مرضيه ستتوده .
تهران ــ سهراه شكوفه ــ آغوش عمه
عمه فاطي گفت: خواب بابات زير پلكهاي تو، بوي تنات بوي تنام بوي بابات.
هنوز بعد از سالها، من و عمه انگار پيماني سري، مرگ بابا را كه يكهو ورپريد، باور نداريم. و مرز بين خيال و واقعيت، همزمان در آغوش هم، پنهان از چشم ديگران، مخدوش ميشود و لذت ناب سرگيجهآوري دارد. زندگي اين است يا آن؟
بگذار از اول بگويم. از همان اول كه در فرودگاه آمستردام، سوار هواپيماي ايران اير شدم.
اما قبل از گفتن احتياج به محبت شما دارم ــ كه محبت حالي شريف است. كه پيشداوري نكني كه چون بيست سالي است از وطن دور بوده و در ممالك فرنگان ساكن بودهام، وطن فروش شدهام و باقيي قضايا... ميدانيد چه ميخواهم بگويم؟ احتياج به همدلي دارم كه محكوم نشوم به كلي گويي كه اين فقط ميتواند كلوزآپ باشد از گوشههايي از تهران مخوف.
اين جا آن جا تو فرودگاه، مثلا هنديها و سوماليها و ايرانيها وقتي يك جا جمع ميشوند كاملا مشخص است. نه به خاطر رنگ پوست و بو و نژاد بخصوص، نه. بلكه به دليل بينظمي و حجم چمدانها و شكل بستهبنديي ساك و كيف دستي و كيسه و توبره و كوله و بقچه بنديل. جايي كه ايرانيها جمع ميشوند باز از همه مشخصتر است زيرا يكديگر را هل ميدهند، اصلا به هم كمك نميكنند، رعايت يكديگر را نميكنند و دستشان برسد در همان چند ساعت پرواز به يكديگر ميچپانند و نسبت به يكديگر زرنگي ميكنند. ميدانيد كه چه ميخواهم بگويم؟
قسمتي كه ايران اير، ايرانيها را جمع و جور ميكند در ته تههاي ته يك راهروي طولاني، گوشهي پرتي در فرودگاه است. و كارمند ايران اير، با لحني خشن و انگار كه ميخواهد مسئلهي غامضي را شيرفهم كند، حرف ميزند و سپس انگار كه ما گلهي گوسفنديم ما را با انگشت نشان ميدهد به طرف صف سوارشدن به هواپيما.
خلاصه. حالا روي هواييم. مهمانداري به چشمبرادري خوشچشم و ابرو با چرخهي نوشابه ميايستد و با لحني خوش سئوال ميكند: قرمز، مشكي، سفيد؟ نميفهمم چي ميگويد ميگويم بله؟ خودش زود متوجه ميشود كه غريبم. ميپرسد: كولا، سونآپ، آبپرتقال؟ ميفهمم كه كاربرد بعضي واژهها را نميفهمم. مهماندارهاي زن، زير كلاه خوش تركيب مهمانداري، لچك بستهاند. ما زنهاي مسافر، لچكهامان آماده روي شانه و گردن است. سرمهماندار، زير كلاهش مقنعه بسته. زني است چهل و چند ساله كه شكل دختر عمهي من است كه زن خانه و زندگي است اما زبر و زرنگ است و از صدقهي اين انقلاب پايش به مسجد كشيده شد و فعاليتهاي زنان و هي ترفيع گرفت. سرمهماندار، چاق و خوشروست. از ميان رديفهاي تنگ صندليها قل ميزند و بدو وا دو ميكند. با ديگر مهماندارها فروتن است. گاه چاي يا قهوه را خودش ميگرداند. اگر بگويي نميخواهم ميل ندارم، ولات نميكند ميگويد: وا جان شما نميشه تو رو خدا بفرمايين. چيزي درونش است كه كلافهام ميكند. ميدانيد كه چه ميخواهم بگويم؟
حالا تو هواپيما بالاي ابرهاايم. چون يك روحاني توي هواپيما بود، مستراح را زنانه، مردانه كردند. بچهها آي عر زدند، آي تر زدند. چاهك مستراح زنانه گرفت. صندليي من نزديك مستراح بود. به همان خوشچشم و ابرو گفتم دارم خفه ميشوم گفت هر چه به خانمها ميگوييم پوشك نيندازيد و باقيي قضايا. خلاصه، علي رغم حضور يك روحاني، بعد از صرف ناهار، شكمها كار كرد و قانون را شكست داد و ان و گه زنانه و مردانه قاطي پاتي شد.
بعد كه رسيديم، يكي از دخترخانمهاي مهماندار رفت پشت بلندگو آرزو كرد به ما خوش بگذرد و در ضمن يادآور شد كه تا توقف كامل هواپيما، مسافرين محترم سرجاي خودشان بنشينند كه تا اين موقع، همه روي كت و كول هم سوار بودند و زير هم عرق ميريختند. اما من بيشتر حواسم به لحن حرف زدن دختر خانم بود كه آرزوي سفري خوش كرد، آنقدر صداش سكسي بود، لوند بود، باحال بود كه آدم يك چيزيش ميشد. ميدانيد چه ميخواهم بگويم؟
تهران را نميشناسم، اين غول بيشاخ و دم را. غريبي ميكنم. اتوبانهاي پيچ در پيچ، برج و بارو، برج و بارو، برج و بارو. آلودگيي هوا، آلودگيي صدا، به آني تسخيرت ميكند، تجاوز ميكند، ميگويد تو حق زندگي نداري. ميگويد تو اصلا حق و حقوق نداري. ميدانچههاي بيريخت با تزيينات دلبههمزن و لامپ مهتابيهاي رنگي مثل سر در كبابيها. و اينجا، آنجا، گنبدهاي مساجد تازه ساز با كاشيكاريهاي چشمگير و گلدستههاي بلند. اين از فرودگاه تا خانه بود.
و ديدار خانواده و فاميل كه چنان در آغوشت ميگيرند و چنان در بغل ميگيريشان كه انگار نه انگار سالها دور بودهاي. و آن چند نفر كه غايباند و ما در عزاداريشان نبودهايم، انگار جايي گوشه كنار هستند و حالا و دمي ديگر ميآيند. ميداني چه ميخواهم بگويم؟ نه. اين يكي را ممكن است نداني. تا در غربت نبوده باشي، تا خبر عزيزي از دور دورها، از آن طرف آبها، صاعقه وار نرسيده باشد و تو، توي گوشيي تلفن زوزه نكشيده باشي، نميداني.
حالا صبحانه، نان سنگك خشخاشي، پنير تبريز و چاي لاهيجان مزه كردهست و بعد بايد بروم خيابان و كوچه بازار دنبال كار و زندگي.
من قصد ندارم دربارهي ترافيك تهران، اين معضل لاينحل، سرتان را درد آورم. ميخواهم بپرسم (چطور براي ديگران سئوال نيست) كه وقتي مثلا خيابان سه خط دارد يعني سه ماشين در سه خط جدا بايد برانند، بعد در اين سه خط، هفت، هشت خودرو كه هيچ خطي را هم رعايت نميكنند و در حالت تعليق گاز، ترمز، بوق - گاز، ترمز، بوق، از لاي هم رد ميشوند، بعد راهنما هم نميزنند، چطور به هم نميخورند؟ چطور ممكن است؟ البته رانندهها انگار علم غيب دارند، ذهن يكديگر را ميخوانند كه كي از كدام طرف ميخواهد برود. در ضمن پيش خودمان باشد، من كشف كردم كه توي ماشينهاشان يك دستگاهي است حتما كه ماشينها به هم نميخورد اگرنه چطور ممكن است، هيچكس در خط خودش نباشد، راهنما هم نزند، بعد هي گاز، ترمز، گاز، ترمز... به رانندههاي تهران بايد مدال داد.
رانندههاي تاكسي و اتوبوس و مينيبوس، به چشم من مسيح بازمصلوب بودند كه تاج خار بر سر و چهار ميخ به صليب، چكچك خون ازشان ميرفت نه براي رستگاري خود يا بشر، براي يك لقمه نان. زير پل سيدخندان، دوزخ دانته را با همان چهرهها ديدم. چهرههايي كه مصيبت و رنج، چنان از آدمي تهيشان كرده كه ويرژيل بيطاقت ميشود و روي ميگرداند. زنها همه ريقشان درآمده، كيسههاي سنگين نان و سبزي و ميوه دستشان، توي صفهاي طولانيي مينيبوس و تاكسي، پير ميشوند. وقتي يك مينيبوس ميآمد، همه با هم هردود ميكردند. مينيبوس يعني اتوبوس كوچك. يعني نميشود سوار شد و ايستاد. بعد روي هم روي هم، مينشستند، ميايستادند، كلهها در تنها فرو ميرفت انگار ماشين كشتارگاه كه گوسفند به سلاخخانه ميبرد. زير پل سيدخندان، قيامت است. آدم و دود و سمنت و آهن و اتوبوس و ميني بوس و ماشين و موتور و دوچرخه و سهچرخه و گاري و بچهگدا بچهگدا بچهگدا و عليل و ديوانه و فالگير و بلالي و زغالاختهاي و گل نرگسي و ماشين شور، همين طور همه با هم ديوانهوار بوق ميزنند، فرياد ميزنند، يكديگر را هل ميدهند و گرد بر گرد هم ميچرخند. بچهگداها زير دست و پا بزرگ ميشوند. چلاقها، دست و پاي چلاقشان را در معرض ديد ميگذارند، كي به كي است. محشر كبريست زير پل سيدخندان.
من نميخواهم از ترافيك تهران بگويم، ميخواهم اعتراف كنم، من نميتوانستم از اين طرف خيابان، بروم آن طرف خيابان. گريهام ميگرفت به همين سادگي. اوايل همه ميخنديدند به حرفم، بعضيها فكر ميكردند خودم را لوس ميكنم. ولي بعد خودشان ديدند كه خودشان هم همان مكافات را دارند، منتها چون هر روز، روزي چند بار تكرار ميشود، شكل مصيبت و مكافات ديگر ندارد. مثل كثافت خود آدم كه آنقدر عادي است كه انگار ديگر كثافت نيست. البته من هم آببندي شدم. روزهاي اول بيست دقيقهاي طول ميكشيد. روزهاي آخر من هم ويراژ ميدادم لا به لاي ماشينها اما با ترس و لرز. آقاي کي¬ير كگارد بيايد ببيند ترس و لرز يعني چي. روي تابلوهاي اعلانات، آخرين پديدههاي تكنولوژي و فناوري و تمدن و شيكي و مدرني آگهي ميشود كه چنين است و چنان است و بياييد و بخريد اما از خط كشي و چراغ راهنما خبري نيست، به جز چهارراههاي اصلي و ميدانهاي بزرگ. تازه، عابر پياده وقتي از روي خط كشيي سفيد رد ميشود، باز هم تامين جاني ندارد، مگر اينكه پاسبان و مامور راهنمايي آن وسط مسطها باشد و هي سوت بزند و هي دستش را همچين همچين كند و تازه باز هم بستگي دارد رويش از كدام طرف باشد.
خلاصه يعني خودتي و خدا. يعني پياده، ذهن سواره را ميخواند، بعد، فاصلهي خود را با سواري كه دارد ميآيد تنظيم ميكند، بعد، ميپرد وسط خيابان، بعد، همزمان چند بار اين كار را ميكند و هي از لاي ماشينها ويراژ ميدهد. جان شما هنگامهايست. زنهاي چادري را با كيسههاي خريد و بچه به بغل، تحسين ميكردم. يك بار، يك كم انگار دير و زود شد و يك موتوري نزديك بود بزند به دختربچهاي كه نزد و ويژي ويراژ داد و رفت. بعد، من پريدم بچه را بغل كردم، گريه زاري كردم. مادر بچه و دور و بريها همه به من خنديدند، بعد، من هم خنديدم و دخترك را ناز كردم.
ياد گرفته بودم ذهن راننده را بخوانم و فاصلهام را ميزان كنم، اما نميدانم چرا بعضي رانندهها انگار ميفهميدند من غريبم، پا ميگذاشتند روي گاز. گذر از اتوبان كابوس بود. اينطور كه پيداست، چگونگيي آمد، شد در اتوبان تعليم داده نشده است. يعني در واقع فرهنگ برخورداري از اتوبان را نداريم، به خصوص پيرمردها كه همه براي يك لقمه نان مسافركش شدهاند و جوانهاي چلغوز كه گر و گر خودشان و بقيه را به كشتن ميدهند. چندين بار مرگ را ديدم. معجزه آسا، ماشينها به هم نخوردند، ولي خود خودش بود، مرگ بود. بعد با رنگ پريده و تته پته براي خانوادهام ميگفتم. باور كن باز هرهر خنده ميكردند، ميگفتند ما اينجا هيجان واقعي داريم. روي پل همت، گاهي يك ساعت، يك ساعت ونيم ماشينها، ايستاده حركت ميكردند. روزهاي بعد با خودم كتاب بردم اما نميشد خواند، چشمها اشك ميآيد حلق و گلو از دود ميسوزد. بچهگداها و دمبكي و چلاق چنگكها از سر و كول ماشينهاي ايستاي خزنده بالا ميروند. جان شما هنگامهايست. بعد، اين پل و خيلي پلهاي ديگر، سمنت و مواد نگهدارندهاش ريخته، اسكلتاش مانده، بعضي از آهنپارههاش، سيخ سيخ زده بيرون، همانطور آن بالا وسط زمين و هوا تاب تاب عباسي ميخورد. خب اين از خيابانها، حال بشنويد از پياده روها. عرض كنم كه هر شهرداري كه آمده، به سلامتي كلي دزدي و هيزي كرده و خيابانها را براي اجراي پروژههايش كنده و ول كرده و رفته و شهردار بعدي آمده باز كنده و ريخته و رفته. هي خيابان را كندهاند، خاك و آت و آشغالش را ريختهاند توي پياده روها، ول كردهاند به امان خدا. بعد باران ميآيد، گل و شل ميشود، آدم نميداند پايش را كجا بگذارد. گاهي بايد از جوي آب بپري، اين ورش آشغال است، آن ورش گل و شل است، روي يك وجب مثلا پل آهني كه آدم بتواند رد شود، ماشين پارك است. خب البته جاي پارك نيست. حالا رفته بودم خريد، پايم پيچ خورده بود. برگشتنا ديدم دو نفر توي همان ماشين نشستهاند. گفتم بروم جلو، بد و بيراه بگويم كه چرا راه را بسته، آمدم بكوبم به شيشه، ديدم دو تا پسر و دختر جوان داشتند بستني ميخوردند. توي اين دنيا نبودند. بستني كه نه، داشتند با چشمهاشان يكديگر را ميخوردند. راحتشان گذاشتم.
بعد تا اين شهردار برود و از گل بهتر غضنفر بيايد، پمپ بنزينيها و نان سنگكيها، زمينشان را فروختهاند و يك شبه ميليونر شدهاند، جاش آژانس مسكن باز كردهاند و يا برج و بارو ساختهاند. مردم بيچاره به عذاباند براي يك لقمه نان و يا بايد شهر را دور بزنند براي بنزين زدن.
آي گه بگيرند اين خيابان سعادتآباد را. سرتاسر اين خيابان، بنگاه معاملات ملكي است. البته دخترهاي ترگل ورگل توش نشستهاند و روي شيشهاش هم نوشته است آژانس مسكن. و باز يكي درميان، آب اناري است و كبابخانه. روزهاي اول هي خيابان را پياده گز كردم، شايد توي ميدان، كتابفروشي باشد. من هم كه مثل بورخس، كوري و شهرت با هم آمده سراغم، از دور هي كبابخانه را ميخواندم كتابخانه. خلاصه، گوشهاي از ميدان، يك تابلوي قناس بود قهوهاي رنگ. رويش نوشته بود كتابخانه. من هر چه جهت تابلو را گرفتم، حتي اينطرف آنطرفش را هم رفتم و برگشتم كتابخانه نديدم. از مردم، از كاسبهاي محل پرسيدم، انگار من از مريخ آمده بودم. با تعجب ميپرسيدند كدام تابلو؟
ميخواهم از دماوند بگويم، اين بچهگداها نميگذارند، ذهنم را مغشوش ميكنند. راحتم نميگذارند. راحتت نميگذارند. دماوند. در هر چرخش، در پيچ هر كوي و برزن، در هر گذر، چشمم به آن ميافتد. از هرطرف چشمتات به آن ميافتد. همه جا هست، بياعتنا و با وقار. نوعي خوشي زير پوست ميدود، نوعي آشنايي كه به من ميگويد متعلق به جايي هستم. به اين حس، سخت نيازمندم و براي لحظاتي از يك سرگيجهي خيالي نجات پيدا ميكنم و بيآنكه يادم مانده باشد كه از كي چشم به آن گرداندهام، حافظه شكل خوش تركيب و شكوهش را حفظ كرده. بلنداي سفيدش، كبوديي لخت و سرسختاش و آرام آرام حس ژرف تنهايي را و اين تركيب خوش تركيب آبي و سفيد و كبود كه پيدا و ناپيدا و دور ِ دور است. دور از پليدي، بلندتر از تمدن، تنهاتر از خدا.
ياد دكتر شريعتي هم همان حس ديدار آشنا، حس امنيتبخش تعلق به جايي و كسي را به من ميدهد. سالهاست خود را سانسور كردهام كه بگويم شريعتي شريعتي. به سختيي صخرهها و لطافت برفهاي دماوند بود شريعتي، دور از پليدي اما در ميانه بود، پاك و بيغش. نرسيده به حسينه ارشاد نميدانستي از كجاي خيابان شروع ميشد، همه جا بود سيل خروشان صدايش، لحظه به لحظه انگار نزديكتر، محكمتر، ما را تسخير ميكرد. اكو داشت. ميرفت برميگشت. صدا در شبستان حسينيه ميپيچيد و در حجرهها و دريچهي قلبها گرپ گرپ ميكرد. ريتم داشت لحناش. همان ريتم بيتابيي سرشت انسان به سوي زيبايي. ريتم پر شكوه سمفونيهاي بتهوون كه گويي به افلاك ميكوبد. ريتم رقص سرخپوستها دور آتش، همان ريتم قلب از مدار گريختهي آهوي گم كرده مادر، ريتم قلب آدمي كه به وقت عاشقي شفاف ميشود. همان ريتم آشنا.
بازار تجريش، با شور و حال است. بازار تجريش، آدم روي آدم راه ميرود. انگار هميشه جشنواره است. نمايشگاه است. جشن خرمنكوبي است. در اين طرف آبها، هر چندگاه به مناسبتي از قبل و با برنامه ريزي، آدمها را دور هم جمع ميكنند. اما تجريش خود به خود است. غلغلهست. قسمت ميوه و ترهبار را مثل شنبهبازارهاي هلند، غرفههاي ميوه و سبزي را خوشگل خوشگل چيدهاند و تو جرات نداري دست بزني، غرفهدارها با لهجههاي گوناگون و لحني خشن، جلويت را ميگيرند و اگر چانه بزني، جرت ميدهند. به يكيشان كه شكل آنتونيو بندراس بود، گفتم: ببخشيد آقا چرا آنقدر شما دريده و خشنايد؟ گفت: از وقتي آمدم تهران اينجور شدم. گفتم: ولي خيلي با استعداد هستيد. كه نفهميد چه گفتم اما كمي نرم شد. اگر كانادا بود، ميرفتم باهاش يك قهوه ميخوردم.
بازار طلا فروشها وول ميزنند زنها و دخترهاي جوان. بيشتر چادري هستند. گاهي از زير چادر مشكي، دستي سفيد و تپل كه النگو زينت ميكند، چشم را خيره ميكند. شور جنسي در هوا موج ميزند. نگاهها گره ميخورد. نگاههاي خريدار شهوتآلود از وراي روپوش، روي تن مينشيند. احساس ميكنم گونههايم گل انداخته. بوي سمنوي تازه بيقرارم ميكند. سمنو ديگر فقط مال عيد يا نذري نيست. هميشه هست. سطل سطل ميفروشند. يك سطل ميخرم، همانجا ايستاده، قاشقك هم هست با لذت غريبي، تقريبا ميبلعم. چشمهايم را ميبندم، چشم درون ميگشايم، دست در گردن پروست، بوي سمنو مرا ميبرد به زمان باز يافتهي كودكي و شبهاي سمنوپزان. چنان زنده و حي و حاضر است كه در اين بازآفريني، تاب اين همه خوشبختي را ندارم. انگار كه بابا نمرده، انگار كه جنگ نشده، انگار حميد را نكشتهاند، انگار بيست سال غربت نكشيدهام، انگار طلاق نگرفتهام، انگار بچهام ديپرشن نگرفته، انگار باباش نمرده، انگار زن بابا و عمه و عموي بچه ارث او را نخوردهاند انگار انگار انگار، آدم آدم تر بوده است . راستي، اين يك عمر شگفتي است براي من، آنكه حميد را كشت، آيا به چشمهاش نگاه كرده بود؟ به كركهاي پشت لبش چي؟ تازه شانزده سالش شده بود. نه نه نه. حتما گوني سرش كشيده بودهاند. هيچ دژخيمي قادر نيست به روي دريا شليك كند. چشمهاي حميد آبي بود، موج داشت. بغض كه ميكرد دريا طوفاني ميشد.
وول ميزند بچه. بچهگدا، بچه باربر، بچه كاسب، بچه پاانداز، بچه مطرب، گدايي شغل است. رسما صاحب دارند، بپا دارند، درآمد دارند. باربرها، چِزقل چِزقل، ريزه ميزه، سيه چرده، يك چيزي به پس و پشتشان است مثلا روپوش نارنجي، دنبال زنها كه خريد كردهاند راه ميافتند با صداي نازك ميگويد: خانم بارتان را بياوريم؟ خيلي كوچكاند. گريهام ميگيرد. يكيشان آدامس و چسب زخم ميفروخت. هي گفت: خانم بخر، خانم بخر. نخريدم. دنبالم كرد. نميدانم چند سالش بود قيافهش پيرمرد بود، پاهام را دو دستي گرفت، چسبيد به زانوهام، خانم بخر، خانم بخر. بعد هلم داد. نفرينام كرد. بچهام را نفرين كرد. از ترسم هرچي پول توي كيفام بود، ريختم توي بساطش.
صداي ساز و آواز و بزن و برقص و ديوار گوشتيي دايره وار، مرا به خود ميكشد. ميبينم مردم دولا شدهاند، دست زنان و نيناش ناش كنان، چيزي را نگاه ميكنند. از وسط دست و پاها، ميبينم چيزي وول ميخورد، اين طرف آن طرف ميپرد. يك لحظه از سرم گذشت، ميمون است. اما نه، بچه مطرب بود. ميرقصيد، قشنگ ميرقصيد، تمام و كمال، سبك پا و لوند. پسر بچهي شش هفت سالهاي بود، ريزه و سيهچرده اما زبل و چابك ميرقصيد. قشنگ ميرقصيد. باباكرم ميزدند. دو نفر بودند، يكي تمپو ميزد، ديگري آكاردئون. پسرك سر و شانه كه ميلرزاند، قر كمر كه ميآمد، مردم شاباش ميدادند. تصنيف باباكرم خوانده نميشد، فقط رنگ پر كرشمه بود و قرو قميشهاي پسرك كه در اوج قر كمر، يكهو سري بالا ميكرد و چشمي خمار، بعد باسن نداشته را اين ور و آن ورش ميكرد، بعد با صداي زيرهمچون چكاوكي در دام، ميخواند: بابا كرم دوستت دارم، آخ بابا كرم ... نشستم همانجا به گريه كردن. برادرم اول سربه سرم گذاشت، بعد داد زد سرم كه پاشو خودت را جمع كن. با گريه التماس كردم، بيا بچه را ببريم خانه. كارهايش را درست كنيم، من با خودم ببرمش كانادا. برادرم گفت: آنوقت بايد اين دو تا داداشهاش را هم با خودت ببري و توي كوچهي پشتي هم بقيهي پسرخالههاش را، كه يك دار و دستهاند و اين كاسبيشان است. حالا آن لحظه احساساتي شدم، گريهام گرفت، بماند، اما يادم نميرود برق چشمهاش، پيچ و تاب تنش كه لرزان لرزان خودش را ميكشاند تا كرشمههاي پر شور چهار مضراب و لونديي زنانه را ميرقصاند در تخته بند تن كوچك و اندام نحيفش و زنگ صدايش و زنگ صدايش... بر ما چه رفت باربد؟
يادش به خير گلشيري. بغض روي بغض، غمباد است. يادت به خير گلشيري. ديرزمانيست كه باربد، غمگينتر از غم مينوازد كه شبديز مرده است. همه جا گرد مرگ پاشيدهاند. مرگ غرور و عزت نفس. مرگ كودكي، مرگ جواني، مرگ اميد. گرد مرگ پاشيدهاند همه جا.
اين تهران را نميشناسم، اين آدمها را هم. همه كاسباند. يا به كاسبي فكر ميكنند، يا با هم كاسبي ميكنند، زن و مرد و پير و جوان. امروزه، دنيا بر اين پاشنه ميچرخد ولي چرا اينقدر چهرهاش زشت است اينجا. ريز و درشت، هم و غم شان اينست كه يك پولي از يك جايي كسب كنند، حالا به هر قيمتي. در دربه دريهايي كه كشيدهام و در ديگر كشورها زندگي كردهام، هيچكجا مثل تهران، اختلاف طبقاتي آنقدر زشت و زننده و كريه نيست. نوعي توهين و تحقير لحظه به لحظه است به منزلت آدمي.
هيچكس چشم ندارد ديگري را ببيند، انگار به خون هم تشنه. تفريحشان، بگو بخندشان به كارهمديگر كار داشتن است. در انتظارند ببينند كي زمين خورد، كي ورشكست شد، كي دخترش طلاق گرفت، كي شوهرش سكته كرد، بعد، سرشان را بالا بگيرند، بگويند: آهان خوب شد، دلم خنك شد. البته چند تن از ايرانيهاي سيتي زن كانادا هم همينطور، من وقتي پدرپسرم يعني شوهر سابقام يكهو ورپريد، همين وحشيگريها را از خود نشان دادند.
ناگفته نماند، خوبيي زندگي در ممالك فرنگ اين است كه آدم حق انتخاب دارد كه با كي رفت و آمد كند يا نكند. ولي در تهران، آنطور كه من ديدم، اگر هم نخواهي قيافهي بعضيها را ببيني، امكان پذير نيست، خستگيناپذير و نستوه، از دور انگشتي بهت ميرسانند. و در اين انگشترساني، بسيار با استعداد هستند و پشتكار دارند و اهدافي چندگانه را دنبال ميكنند. ميدانيد كه چه ميخواهم بگويم؟
صبحها، هر روز تلويزيون نگاه ميكردم، يعني گوش ميدادم. يك قاريي مصري، قرآن ميخواند. صدا را به دلخواه بلند ميكردم. صداش رنگ داشت. قدرت صدا بالاتر از پاواراتي، گرمتر از امكلثوم، گيراتر از شجريان. بالا كه ميگرفت، رنگينكمان ميشد. پايين كه ميگرفت، انگار قلبم سالها منتظر اين لحظه بوده بوده است تا اندوه سرريز كند، چون آبشار و در رنگين كمان بعدي، بالا، بالا، بالاتر، از وجد ديوانه شود. و قاريي مصري، به اتفاق جهان ميگرفت زيرا خوبرو هم بود.
اين قرآن گوش كردن من، شده بود مكافات براي خانوادهام. خب صدا بلند بود ميرفت. همينطور كه صداي موزيك همسايهها ميآمد كه سوزان روشن و شهرام شبپره از صبح تا شب، از تو ماهواره، بپر واپر ميكردند. مامانم بايد مدام توضيح ميداد كه چرا دختر از فرنگ برگشتهاش، قرآن گوش ميدهد. يكي از همسايهها گفته بود: همه را برق ميگيرد ما را چراغ نفتي. همه به شدت اعتراض ميكردند، زيرا قرآن فقط در مساجد و سرقبرستان تلاوت ميشود.
خودمانيم مردم خيلي به كار هم كار دارند. توي مهمانيها، من حالم بد ميشد، نفسام ميگرفت. خب در اين مسابقهها و چشم همچشميها، بالاخره يكي سر است، يكي ته. چشم وچار آدم را در ميآورند. هي سئوالهاي خصوصي ميكنند. من چون طلاق گرفتهام و پسرم نرفته دانشگاه و من دوباره شوهر نكردهام و سر و پز امروزي هم ندارم، باعث خفت و سرشكستگيي خانوادهام بودم. بدريزمان صداش را انداخته بود توي گلوش، به مامانم گفته بود: دخترت و نوهات آنجا ول ميگردند كه چي؟
يعني چون بيستسالي نبودهام، اين روابط برايم اين همه آزاردهنده است؟ اين سبعيت است. خشونت و آزار است، نه به جسم، به روح و روان يكديگر. به چهرهها خيره ميشدم، به نگاهها، به حركت دستها، نشست و برخاستها. همه عصبياند. چشمها حالتي تهديد كننده دارد. رفتارشان با آنچه در همان لحظه دارند ميگويند، هماهنگ نيست. نوعي خشونت خزنده و رونده ميرود به همهجا، همه روانياند.
بقال و چقال و قصاب، هم خشناند، هم بيتربيت. خب من كه جرينگ جرينگ پول ميدادم براي يك بسته دستمال كاغذي يا يك كيلوپرتقال، پس چرا همچين ميكردند؟
جان شما، پرتقال فروشه شاهكار بود. جلوي چشمهاي آدم، پرتقال لك دار ميانداخت تو كيسهات. سه انگشتش را دور پرتقال طوري ميرقصاند كه تو نميديدي كدام به كدام است.
شبي قرار بود در دانشگاه، دانشجويان با رئيس جمهور ديدار و گفتگو داشته باشند و يا به اصطلاح، رئيس جمهور به دانشجويان پاسخ بگويد كه چي شد كه همچين شد كه نتوانست به وعدههايش عمل كند. بيرون زد و خورد شده بود، كتك و كتككاري. چون جا به اندازهي كافي نبوده. خب جمعيت است. همه جا غلغه است. همه جا آدم روي آدم راه ميرود. ولي گويا مسئولين دانشگاه و تفنگچيها، عدهي بخصوصي را راه و جا داده بودند. اينطور كه خودشان ميگفتند. خلاصه! آقا پسرها آمدند، با احترام و صلوات از روي نوشته خواندند، درد دل كردند، اعتراض كردند، رفتند. آقاي خاتمي هم هي يادداشت ميكرد. بعد دو تا دختر خانم آمدند. چشمتان روز بد نبيند، فقط جيغ زدند، جيغ بنفش. چشمها دريده، پرههاي دماغ گشاده، كف به لب آورده، جيغ جيغ جيغ كه بعد بلندگوها را قطع كردند البته. اما جيغ غرنده و كشدار بود و صوتش هوا را ميدراند. آقاي خاتمي سرخ شده بود، گل انداخته بود. آقاي خاتمي هم كه ميدانيد چه ناز است، هر چه از دور با حركات آرام و ناز دستهايش دختر را نوازش و دعوت به آرامش ميكرد، دختر بيشتر كف ميپراند و جيغ ميزد. اين جيغ آشناست. اين جيغ را ميشناسم، از اعماق ظلمت ميآيد، از آنجا كه هيچ فرياد رسي نيست.
اگر دختر اينجا بود، ميگرفتند ميبردند بسترياش ميكردند. مدتي خوابش ميكردند، قويترين مسكنها را بهش ميدادند و بعد، ميگشتند تا پيدا كنند چه كسي يا كساني به او تجاوز كردهاند.
در تهرانِ ــ در بخش تازه به دوران رسيدهها، تا دلت بخواهد نمايشگاه است. نمايشگاه كتاب، نمايشگاه نقاشي، و چيچيگاهِ گل و بلبل است. آنها كه دستشان به دهنشان ميرسد، از دم، فرزندانشان كلاس ميروند. جيرنگ جيرينگ پول استاد ميدهند. كلاس نقاشي، موسيقي و از همه بيشتر و مهمتر، كلاس شاعري، داستان نويسي و فيلمنامه نويسي (اين كلاس خيلي سوكسه دارد). نسل ما، بابا نهنهمان ميخواستند دكتر و مهندس و وكيل، فوقش دانشمند بشويم، اما حالا در همهي خانهها، پدر مادرها فكر ميكنند، هنرمندي كشف نشده، شاعري شوريده و يا نويسندهي بزرگي را پرورش ميدهند. ميدانيد كه چه ميخواهم بگويم؟ بعد، اين بچهها، هي زود زود بزرگ شدهاند، حالا هي نمايشگاه پشت نمايشگاه، كتاب پشت كتاب چاپ ميكنند. كي بخيل است، اينها را ميگويند رشد فرهنگي. من فقط شگفتيام را از وجود اين همه استاد و هنرمند بيان ميكنم. برگزاري و شركت در اين نمايشگاهها و چاپ كتاب، فوت و فن دارد. اما سخت نيست. هفت خوان رستم هم نيست. از قبل، با برنامه ريزي در چند گردهمايي و بسيج، شركت كرده و همكاري و هماهنگي كرده و در آن جامعه بر خورده و ريتم و نفس آنجا را گرفته، تا آثارشان به بهترين شكل، مطرح شود. البت، اين مسئله را ما فرنگ نشينان، بايد با ديد مدارا و درك بيشتري نگاه كنيم. زيرا سالهاي سال است و گذشته است و اين جوانها كه ديگر جوان هم نيستند و دارند عاقله ميشوند، دارند آنجا زندگي ميكنند ديگر. سالها گذشته است. گرچه فالكنر ميگويد: گذشته، اصلا نگذشته است.
از نمايشگاه موزهي هنرهاي معاصر، ميزنم بيرون. با خردك ذوقي كه دارم و اندك آشنايي با سبكها، چيزي دستگيرم نميشود. زيادي مدرناند. ژاپنيها هم هنرنمايي كرده بودند. رديف رديف، سيخ و سهپايه و كماجدون و ديگ و ديگبر. هنرهاي تجسمي. بازديد كنندگان، چه زن، چه مرد، خودشان هنرهاي تجسمياند. زنها، تقريبا يك شكلاند. جلوي موها، مش زرد يا بنفش است. دماغها، بيشتر عملي و سربالا. دور لبها، مداد قهوهاي همه لب قلوهاي. بعضيها از اين آمپولها زدهاند كه لبها كمي هم پف ميكند و انگار روي هوا، دارند ماچ ميدهند. - بده من لبو سگ مصبو. اين را روزگار گذشته، پسرخالهام رنگ ميگرفت و ميخواند. همه حسابي چيتان فيتاناند. روپوش و روسري، به آن شكل در كار نيست. با سليقه و خوش فرم يك چيزي به سرشان است، يك چيزي هم دورشان (اين بخش شاهكار زنهاست) مردها، بيشتر دم موشي دارند و يك چيزي مثل ريش يا انگار با مداد كنته، روي چانهشان را هاشور زدهاند. همه، بچه خرپول. همه، موبايل دارند. همه، كفشهاشان به شدت نوك تيز است. همه، ميروند كافهگلاسه و كافه لته و كيك فرانسوي ميخورند. يك چيز يكدست دلبهم زن توي هوا است. قيافهي مامور حفاظت موزه، خودش جان ميدهد براي Turist Attractionيعني اين انيفورم هاي دولتي و ارتشي، با صورت دو تيغه برازندهست، نه با يك من ريش و پشم.
از آن طرف خيابان، ميآيم اين طرف، اين جا هم براي خودش موزهايست. شما سري نميزنيد؟
اينجا خانهي قديميي مصادره شدهايست كه رواننژندهاي زمان جنگ را نگهداري ميكنند. جسمشان همه سالم است. ديوانه هم نيستند. درد هم ندارند. نگاه گمشدهي كسي را دارند كه آرمانش سوخته، باورهايش ريخته و به گه كشيده شده و در كثافت تكثير شده است. مات و مبهوتاند. من هم مات ميشوم. حيرت ميكنم. و چيزي كه دلت را سخت آتش ميزند، چطور هنوز اين همه مهرباني ازشان ميتراود؟ اين جا ديگر قانون محرم، نامحرم، كارگر نيست. كسي كاري به كارم ندارد. با همهشان اخت ميشوم. توي پيژاما، حالتي خودماني دارند. گاهي قه قه خندهاي، ترسناك ميشود. گاهي نگاهي را تاب نميآورم. دلم ميخواهد دست بكشم به سر و سينهشان، بپيچم به دست و پاهاي عاطل و باطلشان، كام ببخشم. دست بكشم به لبهاي مرطوب بيحالتشان، لبخند بكشم روي صورتهاي مات و مبهوتشان. مادري ميآيد به پسرش سر بزند. چادري است. بيست سال است دارد گريه ميكند براي قاسماش. قاسم ديگر موهاش جو گندمي شده. ميرويم زير درخت زبان گنجشك مينشينيم، مادر نان و كتلت آورده با سبزي خوردن. ريحونهاش پرپر خوشگل و خوشبو است. ميزنم زير گريه. قاسم هي خوردهنان ميريزد، من هي جمع ميكنم، قاسم را ناز ميكنم. مادر ميگويد استغفرالله.
درجلسهي نقد و بررسيي جايزهي يلدا و يكي دو جلسهي داستانخواني و كتابفروشيهايي كه پاتوق هستند، سركي كشيدم. راستش تو ذوقم خورد. در جلسهي نقد و بررسي، اگر من را هم حساب كنيد، سي نفر هم نميشديم. البته، همه آدمهاي مهم و مطرح و آيندهساز بوديم. براي اين سي نفر كه چندتايي صندلي بود و يك ميز بيريخت، شش، هفت تا عكاس بود. چه دوربينهايي! عكاسها، دخترهاي جوان خوشگل، خوش هيكل، همانطور كه در بالا آمده، جلوي موها مش، دماغ عملي، خط دور لب قهوهاي، چيليك و چيليك عكس ميانداختند از ما، من هم كه بد عكس، بگذريم. نميدانم چرا فضا و حال و هوا، عين فيلم پدرخوانده بود. هر آن نزديك بود از جايي شليك شود. خوديها انگار خيانت كرده بودند. نميدانم به دليل نگاههاي مديا كاشيگر بود يا موهاي چربش يا چي من ترس برم داشته بود، يك جوري همهچيز مافيايي بود. شيوا ارسطويي، ديرتر از همه آمد، بعد ويژژي رفت، بدون اينكه به كسي نگاه كند يا يك كلام با كسي حرف بزند، نشست رديف اول. يك آقايي جوان از در درآمد، هيكل درشت و چهارشانه. با موهاي بلند پريشان، با كيف سامسونايت، رفت گرفت گوشهاي نشست، رويش را هم كرد به ديوار. پرسيدم ايشان؟ گفتند: مهدي يزداني خرم. گفتم: آهان. يكي هم بود لاغرو، گيسهاش تا توي كمر، (فكر كنم سوء تغذيه داشت) هي ميرفت اتاق فرمان و ميآمد. خودم شناختم، آبكنار بود. از روي آن عكسش شناختم كه دارد يك جاي دور ِ دوري را توي دوربين نگاه ميكند. ناتاشا اميري با آن چشم و ابروي با حال و لبهاي قلوهايش و آن حالت اثيريش، آن وسط ايستاده بود، چند نفر هم دورش را گرفته بودند و او را در فشار قرار داده بودند. ناتاشا هم هي ميگفت: نميرم كه نميرم. منظورش، آن بالا بود كه يعني نظر نميدهد.
حالا عكاسها هم چيليك چيليك. كت و شلوار آقاي رود راوي (اين اسم بهش بيشتر ميآد تا اسم خودش) انگار ديگر برايش كوچك شده بود. بدجوري كهنه بود، اما تميز و اطو كشيده بود. من ديگر نا نداشتم توي آن فضاي اعجوج و معجوج، گريهام بگيرد كه هنوز نويسندههاي ما آنقدر فقيرند. تف به آن مملكت بياد. بعد نميدانم چرا كاوهي ميرعباسي، قبل از اينكه از رمان نامها و سايهها حرف بزند، هي از سروانتس ميگفت و هي از خيال و هي از سروانتس و هي از نامها و سايهها. يعني تخيل سروانتس را با تخيل محمد رحيم اخوت، برابري و يادآوري ميكرد؟ خب همه فارسي حرف ميزدند، همه هموطن بودند، اما من هيچجوري سردرنميآوردم كه چي به چي است. مديا كاشيگر كه چشم ميگرداند، ميترسيدم. بعد، بقيه را نگاه ميكردم، ميديدم بيخيال نشستهاند. تقوي سرش روي شانهي سناپور، خواب بود. سناپور هم خودش ويران و زرد و زار، چرت ميزد. حالا اين همه عكاس براي اين چندتا و نصفي آدم كم بود، بعد، آقاي سهيلي آمد كه يك ماسماسك هم سر دوربينش بود، از آنها كه كهكشان سير ميكنند. هي ما را سير كرد و عكس انداخت. كتش خيلي شيك بود، با كفشهاش سر هم بود، مارك دار، از آن گران قيمتها. آدم غمش ميگيرد، زير يك سقف فرهنگي باشد، با كت شلوار آقاي رود راوي و سر و پز آقاي سهيلي. حالا اين همه عكاس، آخر شب تازه، بهزاد كشميريپور آمده، با كيف گندهي خبرنگاري و دوربين و آل اوضاع.
بدجوري آنشب دلم گرفته بود. به قول سالينجر اين يار جانيام، بابا ادبيات را ولش، من دلم ميخواهد به يكي احترام بگذارم.
آخرين رمانها و مجموعه داستانهاي تازه چاپ شده را خواندم. اينطور كه من دستگيرم شد، بدجوري مسئلهشان زبان است. فرم و زبان كمرشان را شكسته. در واقع كسي حرفي براي گفتن ندارد. متفكر نداريم. از تخيل تهي هستند، هي زبان زبان ميكنند. بعد يك مشت مصالح ريختهاند، باهاش داستان ميسازند. يك مشت عدم قطعيت (اين خيلي مد است) يك فرقون جريان سيال ذهن و روياهاي سوررئاليستي (اين دارد از مد ميافتد) زمان درهم و برهم زير سقف چند صدايي، راويهاي كوتاه بلند از همه رقم (يادتان باشد، داناي كل خيلي املي است). ايهام و ابهام خيلي جذابيت دارد و اين كه معلوم نباشد كي بود كي بود. خلاصه، اينها را سر هم ميكنند، بعد، فنآوري كرده، بعد، مثل قديمها كه زنهاي بيكار مينشستند برودري دوزي و گوبلن و منجوق دوزي ميكردند، صنعتگري هم قاطياش كرده، يعني هي يك كلمه را ميگذارند اين طرف، يكي آن طرف، بعد، هم مدعي ميشوند عرق ريزيي روح است.
يكي دو مجموعه داستان خواندم، نثرش عالي بود، شسته رفته. نويسندهاش جوان، خوب خوانده. تحسيناش كردم. نثر شيرين و موجز بود. اما داستان نبود، چيستان نوشته. هي بايد از اول داستان بخواني، هي كي بود كي بود. خب كه چي؟ مثلا داستان اينطور جذاب ميشود؟ گفتم: آقاي منيرالدين بيروتي، حيف نيست دچار مد شدهاي؟ كورش اسدي هم همينطور، با آن قدرت و شعر و شعور پشت نثر، جديدا چيستان مينويسد. يك رمان نوجوانان خواندم به اسم كوچهي صمصام، نوشتهي حميدرضا نجفي. نه قرطاس بازي كرده، نه زبان بازي، نه فناوري، نه كي بود كي بود. با ظرافت، با حساسيت فوقالعاده كه نشان ميدهد نويسنده است، از زمان جنگ نوشته و شبهاي بمباران و در آخر رمان، يادآور كارهاي موپوسان، بنگ، بمبي در ذهن و قلب خواننده منفجر ميكند كه دلت ميخواهي دوباره كتاب را بخواني. حالا همين آدم كه كانون پرورش كودكان و نوجوانان هم بهش جايزه داده، آثار بعدياش را چاپ نميكنند. هي ميرود، هي ميآيد. سر يك كلمه هي چانه ميزند. نجفي و سناپور و بيروتي، نشسته بودند با هم حرف ميزدند، من گوش ميكردم، دل آدم ريش ميشد. هرسه تاشان لاغر و زردنبو، خسته از كار گل، براي يك لقمه نان، در حسرت وقتي براي مطالعه و نوشتن، بعد هي بايد بروند مميزي، اين را ببينند، آن را ببينند. چه صبورياي در چهرههاشان ديدم يا شايد تسليم بودند. ياد سخن پاز گرامي «آزادي يعني آگاهي بر منزلت انسان» از آنچه اينها دست به گريباناند شب و روز، و من و ما نبوديم و نيستيم، خجالت ميكشيدم.
دو شيرزن هم ديدم، كيف كردم. فرزانه طاهري را براي ترجمههاي خوب، بخصوص مسخ، قبلا تحسين كرده بودم، اما شما بايد رانندهگياش را ببينيد. دست فرمانش محشر است. ماشينش، ماشين كه چه عرض كنم، همه اعضا و جوارحاش ريخته، آهنپارهش مانده. ترترتر صدا ميكرد، صداي فقر و فلاكت. آي تف به آن مملكت بياد. خودش، تا بخواهي شيرين و دوستداشتني. در جمع، حرف و سخن بود، بگو بخند بود و داستان خواني و مدام حرف گلشيري و نگاههاي فرزانه كه هي مات ميشد اما انگار يك فرزانهي ديگر هم در او بود، نميگذاشت مات بماند، دمي بعد فرزانه شوخ و شيرين ميشد. مهسا محبعلي، يك مينيماينر داشت خوشگل و نقلي، مثل خودش. چند بار كنارش نشستم. هي از ادبيات حرف ميزد. به سنش نميآمد، پخته و سنجيده حرف ميزد. هي ماشين و موتور و گاري و باربر، ميپيچيد جلوش. من هي دلم هري ميريخت پايين. من ميخواستم حواسش به هرج و مرج خيابان باشد.
چطورهمزمان هم ويراژ ميداد، هم دستانداز رد ميكرد، هم از ادبيات ميگفت، هم روسرياش را ميزان ميكرد؟
بعد با خانم طاهري، از ترفندهاي جديدشان ميگفتند كه چطور هر روز خدا، در محل كارشان، با مكافات جاي پارك پيدا كرده و به باجگير محل، باج نداده و به جاش بيلاخ داده.
اين ريهي آلوده به چرك و كثافت تهران را، اين غربت سنگين مضاعف را كه در سينه سنگيني ميكند، ميبرم در كوچه پس كوچههاي كردان، درآغوش عموجواد، رها ميكنم خود را. مثل گذشتهها، در گوشم زمزمه ميكند: فلك جز عشق محرابي ندارد.
سينه به سينهاش ميفشارم، ميگذارم قلبم همزمان با ضربان قلبش بكوبد و جادوي انفجار بغض تا مرهم اشك. اما نميشود ديگر مثل بچهگيهايم در ميان بازوهايش پنهان شوم. عمو نحيف شده است و من، ظرافت كودكي از دست دادهام.
عموجواد، اين شوخ شيرين خسته. ديگر دارد نسلاش ور ميافتد. يعني علي رغم ظلم و ستمي كه بر او رفته، مهرورزي از ياد نبرده و گويي با مهر بيزوالش، طلسم ظلم و ظلمات باطل ميكند. آرامش نگاهش، به همان آراميي گذشتههاست. چطور؟ با اين همه بلا و مصيبت! چي درونشان ذخيره دارند اين آدمها؟ كه من از درك و دريافتش ناتوانم. تسليم چه هستند با اين همه عزت نفس و غرور؟ كجا مقام گرفتهاند كه بي اعتنا به لشگر ظلم، عزت بر عزت مينهند؟
پسرش، مجيد دسته گلش در جنگ مفقود شد. سعيد كه دستي به طراحي داشت، معتاد وبال گردنش است و زنش رباب خانم، سكته كرده، چلاق چنگك افتاده روي تشكچه وسط اتاق، همانجايي كه سالها مينشست، شايد مجيدش از در درآيد كه اگر آمد، او اولين باشد كه ببيند. حالا وقتي قضاي حاجت دارد، عمو لگن ميگذارد. وقتي رباب گريهاش ميگيرد، عمو بشكن ميزند، ميخواند: غروبا كه ميشه روشن چراغا...
فاصلهي خانهي برادر تا خانهي مادر، با برادر قدم زنان ميرويم. يك كوچهي دارو درخت دار است. برگهاي درختها، همه خاك و خلياند. دلم ميخواهد يك دستمال بردارم، درختها را گردگيري كنم. نم باراني ميزند. بي بوي خوب خاك. بي بوي نوازشگُر هواي باراني كه ميپيچد به جسم و جان، همه جا دوده ماسيده است. قطرههاي باران، چرب و سياه، چك چك جمع ميشود در چاله چولهها، منتظر تا شتك كند به سرتا پاي آدم.
با برادر شانه به شانهايم. سوت ميزند. با سوت moon light را ميزند كه من وقتي اول بار عاشق شدم، دستم ميانداخت و برايم سوت ميزد. شانه به شانهايم. خود را اندكي كج ميكنم، پناه ميگيرم زير بازويش. بازو و سينهاش، مثل سفالينه كه گرماي خورشيد را در خود نگه ميدارد، گرم و مواج است. احساس ميكنم اين همه سال، عاريه زندگي كردهام. گرمي و محكميي بازويش به يادم ميآورد، سالها محروم بودهام. ميگذارم سرم به دوار بيفتد. ميگذارم خون در رگهايم برقصد، مجموع شوم، ذخيره كنم اين گرماي سعادت را براي زمهريرهاي تورنتو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر