دنبال کننده ها

۸ آذر ۱۳۹۸

عینعلی و زینعلی


گاهی اوقات آدم دلش میخواهد گریبان خودش را چاک بدهد . دلش میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارد . دلش میخواهد سرش را توی چاه بکند و تا نفس دارد فریاد بزند
آخر شما کجای دنیا دیده اید یک آقای عمامه بسری که ناسلامتی هم رییس جمهوریک مملکت حسینقلیخانی است، هم رییس شورای امنیت ملی است ، هم هزار و یکجور شغل و منصب و مقامات شداد و غلاظ دارد بیاید جلوی دوربین تلویزیون قهقهه بزند و بگوید من خودم از سه برابر شدن قیمت بنزین خبر نداشته ام ؟ اگر شما جای ما بودید یقه تان را جر نمیدادید ؟ اگر شما جای ما بودید سر به کوه و بیابان نمیگذاشتید ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید که در دارالخرافه ای به بزرگی و وسعت تهران آلودگی هوا بقدری باشد که علاوه بر تعطیلی مدارس از خلایق بخواهند از خانه های شان بیرون نیایند آنوقت در همین دار الخرافه آقای پیروز حناچی شهردار تهران نگران آلودگی هوای پایتخت بوسنیا باشد و به شهردار سارایوو بگوید ما حاضریم کارشناسان خودمان را در اختیارتان بگذاریم تا مشکل آلودگی هوای پایتخت تان را حل کنند ؟
آخر شما کجای دنیا دیده اید با اینهمه فقر و نکبت و خون و دردی که از آسمان میبارد یکی از مقامات مملکتی بیاید جلوی دوربین تلویزیون و بادی به غبغش بیندازد و بگوید در حال حاضر اولویت دولت بازسازی آستان مقدس امامزادگان ناز نازی عینعلی و زینعلی است ؟
اگر شما جای ما بودید گریبان تان را پاره نمیکردید و سر به کوه و بیابان نمی گذاشتید ؟
-------------------
محسن هاشمی و رییس شورای شهر و....
۵آذر - سه شنبه
مراسم کلنگ زدن فاز دوم ساختن امام زاده (زین علی و عین علی )

سفر یک روزه به دریاچه تاهو 
امروز از تعطیلی یک روزه استفاده کردیم و جای تان خالی رفتیم تاهو
بزرگراه شماره پنجاه را گرفتیم و پیش راندیم . اینجا آسمان شهر ما آبی و صاف و آفتابی بود اما وقتی یکساعتی راندیم دیدیم دشت و جنگل و ماهور جامه ای از برف پوشیده اند
نیم ساعتی به تاهو مانده بود که دریک راه بندان گیر افتادیم ، پرسیدیم چه خبر است؟
گفتند : گذشتن از گردنه بدون زنجیر چرخ نا ممکن است
ما نه زنجیر داشتیم نه حال و حوصله زنجیر بستن و زنجیر باز کردن . به همسر جان مان گفتیم چطور است برگردیم ؟ و برگشتیم . آمدیم رفتیم توی یکی از همین کازینوهای بین راهی جایتان خالی ناهار مفصلی خوردیم و عیال هم چند ده دلاری - یا شاید هم چند صد دلاری - باخت و با لب و لوچه آویزان برگشتیم خانه مان
این بود انشای امروز ما 

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ

نامه تبریک نوا جونی به بابا بزرگ
با نوا جونی و مامان و مامان بزرگش رفته بودیم رستوران . روز تولدمان بود . نوا جونی این نامه را بدستم داد و اینگونه ما را به شادباش شیرینی مفتخر کرد
یکبار هم از من پرسید : بابا بزرگ چند ساله شده ای؟
گفتم : پیر شدم خوشگل من
دست نوازشی به موهایم کشید و گفت : بابا بزرگ تو که پیر نیستی ! تو که میتوانی راه بروی ! هر وقت مثل اون یکی بابابزرگ نتوانستی راه بروی آنوقت دیگر پیر شده ای!
پارسال هم نوا جونی بمناسبت روز تولد مان یک نقاشی برایم کشیده بود و آنرا همراه یک سکه یک سنتی بمن هدیه داده بود
چه موهبتی است زیستن در کنار نوا جونی و آرشی جونی

شکر گزاری


شکر گزاری......
امروز روز تولدمان است. البته دل و دماغی برای شادی و جشن و شادمانی نیست. دلشکسته و اندوهگین به میهن و مردمی می اندیشم که در آتش بیداد میسوزند. دلشکسته و مغموم به زمانه ای مینگرم که گویی بقول عبدالله بن مقفع « میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی »
از خیر جشن و شادمانی میگذرم و دست به دعا برمیدارم و میگویم :
خدایا ، خداوندا ، پروردگارا ، ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ۰ ترا شکر میگوییم که ما را آفریدی !
ترا شکر میگوییم که بما دست دادی که گهگاه از زور خشم بر سر خودمان بکوبیم
- به ما زبان دادی ، پا دادی ، قلب دادی ،چشم و گوش دادی ، معد ه و لوزالمعده دادی
- ترا شکر میگوییم که ما را خر و گاو و فیل و مارمولک و خوک و گراز و خنزیر نیافریدی
- ترا شکر میگوییم که ما را '' آدم '' آفریدی
خدایا ! خداوندا ! پرودگارا ! حالا نمیشد مختصری ''عقل '' هم به ماآدمیزادگان اعطا میفرمودی تا اینقدرپیش گرگ و گراز و خنزیر و مار وابابیل وفیل و موش و الاغ سر افکنده و شرمنده نباشیم ؟
برای همه شما شادی و شادکامی و برای میهن و مردمان میهنم رهایی از چنگال اهریمنان را آرزو دارم

جوجه مرغابی بینوا



(تمثیلی از روزگار دوزخی امروز مردم ایران)
یک جوجه مرغابی بینوا امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاهم
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد . افتان و خیزان راه میرود . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم . بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟
اگر مجال زیستن می یافت در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ . چه پر و بالی می توانست بگشاید . چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی