‌بینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر می‌داشتم.


توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام که من فقط فحش‌های به خودم را می‌نویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزی نمی‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت می‌دهد. دیگر دردم نمی‌آمد. شاید بی‌حس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمی‌دونستم.


نمی‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش می‌رود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل می‌کنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت می‌رود، و من نمی‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی می‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم می‌کردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، می‌فهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.


وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌ای توی ذهنم می‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌ای هیچ خبری نشد. صدایی نمی‌آمد. احساس می‌کردم که کسی دارد لباس در می‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمی‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.


یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد می‌کند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمی‌بینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظه‌اش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو می‌برم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط می‌توانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که می‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمی‌دانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه می‌خواهند از من. شک نداشتم که می‌خواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمی‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو می‌کردم تو همون اتاقی بودم که کتکم می‌زدند. کم کم فشار می‌آمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم می‌داد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه می‌شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخم‌هایی که تازه پیدایشان می‌کردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمی‌انداختند. نمی‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی می‌شود.)


اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال می‌کرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر می‌زدم، چه خبر بود. من هم هرچه می‌دانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان می‌آمدند و عکس و پوستر می‌گرفتند و می‌بردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی می‌فهمیدیم که در برنامه‌ها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیمایی‌ها را چطور می‌فهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همین‌جا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسم‌هایی را می‌گفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو می‌شناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) می‌دونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی می‌دونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمی‌شد.


یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. می‌دانستم بلوف است، اما می‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس می‌کردم آب جوش روی بدنم می‌ریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار می‌شد و می‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که می‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمی‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمی‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد می‌کرد.


دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده می‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا می‌خوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا می‌دانستم دروغ می‌گوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله می‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.


این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف می‌زد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویی‌ها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجی‌ها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن می‌زنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش می‌دی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بی‌بی‌سی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمی‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات می‌دهم.


یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمی‌شدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر می‌گردیم. او می‌گفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم . صدای در می‌آمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه می‌شدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.


نمی‌دانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی می‌شد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه می‌توانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی می‌شد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمی‌خورد، اما بالاخره غذا بود.


شب آخر نمی‌دانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان می‌چسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلی‌اش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟


حرف نمی‌زدم. چه حرفی؟ تعجب می‌کردم که چه جوری می‌شود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر می‌گشتیم همان‌جا؟ با چشم‌بند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیاده‌ام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشم‌بندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمی‌دانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بی‌پول و بی‌کفش و اوراق. چه کسی حاضر می‌شد مرا به خانه‌ام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر می‌کرد دیوانه‌ام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنه‌ای را می‌پرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمی‌ماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.

ار