دنبال کننده ها

۲۳ آبان ۱۳۹۶

آی عشق ... آی عشق

سیزده چهارده سالم بود . عاشق شده بودم . عاشق زهره شده بودم .
 زهره را در راه مدرسه میدیدم ،  هر روز . هر صبح و عصر . روز بروز عاشق تر و شیداتر میشدم .
اولین شعر تمامی عمرم را برای زهره سرودم . شعری به زبان گیلکی . شعری زلال همچون زلالی روزهای کودکی . شعر این است :
می دیل دریای عشق و آرزویه
ا دریای درون صد های و هویه
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
می چوم هر جا تره در جستجویه
ترجمه فارسی اش تقریبا چنین است :
دلم دریای عشق و آرزو بود
به دریا موج بود و های و هو بود
شب و روز و غروب و وقت و بیوقت
دو چشمانم ترا در جستجو بود
 اینکه پس از پنجاه و پنج سال هنوز این شعر در ذهن و ضمیر و جان و جهانم باقی مانده است لابد یکی از معجزات همان عشق است
این شعر اولین و اخرین شعری بود که سرودم و از آن پس دیگر هرگز هوس شاعری نکردم . و چه خوب !

۲۲ آبان ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری ....
با بغضی در گلو به همسرم میگویم : اینجا دیگر جای مان نیست . باید هر چه زودتر جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک . باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
زنم با نگاهی مغموم میگوید : کجا برویم ؟
میگویم : هر جا که باشد . بالاخره زیر این آسمان کبود سوراخ سنبه ای برای مان پیدا میشود .
زنم باز میگوید : آخر کجا برویم ؟
میگویم : ببین عزیزم ، اگر اینجا بمانیم من یا دقمرگ میشوم ، یا کارم دوباره به اوین و فلک الافلاک میکشد ، یا اینکه باید بروم بالای دار . من دیگر نمیتوانم اینجا نفس بکشم ، هوای اینجا مسموم است .مسموم !
سال ۱۹۸۴ است . موج مهاجرت ایرانی ها آغاز شده است . از شیراز به تهران میآیم . میگویند سفارت سوئد ویزا میدهد . میروم سفارت . دویست سیصد نفر توی صف ایستاده اند . یکی دو ساعتی توی صف این پا و آن پا میکنم .جوان بالا بلندی که جلوی من ایستاده است از من می پرسد آیا دعوتنامه دارم یا نه ؟
میگویم : نه !
میگوید : بدون دعوتنامه ویزا نمیدهند .
چند دقیقه ای بلا تکلیف توی صف میمانم . جوانک سر صحبت را با من باز میکند .
میگویم : من باید هر چه زود تر از ایران خارج شوم و گرنه کارم به زندان و شکنجه خواهد کشید .
میگوید : برو سفارت آرژانتین. آنجا بدون دعوتنامه ویزا میدهند .
سوار تاکسی میشوم میروم سفارت آرژانتین . آپارتمان کوچکی است در میدان آرژانتین . هیچ شباهتی به سفارتخانه ندارد .پاسپورتم را میدهم و میگویم : ویزا میخواهم .
می پرسند : دعوتنامه داری ؟
میگویم : ندارم . اما میخواهم از این مملکت نفرین شده فرار کنم . همسر و یک دختر یکساله دارم .
میگویند : برو فردا بیا . پاسپورت هایت را هم اینجا بگذار .
فردا میروم سفارت . منیر هم آنجاست . دختری تک و تنها که ویزای آرژانتین گرفته است . می بینم یک ویزای سه ماهه بما داده اند . تشکر میکنم و بیرون میآیم . به زنم زنگ میزنم و میگویم : رفتنی شدیم ، خرت و پرت هایمان را بگذار برای فروش .
بر میگردم شیراز . آپارتمانی در کوی فرح داریم که حالا نامش شده است کوی زهرا . روی یک تکه مقوا مینویسم این آپارتمان بفروش میرسد . هنوز دو ساعت نگذشته است که دو تا آقا زنگ خانه مان را به صدا در میآورند . میآیند نگاهی به آپارتمان می اندازند و میگویند : چند ؟
میگوییم : والله ما از قیمت خانه و املاک چیزی نمیدانیم . نمیدانیم چند است !
میگوید : ششصد هزار تومان میخریم !( ششصد هزار تومان آن روزها یعنی ده هزار دلار )
بی هیچ چک و چانه ای میگوییم : قبول .
میروند یکی دو ساعت دیگر بر میگردند . یک چمدان کوچک هم با خودشان میآورند .چمدان را بما میدهند و میگویند : ششصد هزار تومان است . ما هم چند برگ کاغذ امضا میکنیم و میگوییم باید یک ماه بما مهلت بدهید تا کار هایمان را راست و ریست کنیم .
همسایه مان خانم قاضی نوری است . از آن زنهایی است که میتواند یک کشور را اداره کند .بلند قامت و قدرتمند و کاردان و خوش سخن . بمن گفته بود هر وقت دلار لازم داشتی خبرم کن .
میروم سراغش . می پرسد : چقدر دلار میخواهی ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
روی تکه کاغذی آدرسی می نویسد و میگوید : برو بازار وکیل . این مغازه را پیدا کن . پول ها را بده حسین آقا . دیگر کاریت نباشد .
میروم بازار وکیل . چمدان بدست . پول ها را نشمرده ام . گفته اند ششصد هزار تومان است .
از چند بازار پیچ در پیچ میگذرم و میرسم به یک مغازه کوچک . شبیه سمساری است . حسین آقا را پیدا میکنم . چمدان را بدستش میدهم و میگویم از طرف خانم قاضی نوری آمده ام .
می پرسد : چقدر است ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
می پرسد : کجا باید بفرستی ؟
میگویم : امریکا
شماره حساب بانکی خواهر زنم در کالیفرنیا را بدستش میدهم . چمدان را میگذارد زیر پاچال و بمن میگوید بسلامت . پول ها را نمی شمارد .
میآیم خانه . هنوز چهار پنج روز نگذشته است که خواهر زنم از امریکا زنگ میزند و میگوید پول ها رسیده است .

۲۱ آبان ۱۳۹۶


آدم ها
چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود. انتخابات نزدیک بود.نخستین انتخابات حزب رستاخیز. سپهبد اسکندر آزموده استاندار بود. استاندار آذربایجان شرقی. همه جا امن و امان بود. من خبرنگار بودم.
یک روز منصور روحانی وزیر کشاورزی به تبریز آمده بود تا برای آزادمردان و آزاد زنان آذربایجانی در باب دموکراسی و آزادی و تمدن بزرگ سخن بگوید. دوسه هزار نفری را بمیدان شهرداری تبریز آورده بودند تا گلوی شان را پاره بکنند و نعره بر کشند که جاوید شاه!
هیچکس به خیالش هم نمی‌رسید که سالی چند پس از آن ، آن شاه قدر قدرت که هم اعلیحضرت بود، هم همایون بود، هم خدایگان بود، هم بزرگ ارتشتاران بود و هم آریامهر ، ناگهان همچون شمعی در برابر بادی خاموش بشود و مملکتی را با خود به اعماق تباهی و سیاهی بکشاند
منصور روحانی - که بعدها به تیغ اسلام گرفتار آمد و سر و جان بر باد داد - از فراز بالکن شهرداری تبریز برای اهالی غیور و شاه دوست آن سامان ساعتی سخن گفت و ساعتی نعره های شاهدوستانه آدمیان را شنید و شاد و خوش و سرمست به تهران برگشت.
روز بعد سپهبد اسکندر آزموده با توپ و تشر ‌؛ من و قندهاریان را به کاخ استانداری خواست. قندهاریان مدیر کل اطلاعات و جهانگردی بود و من سرپرست خبرگزاری پارس.
رفتیم به دیدارش. یک نسخه از روزنامه محلی آذرآبادگان را جلوی ما انداخت و با قهر و غضب گفت : این چیست؟
من و قندهاریان نگاهی به روزنامه انداختیم و دیدیم عکس بزرگی از میتینگ انتخاباتی دیروز در صفحه اول روزنامه چاپ شده که منصور روحانی را بهنگام سخنرانی نشان می‌دهد که اسکندر آزموده پشت سرش دیده می‌شود.
گفتیم : اشکال کار کجاست قربان؟
استاندار نعره بر کشید و گفت : چرا چنین عکسی را چاپ کرده اید که مرا پشت سر آن مادر قحبه نشان می‌دهد؟
اسکندر آزموده خودش را بالاتر از منصور روحانی می‌دانست و در شان و منزلت خودش نمی‌دانست که تصویرش پشت سر مردی چاپ بشود که هر چه بود وهر که بود وزیری از وزیران آن مملکت بود و بر گزیده شاه!

ساعت هفده میلیون دلاری !!
من این خدابیامرز آقای پل نیومن را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوستش دارم . هنر پیشه مورد علاقه ام بود - و هست -
از فیلم هایش لذت میبردم . یکنوع خونسردی در رفتارش بود . یکنوع خونسردی که به خود خواهی و بیخیالی و شلختگی پهلو میزد .
بسیاری از فیلم هایش را دیده ام . حالا هم اگر حال و حوصله تماشای فیلم داشته باشم می نشینم فیلم های کلاسیک قدیمی اش را تماشا میکنم . 
توی یکی از فیلم هایش شرط می بندد سی چهل تا تخم مرغ پخته را بخورد - و میخورد - اسم فیلم یادم نمانده است اما این صحنه تخم مرغ خوری اش مرا میخندانید و میخنداند . شادم میکرد و شادم میکند .
پریروز، اینجا در امریکا ، ساعت رولکسی را که آقای پل نیومن به مچش می بست در یک حراج به مبلغ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار فروخته شد . ملاحظه میفرمایید ؟ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار برای یک ساعت مچی ! آنوقت شما از من می پرسید : دل خوش سیری چند ؟
خوش بحال اسکات و ملیسا و نلی . لابد نمیشناسیدشان ؟ اینها فرزندان مرحوم مغفور آقای پل نیومن هستند که نه بیل میزنند نه پایه انگور میخورند در سایه !
خدا یک جو شانس بدهد والله ! پدر خدابیامرزمان وقتی ریق رحمت را سر کشید برای مان یک عالمه قرض باقی گذاشت و یک زخم معده .
قرض هایش را به هر جان کندنی بود دادیم، فقط مانده است آن زخم معده لعنتی که گویا تا قیام قیامت با ماست .

وینجه.....
پنجشنبه بازار بود. توی جمعیت گم شده بودم.
مادرم یک سکه دهشاهی دستم داده بود و گفته بود: برو دکان آقای خیرخواه برای خواهرت وینجه بخر! خواهر کوچکم گریه میکرد و خانه را روی سرش گرفته بود. وینجه میخواست.
بقالی آقای خیرخواه نزدیکی های خانه مان بود. آقای خیر خواه دوست بابام بود و ما از مغازه اش خرید میکردیم.
چهار پنج سالی بیشتر نداشتم. خانه مان یک خانه دو طبقه بود با بامی سفالی و پله ای چوبین. در شهرکی بنام آستانه اشرفیه. شهرکی که پنجشنبه بازارش تماشایی بود. پدرم کارمند شهرداری آنجا بود.
از خانه آمدم بیرون. جمعیت موج میزد. پیچیدم به راست. چند قدمی رفتم. آدمها به من تنه می‌زدند. انگاری همه شان عجله داشتند. توی جمعیت گم شدم. گیج شده بودم. می ترسیدم. مغازه آقای خیر خواه را نتوانستم پیدا کنم.
پیچیدم به چپ. چند ده قدمی رفتم. مغازه آقای خیرخواه آب شده بودو در زمین فرو رفته بود. ده بار هی از بالا به پایین و از پایین به بالا رفتم . هر چه نگاه میکردم نمی‌توانستم مغازه آقای خیرخواه را پیدا کنم. دیگر داشت ترس ورم می‌داشت. دهنم باز مانده بود و حیران به در و دیوار نگاه میکردم. کم مانده بود بزنم زیر گریه. یک وقت دیدم یکنفر صدام میکند:
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی! دنبال چه میگردی؟
آقای خیر خواه بود .سلامی کردم و سکه دهشاهی را کف دستش گذاشتم و گفتم :مامانم گفته بیام اینجا دهشاهی وینجه برای خواهرم بخرم!
آقای خیرخواه دهشاهی را گرفت و یک دانه آدامس گذاشت کف دستم و گفت : برو بسلامت.
آمدم خانه. از پله های چوبی بالا رفتم. آدامس را گذاشتم توی دست خواهرم و گفتم ‌: اینهم آدامس شما.
خواهرم آدامس را کوبید توی صورتم و شروع کرد به جیغ و داد و فریاد که :من وینجه میخوام. آدامس نمیخوام.
مادرم از راه رسید و آدامس را داد دستم و بامبی کوبید تو ملاجم و گفت :
جوانمرگ شده، برو خبر مرگت وینجه بگیر!
گریه کنان از خانه آمدم بیرون. جمعیت توی خیابان موج میزد.پیچیدم دست راست. نتوانستم مغازه آقای خیر خواه را پیدا کنم. گریه کنان ده بار از بالا به پایین واز پایین به بالا رفتم. مغازه کوفتی آقای خیر خواه انگار دود شده بود وبه هوا رفته بود.
داشت ترس ورم می‌داشت. یک وقت دیدم یکنفر صدام می‌کند.
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
آقای خیرخواه بود. از بس گریه کرده بودم نشناختمش.
گریه کنان گفتم :
مامانم گفته بود بروم دکان خیر خواه برای خواهرم وینجه بخرم. اما این خیرخواه خواهر جنده بجای وینجه بمن آدامس داده است!!
از این ماجرا هفده هیجده سالی گذشت . یک روز دوران دانشجویی ام از تبریز آمده بودم لاهیجان . یک آقایی با خانمش مهمان پدرم بود . من نمی شناختمشان . سلامی و علیکی و حال و احوالی و آن آقا از من پرسید : مرا می شناسی ؟
گفتم : متاسفانه خیر
گفت : من همان خیر خواه خواهر فلان شده هستم که بجای وینجه ، آدامس بهت فروخته بودم !
------
وینجه = نوعی آدامس. سقز