دنبال کننده ها

۲۳ مرداد ۱۴۰۰

سگ ها و آدم ها

رفته بودیم دیدن نوه ها . مادر بزرگ برای شان کتلت درست کرده بود
نوه ها یکی دو روزی است مدرسه میروند .
نوا جونی از راه رسید . بغض کرده و با چشمانی گریان .
پرسیدم : چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
چند دقیقه ای نتوانست چیزی بگوید . سرش را روی زانویش گذاشته بود و های های گریه میکرد .
نگران شدم و گفتم : چی شده عزیزم ؟ به بابا بزرگ نمیگویی چرا گریه میکنی؟
هق هق کنان سگش را نشانم داد و گفت :
Molly is dying
سگ شان Molly سیزده چهارده سال از عمرش میگذرد . حسابی پیر و ناتوان شده است .سرطان گرفته است .موهای صورتش یکدست سپید شده است . روز بروز هم ناتوان تر میشود .
پیش از این هر وقت مرا میدید دوان دوان بسویم میآمد و واق واقی میکرد و دمی تکان میداد و من هم دور از چشم دخترم لقمه ای یا تکه گوشتی در دهانش میگذاشتم اما حالا چنان پیر و ناتوان شده است که میآید کنارم دراز میکشد و فقط نگاهم میکند و توان واق واق کردن هم ندارد
قرار است روز سه شنبه مالی را ببرند بیمارستان و با تزریق آمپولی از درد و رنج پیری و بیماری خلاصش کنند .
وقتیکه میخواستم به خانه ام بر گردم دیدم نوا جونی رفته است سگش را بغل کرده است و دو تایی در آغوش هم به خواب رفته اند .
روز های تلخی در پیش خواهیم داشت
(تصویری است از دخترم آلما و سگ شان مالی - هشت سال پیش)
May be an image of 2 people, people sitting, dog and indoor

۲۱ مرداد ۱۴۰۰

مملی

معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال نوشته بود . سروده بود . آموزانده بود .
آنجا در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند .
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی . فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سالها میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این خلق پر شکایت گریان ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلاهل خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است

الهی پیر نشوی


آقا ! ما دیشب پلک روی پلک نگذاشتیم . هر چه به چپ غلتیدیم ؛ هر چه به راست چرخیدیم ؛ هر چه گاو و گوسفند و دار  و درخت وستاره و نمیدانم کواکب و سیارات را شمردیم و هر حیله که در تصور عقل آید کردیم ؛ خواب به چشم مان نیامد که نیامد .
خواستیم کتاب بخوانیم دیدیم نمیشود . خواستیم برویم توی خانه های شیشه ای این و آن سرک بکشیم دیدیم نمیشود . ناچار رفتیم نشستیم پای تلویزیون و از کنال یک تا کانال نه هزار و نهصد و نود و نه چرخیدیم دیدیم چیز دندان گیری برای تماشا ندارند . دو باره رفتیم توی رختخواب و تاکله سحر غلت و واغلت زدیم و صبح منگ و ملول و خسته و فرسوده آمدیم نان و پنیری لمباندیم و رفتیم سر کار مان .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟
اینکه در محل کارمان همکاران مان با دیدن قیافه عنق منکسره مان زهره ترک نشده اند باز جای شکرش باقی است .
درازنای شب از چشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
به یکی از همکاران مان گفتیم : میدانی ؟ دیشب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتیم .
در جواب مان گفتند : نگران نباشید ؛ از عوارض پیری است !
آمدیم آن شعر مرحوم مغفور وثوق الدوله را برایش بخوانیم که دیدیم این بنده خدا چه میداند شعر چیست و بیخوابی کدام است .
خواب خوش ؛ نان جوین ؛ صحت تن ؛ خاطر امن
گر میسر شود این چار ؛ به از هشت بهشت .
آقا ! ما یک رفیق جان جانی داریم که هر روز یک جای بدنش درد میکند . دیروز که داشتیم با هم گل میگفتیم و گل می شنفتیم در جواب احوالپرسی مان در آمد که : والله چار ستون بدمان هر روز یکی شان از کار کردن وامیمانند ؛ اما الحمد الله زبان مان به همان قدرت و تندی و تیزی همیشگی اش همچنان باقی است و هیچ ملالی ندارد .
دیدیم راست میگوید والله ! گیله مردی که ما باشیم اگر چه هنوز در عنفوان جوانی هستیم !! اما بقدرتی خدا یک روز کمرمان درد میگیرد . یک روز زانو های مان درد میکند . فردایش نوبت معده و روده و لوزالمعده است . اما خدا را هزار مرتبه شکر زبان مان هیچ عیب و علتی ندارد و مثل موتور ماشین های بنز کار میکند ؛ آنهم چه کاری !؟
هر چند حکما فرموده اند :
بهوش باش که سر در سر زبان نکنی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
اما کو گوش شنوا ؟
یادش بخیر !ما یک دایی مم رضای با حالی داشتیم که انگار قرن هاست زیر خروار ها خاک خوابیده است .
این دایی مم رضای مان کلی ارث و میراث بهش رسیده بود . از خانه و مزرعه و باغ و باغستان بگیر تا طلا و جواهر و گاو و گوسفند و ماکیان !
و آن خدا بیامرز که با آب حمام دوست و رفیق پیدا میکرد بمصداق فرموده حضرت مولانا که میفرماید : مرد میراثی چه داند قدر
مال ؟ چنان دماری از آن ثروت باد آورده در آورده بود که آخر عمری توی یک خانه تو سری خورده دو اتاقه زندگی میکردودشمن خونی هر چه پیغمبر و امام و امامزاده و سید و روضه خوان بود و مدام عرش اعلا بارگاه حضرت باریتعالی را با
 فحش های ناموسی و بی ناموسی اش به لرزه در میآورد .
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به !
این دایی مم رضا گهگاهی یک اسکناس یک تومانی بما میداد و میگفت : پسر جان ! برو سر گذر از بقالی اصغر آقا یک پاکت سیگار همای بدون فیلتر برایم بخر .
ما هم میرفتیم پنجزار میدادیم و یک بسته همای بی فیلتر اتو کشیده برایش میخریدیم و سه چهار تایش را هم یواشکی کش میرفتیم تا بعدها در فرصت مناسب با رفیقان مان دزدکی دودش کنیم و کله مان گیج بشود . مابقی پولش را هم هله هوله میخریدیم و می لمباندیم .
وقتی پاکت سیگار را دستش میدادیم دستی به سرمان میکشید و با مهربانی میگفت : الهی پیر بشوی پسر جان !
ما آنوقت ها خیال میکردیم دایی مم رضای مان دارد دعای مان میکند اما حالا که خودمان پیر شده ایم می بینیم که هیچ نفرینی بد تر از این نیست که به یکی بگوییم الهی پیر بشوی !
حالا ما هم دست به دعا بر میداریم ومیگوییم : خدایا خداوندا ! پروردگارا !این رفیقان مان را پیر مفرما !
اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم و خیال تان را راحت کنیم :
گر چه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم !!!!

طاعونی بنام جمهوری اسلامی


2
h
· Shared with Public
طاعونی بنام جمهوری اسلامی
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 08 11 2021

نخستین روز مدرسه

نوا جونی و آرشی جونی امروز پس از یکسال و چند ماه، دوباره پا به مدرسه نهاده اند.
نوا جونی کلاس سوم است و آرشی جونی کلاس اول .
شور و شوق و بی تابی شان برای رفتن به مدرسه وصف ناشدنی است .
امید که این کرونای لعنتی برای همیشه از جامعه بشری رخت بر کشد تا فرزندان مان بتوانند با فراغ بال و بدون هیچ دلواپسی و واهمه ای در مراکز آموزشی حضور یابند و راه و رسم نیکو زیستن و انسانی زیستن را بیاموزند

۱۸ مرداد ۱۴۰۰

خانه ات کجاست

می پرسد : خانه ات کجاست؟
میگویم : آن بالا بالاها
میگوید : کجا؟
آسمان را نشانش میدهم و میگویم :آن ستاره را می بینی؟ آنکه در آن دور دور ها چشمک میزند ؟ خانه ام آنجاست
می پرسد : وطن ات کجاست ؟
میگویم :در این هنگامه های بی سر و سامانی،
وطنم سر زمینی نیست که در آن زاده شده ام.
وطنم سر زمینی است که در آن میمیرم و بخاک سپرده میشوم.
گیسوانش را تاب میدهد و میگوید : دیوانه !
میگویم : دوستت میدارم غزالک من .
*****
مادربه خوابم آمده است . مادر دلواپس است . آمده است با مهربانی دستی به موهایم میکشد و میگوید :
پسر جان ! حالت خوب است ؟ آتش سوزی اذیت تان نکرده است ؟ خانه ات سالم مانده است؟
از زیر چارقدش یک تکه نبات در میآورد و میگوید : بخور ! میدانم خیلی ترسیده ای !
از خواب بیدار میشوم . پنجره اتاقم را باز میکنم . بوی دود میآید .نگاهی به اینسو و آنسو می اندازم . از مادر خبری نیست . مادر قرن هاست زیر خاک خوابیده است .
قرن ها ؟
بوی دود میآید . دهانم طعم نبات میدهد . مادر نیست .
نگاهی به آسمان می اندازم . آن دور دور ها ستاره ای چشمک میزند . وطنم آنجاست ؟ آه چه دور دست و دست نیافتنی است .
آه وطنم .
——-
دوشنبه نهم آگست . از واهمه های بی نام و نشان و دلواپسی های شبانه

روح ابلیس

بامداد یکشنبه- زیر آسمان خاکستری دود آلود . بازتابی از خشم گیله مردانه:
جاکشی بود آن امام پلید
جاکشی حرفه و مقامش بود
کشت و در هم شکست و سوخت وطن
آنکه روح خدای نامش بود ........
" گیله مرد "
May be an illustration