رفته بودیم هاوایی . آنجا در کمر کش کوه ؛ در سایه سار تناور درختی ؛ مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود میوه های محلی میفروخت . ایستادیم .
از فراز کوه ، اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد .
آمدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت ؛ آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .
نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
آمدیم پول میوه ها را بدهیم ؛ چند دلاری بیشتر نشده بود ؛ گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر شریک ات نبود ؟
خندید و گفت : چه شریکی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .