دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۳۹۴

اصحاب ملاقه !!

کتاب زندان را میخوانم . کتابی است  با ویرستاری ناصر مهاجر  که نشر نقطه آنرا به بازار کتاب عرضه کرده است .
کتاب زندان شناختی است همه سویه از نظام زندان های جمهوری اسلامی و آنچه که بر دو نسل از انسان های آزاده و آرمانگرای میهن مان رفته است
نلسون ماندلا میگوید : نظام زندان هر حکومتی  ؛ به فشرده ترین و برهنه ترین شکل درونمایه و ویژگی های هر حکومت را باز می تاباند .
کتاب زندان نیز  درونمایه سیاست های ضد بشری حکومتی را بر ملا میکند که  همچون هیولایی از درون یک انقلاب مردمی سر بر کشیده است .
بخش کوتاهی از این کتاب را که درباره یکی از جنایتکار ترین چهره های این نظام اهریمنی - یعنی اسدالله لاجوردی - است اینجا میگذارم تا بدانید بر فرزندان ما چه رفته است :
********
... در پاییز 1351؛ زندانیان سیاسی تهران را به سه گروه تقسیم میکنند .یک گروه را در تهران نگه میدارند و دو گروه دیگر را به زندان های شیراز و مشهد تبعید میکنند . من و اسدالله لاجوردی جزو گروه تبعیدی های مشهد بودیم . در آنجا او را بهتر شناختم و بیشتر به ماهیت پست و فرومایه اش پی بردم .
به برخی از آنها فهرست وار می پردازم :
* در بحث پیرامون آن قسمت هایی از قرآن که برده داری را مردود نشناخته  ؛ لاجوردی میگفت : همین امروز هم اگر میتوانستم کنیزی برای خود بخرم یک لحظه در این کار تردید نمیکردم .
* اعتقاد جزمی اش به قرآن و اسلام ؛ تنها به توجیه توجیه برده داری محدود نمیشد . به تمجید از آیاتی که در باره " حوری و غلمان " است نیز می پرداخت .
*میگفت که پیش از آمدن به زندان " جواهر دان فروش " بوده است . وقتی از او سئوال میشد که  " جواهر دان فروش " چگونه کاریست ؟ با لودگی و وقاحت خاص خودش - آنهم در جو بسیار جدی سیاسی زندان های آن زمان - میگفت : جواهر دان یعنی لباس زیر خانم ها . یعنی کرست و شورت
* کمونیست ها را  " نجس " میدانست و این مفهوم را با کلمات توهین آمیز ادا میکرد . مثلا ظرفی را که بدست یک کمونیست شسته شده بود  ؛ گه مال یا کمونیست مال مینامید .
بعلت اعتقاد به نجاست کمونیست ها ؛ همراه با دوستانش - حبیب عسکر اولادی ؛ حیدری و ....از همان آغاز ورود به زندان مشهد ؛ سفره شان را از سفره سایر زندانیان جدا کردند و خود را از جمع کنار کشیدند .چندی بعد رسما از سایرین ( کمونیست ها و غیر کمونیست هایی که کمونیست ها را نجس نمیدانستند ) در خواست کردند که به آنها اجازه داده شود اول از همه سهم خود را از دیگ های غذای بند یک سیاسی بر دارند زیرا که ممکن است کفگیر و ملاقه " کمون " را کمونیست ها شسته باشند و گ نجس " باشد . از این پس بود که لاجوردی و همپالگی هایش به " اصحاب ملاقه " معروف شدند .
* در سال 1353 و بهنگام آزادی از زندان میگفت : میروم که برای انقلاب چریک بسازم ( منظورش این بود که میخواهم بچه پس بیندازم )
* نفرت و کینه لاجوردی از هر چه که از خرد و آزادی انسانها حکایت میکرد ؛ از او شکنجه گری سنگدل و بیرحم ساخت . او آزادی را در اسارت مطلق و تسلیم بی قید و شرط انسان به سحر و افسون قرآن میدانست و آیات قرآن - آنجا که خرد آدمی تحقیر میشود _ را با اعتقاد و افتخار تکرار میکرد .....

۸ بهمن ۱۳۹۴

انسان جهان سومی چگونه انسانی است ؟ **

جهان سوم - در یک کلام -تجلی گاه  پایین ترین درجه تمدن بشری در زمان کنونی است . و ایران ما بسبب ایستادن در روحیه و روش های جهان سومی  - یعنی داشتن نگاه کوتاه وتنگ خاور میانه ای و پیروی از خشونت و کور دلی جهان اسلامی - یک کشور جهان سومی است و اگر همچنان در این پایگاه فکری و فلسفی خود باقی بماند ما مجبوریم صد سال آینده را نیز با واپس ماندگی و بینوایی و خشونتی که مختص جهان سوم است بسر بریم .
جهان سوم ؛ جامعه ای است که فردیت انسان معنا و مفهومی ندارد و انسان ناگزیر است بیاری معایب خود - یعنی بیاری تقیه و ریا کاری و کنار نهادن خرد و اخلاق - پیش برود و دستکم از مخاطره ها دور بماند .
آفریقا ؛ نمونه کامل جهان سوم است  انسانیت در انجا تا حد بیرون رفتن از خود پایین رفته است .
در قاره ای که یکی از غنی ترین مناطق جهان است آفریقاییان توانسته اند بیشترین بینوایی و بی بهرگی را برای خود فراهم کنند .
توده های بزرگ انسانی به رهبری سر آمدان سیاسی و فرهنگی خود ؛ سیاست را به جنایت و اقتصاد را به تاراج و نابودی سر زمین خود فرو کاسته اند .
آفریقاییان نمیتوانند خود را بالا ببرند زیرا مسئولیت بینوایی و شکست خود  را نیز بدست دیگران میجویند . آنها از لجنزاری که در آن گرفتارند خرسند نیستند ولی نه آن اندازه که دستی برای رهایی خود بر آورند .
بیرون آمدن از حیطه جهان سوم رویهمرفته در مقوله مسئولیت خلاصه میشود . ما باید مسئول خودمان باشیم .
آنچه از نیک و بد بما رسیده است و میرسد مسئولیتش با خود ماست .ما اجازه دادیم در جا بزنیم و در تکرار سده ها و قرن ها بپوسیم . و ماییم که دیگر نباید اجازه دهیم تجربه تلخ قرن ها و سده های گذشته باز هم تکرار شود .
خاورمیانه اما - آنهم خاور میانه ای با صفت اسلامی -  جهان سوم بد تری است ؛ زیرا در ته آن پارگین ؛ احساس برتری هم میکند .
قهرمانان تاریخی خاور میانه انگشت شمارند و قهرمانان همروزگارش آدمکشان و هیولاهای انسانی .
فلسفه سیاسی اش نظریه توطئه است  - زیرا معتقد است خودش عیبی ندارد -  و سر نوشتش در دست مشیت الهی که رستگاری دو جهان را برای او ختم کرده است .
خاور میانه ای ؛ انسان فرمانبری است که تن به زیر بار هیچ قانونی نمیدهد
بنده ای است در کف مشیتی که نیاز به اندیشیدن برایش باقی نمیگذارد .
همه چیز را از پیش برای او روشن کرده اند .در بندگی اش از خدا آغاز میکند و تا هر که زورش برسد پایین میآید .
جهانش در فلسطین خلاصه شده است .دارای فرهنگ بسته سترونی است که آزادی را می کشد .
دارای سیاست استبداد زده ای است که همیشه میباید یک پیشوا ؛ یک دیکتاتور ؛ یک سلطان ؛ و اگر خیلی پیشرفت کرد یک امام بر تارکش باشد .
جهان اسلامی  ؛جهان گریز از واقعیت هاست . سربلندی در ژرفا و پیشروی بسوی گذشته . چسبیدن به فرایافت ها و عادت های ذهنی شکست خورده و باطل و دراز کردن عمر آنها بیاری تاویل ؛ از ویژگی های جهان اسلامی است .
جهان اسلامی ؛ از لحظه آشنایی با فلسفه یونانی ؛ به گفتار نو سخن گفت :
عقل را از عنصر نقادش تهی کرد . به جبر نام اختیار داد .و به " مشیت  "؛ صفت " اراده آزاد " بخشید .
جهان اسلامی جهان تقدیس شده ای است که دست به ستون هایش نمیتوان زد . جهانی است محکوم به حفظ وضع موجود . آنها که در این جهان  در معنا و در صورت ؛ به جایی رسیده اند تا توانسته اند آن ستون ها را از زیر سقف جامعه بر داشته اند .
اسلام را بعنوان یک شیوه زندگی - و یک طرح سامان دادن جامعه - نمیتوان با تمدنی که بشریت به آن رسیده است و در کار هر چه پیش بردن آن است آشتی داد .
نمیتوان با اسلام تعریف شد اما آزاد اندیشید و به گستره توانایی های خود رسید
رهایی از جزم - هر جزمی - پیش شرط آزادی است ؛ و آزادی بزرگترین ارزش ها پس از زندگی است .
امرزش ؛ بمعنای رستگاری آنجهانی ؛ که برترین ارزش جامعه اسلامی است با همه تمدن جهانگیر امروزی در جنگ است .
انسان امروزی اما ؛ رستگاری اش را در همین جهان جستجو میکند و بجای آمرزش ؛ پویش خوشبختی را گذاشته است .
خوشبختی دیگر قلمروی انحصاری روحانیت و اشراف و شاهان نیست . توده های مردم نیز میخواهند خوشبخت باشند .
دیگر نمیتوان بنام ملکوت آسمانی ؛ مردم را در دوزخ زمینی نگهداشت .
تمدن اسلامی دوره خودش را داشته است و در تن هیچ مرده ای نمیتوان روح تازه دمید .
اینکه روشنفکران اسلامی نمیتوانند از آرمانی کردن تمدن باصطلاح اسلامی دست بشویند و فرصت تاریخی یگانه ای را که " تصادف مبارک " مینامند باز در عرصه همان تمدن جستجو میکنند دنباله همان گریز از واقعیت است .
تمدن اسلامی دویست سال است در حال عقب نشینی و وام گرفتن و تقلید از تمدن جهانی است .از تمدن اسلامی تا سده نوزدهم بصورت کم و بیش خالص آن میشد سخن گفت اما از آن تمدن چه چیزی باقی مانده است که تاب همین سده ای را که  وارد آن شده ایم بیاورد ؟
این تمدن اسلامی جز نفت و تروریسم چه دارد که به جهان بدهد ؟
تحول تاریخی هیچ قومی در شرایط آزمایشگاهی صورت نمیگیرد و هیچ قومی نمیتواند به پیامد های جایگاه جغرافیای سیاسی سر زمین خود تن در ندهد .اما میتواند با شناخت درست داده ها و آگاهی از منطق آن ؛ خود را بر وضعیت جغرافیایی سیاسی تحمیل کند .
اگر ما ایرانی ها میخواهیم از این سرنوشت ناشاد بدر آییم میباید حتی اگر جغرافیای مان را نمیتوانیم دست بزنیم ؛ از جهان معنوی خود مهاجرت کنیم . یعنی به جهان سوم پشت کنیم .از حوزه تفکر خاورمیانه ای بیرون بزنیم . و اسلام را نه بعنوان یک شیوه زندگی ؛ بلکه بعنوان یک رابطه مشخص فردی با آفریننده جهان در نظر بگیریم .
خاور میانه منطقه ماست و کاری با آن نمیتوانیم بکنیم . ولی ایران در این منطقه یک استثناست . همواره هم استثنا بوده است .
ما از دویست سال پیش هم اگر خود را با خاورمیانه ای های دیگر ؛ با شور بختان دیگر جهان اسلامی می سنجیدیم برای بهتر شدن و در گذشتن از آنها بود . از همانگاه ؛ اساسا به اروپا بعنوان سر مشق نگاه میکردیم .
نگاه خاورمیانه ای  - که در دوره کوتاهی ما را کوته بین کرد - جز مایه واپس ماندگی نبوده است
ما تاکی محکوم به آن هستیم که در یک تالاب سیاسی فرهنگی ؛ بنام شناسنامه ای که از فرط پوسیدگی به آن نمیتوان دست زد فرو برویم ؟
در شناسنامه خاور میانه ای ما ؛ هزار و چهار صد سال ستیز و رویارویی با این جهان رو به پایان ثبت است .بنا بر این واقعگرایی حکم میکند که هر چه زودتر خود را از حوزه تفکر خاورمیانه ای بیرون بکشانیم .

** نمیدانم نویسنده این مقاله کیست . امروز آنرا در میان یاد داشت هایم پیدا کردم و گفتم شما نیز بخوانیدش .

۷ بهمن ۱۳۹۴

بر میهن ما چه رفته است ؟**

دو ضربه به صورتم زد .میخواست در ماشین را باز کند و من را بیرون بکشد .وسط اتوبان .
از پنجره ماشین یقه ام را گرفته بود وپشت سر هم فحش میداد .
میگفت ک چرا به آن خانم آنطوری نگاه کردی ؟
فرصت نشد بگویم چون ناگهان پرید جلوی ماشین و من قصد بدی نداشتم .تنها چیزی که فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگویم این بود که : چرا میزنی ؟ چرا صحبت نمیکنی ؟
دو نفر بودند و هر کدام سه برابر من .نمونه مرد با غیرت ایرانی !نمونه همان مردانی که خودشان با کثافتکاری هایشان حق شان را از سکس میگیرند و ناگهان اما با نگاه بیجای غریبه ای به خواهرشان ؛  فرصتی برای عرض اندام می یابند برای نشان دادن غیرت مردانه شان .
بعد که خسته شدند لابد از نوازش صورت من ؛ پی کار خودشان رفتند .
سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشین و داشتم از ظلمی که بمن کرده بودند می ترکیدم که با صدای بوق ماشین های عقبی یادم آمد آنها وسط اتوبان پیچیدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ایستاده ام .
مابقی راه را بجایی که ما در آن زندگی میکنیم فکر کردم و به فرهنگش .به تیپ های مختلف مردمانش .به آمال شان ؛ و نحوه گذران زندگی مان .نمیدانم تجسم شما از این کشور بخت بر گشته چیست ؟ نمیدانم چه در سر دارید برای آینده این کشور غرقه در خون و حق کشی تاریخی . نمیدانم چه بر سر سر زمین حافظ و مولانا آمده است ؟ من اما دیگر هیچ امیدی ندارم .
چه فکر میکنید ؟ فکر میکنید چند نفر از جوانان ایرانی پای اینترنت می نشینند و به فردایی بهتر برای وطن شان فکر میکنند ؟  چند نفر کتابخوان داریم ؟ چند نفر هنرمند ؟ چند نفر هر زمان یکدیگر را می بینند با هم بحثی برای بهتر زندگی کردن میکنند ؟
این روز ها ؛ چند نفر حافظ که میخوانند شرمنده تاریخ میشوند ؟
چند نفر از درد دل مصدق و بغضی که با خودش برد خبر دارند ؟
چند نفر تاریخ بی دروغ کشورشان را میدانند ؟
من دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .امیدی برای اصلاح فرهنگش . امیدی برای آداب دان شدن مردمانش .  امیدی برای آباد و آزاد شدنش ندارم .
شاید بر پیشانی تخت جمشید و دماوند نوشته شده باشد که این سر زمین در طول تاریخ ؛ رنگ آزادی و امنیت و آبادانی را نخواهد دید . همیشه آزادیخواهانش در زندانها خواهند پوسید .  همیشه قربانی دود تریاک و خمار و نشئه حقیقت باقی خواهند ماند .
من اما این روز ها دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .  نه ثروتی میخواهم نه مقامی .  باور کنید فقط اندکی امید میخواهم برای فرو بردن نفس هایم .
امید را در چشم کسی نمی بینم این روز ها . روز هایی که حتی خورشید و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشقبازی میکنند .
من هیچ امیدی به این نفس های بی امید از روی عادت ندارم . میدانم اینها جزیی از زندگی است .اما زندگی کردن هم که نباید اینسان سخت باشد . میدانم زندگی پستی و بلندی دارد .اما آخر تا کی ؟ تا کی ما در قعر این دره بایستیم و به آفتاب خیره شویم ؟ آخر توی این مملکت دل مان به چه خوش باشد ؟  آب و هوای خوبش ؟ تکریم واحترام و منزلت اجتماعی ؟  در آمد کافی ؟  توزیع عادلانه ثروت ؟ عدم تبعیض ؟ خانه متری چند میلیون تومان ؟ تلفن ؟ اینترنت ؟ موبایل ؟ تلویزیون ؟ پارک ؟ سینما ؟ مدرسه ؟ دانشگاه ؟ اتوبان ؟
تا کی ؟ تا کی حاکمان دنیای مجازی باشیم و برای خودمان شهری خیالی بسازیم اما دنیای واقعیت برای مان جهنمی باشد ؟
تا کی بنویسیم از سر زمین ایده آل و رویایی مان در دنیای مجازی ؟ اما بیرون از خانه قانون جنگل حاکم باشد ؟ آخر خیال پردازی تا کی ؟......
**
- این نامه را یک جوان ایرانی برایم فرستاده است که من هم بی کم و کاست اینجا میگذارمش با این پرسش که : بر میهن ما چه رفته است ؟ 

آی .... واژه های سرخ رنگ

دوست شاعری داشتم که شانزده - هفده سالی است از او بی خبرم . نام شعری اش " پیوند " بود . نمیدانم در کجای جهان ایستاده است . بیست سال پیش که روزنامه خاوران را در شمال کالیفرنیا منتشر میکردیم هفته ای یکبار به دیدن مان میآمد و ترجمه هایش از شعر شاعران بومی امریکا ( سرخپوستان ) را بما میداد و ما هم چاپش میکردیم . میدانستم که زندگی زناشویی اش درآستانه فروپاشی است . میدانستم فرزندی دارد و جدایی از فرزندش او را از پا در خواهد آورد .
روزنامه خاوران پس از فراز و فرود های بسیار سر انجام به خاموشی گرایید و هریک از یاران خاوران نیز در غبار زمان و زمانه گم شدند .
سالی بعد ؛ پیوند به سراغم میآید .  به محل کارم میآید . آنجا که نارنج و ترنج میفروشیم . خسته و شکسته و در هم فرو هشته . انگار ده سالی پیر تر شده بود . ساعتی کنارم می نشیند . میگوییم و می شنویم و از زمانه ای میگوییم که کس را پروای جان و جهان آدمیان نیست .
پیوند ؛ کاغذ و قلمی بر میدارد و همانجا شعری برای من میسراید و میخواندش .
امروز این شعر را در میان یاد داشت ها و ورق پاره هایم یافتم . حیفم میآید نخوانیدش
کاشکی یکی هم پیدا میشد و از حال و روزگار " پیوند " خبری میداد .
------------

آی ... واژه های سرخ رنگ

( برای دوست نویسنده ام حسن رجب نژاد ) -

با خاطرات شکفته ی سال های رنگ رنگ
مردی کنار انبوه میوه ها :
میوه های زرد
میوه های سبز
میوه های سرخ رنگ
جار میزند
بر سر بازار نام و ننگ :
آی ... واژه های زرد
آی ...واژه های سبز
آی ...واژه های سبز و سرخرنگ .

دیکسن- روح الله پیریایی - نوامبر 1999