دنبال کننده ها

۱۱ آذر ۱۳۹۱

برای مردن یک عمر باید صبر کرد !!



براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!

پرويز شاپور طنز پرداز بزرگ ايرانى ميگويد : براى مردن بايد يك عمر صبر كرد !
اما من معتقدم كه : براى زنده ماندن يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود  به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود  و " بسم الله " به زبان آرد ، اين سخن  شرمگاه وى را از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خداي
ش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود و شرمگاه خويش مكشوف دارد جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد پروردگار بين وى و جن ها پرده اى نهد تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين يادتان باشد وقتى به آبريزگاه ميرويد  " بسم الله " يادتان نرود زيرا در غير اينصورت ممكن است جن ها و شياطين هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
از ما گفتن بود . بعدا نگویید چرا نگفتی ؟؟!!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!
Like ·  · 

۹ آذر ۱۳۹۱

پرسه ای در ....

درازنای شب از چشم درد مندان پرس 
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
" سعدی "

هر که را در عقل نقصان اوفتاد 
کار او فی الجمله آسان اوفتاد 
" عطار " 

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود 
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست 
" انوری "

آنچنان زی که بمیری برهی 
نه چنان زی که بمیری برهند 
" ؟ "

نهنگ آن به که با دریا ستیزد 
ز آب خرد ماهی خرد خیزد 
" نظامی "

ز دانا مویی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی 
" ناصر خسرو " 

نی به هند است ایمن و نی در یمن 
آنکه خصم اوست سایه ی خویشتن
" مولانا "

ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
 وان عیب که در ماست یکی صد گوید 
ما آینه ایم ؛ هر که در ما نگرد 
هر نیک و بدی که گوید از خود گوید 
" ؟ "



۷ آذر ۱۳۹۱

رفاقت شاملو با جوان کبابی




یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبا
 ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

جواد مجابی ــ آینه‌ی بامداد ــ ص 7ـ 216

موش و شتر ......

مولانا در مثنوی معنوی شعر بسیار زیبایی دارد در حکایت موش و شتر که گویی تصویری است از ایران امروز ما .
داستان از اینقرار است که موشی مهار شتری را بدست میگیرد و شتابان راه می افتد تا به جویبار بزرگی میرسد . 
مابقی داستان را از زبان مولانا بشنویم : 

موشکی در کف مهار اشتری ....در ربود و شد روان او از مری 
اشتر از چستی که با او شد روان ....موش غره شد که هستم پهلوان !
بر شتر زد پرتو اندیشه اش ....     .گفت : بنمایم ترا ! تو باش خوش 
تا بیامد بر لب جوی بزرگ .........کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ 
موش آنجا ایستاد و خشک گشت.. ..گفت اشتر ای رفیق کوه ودشت !
این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ .........پا بنه مردانه؛ اندر جو در آ !
تو قلاورزی و پیشاهنگ  من .............در میان ره مباش و تن مزن !
گفت : این آب شگرف است و عمیق .. من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق !
گفت اشتر تا ببینم حد آب .........      پا در او بنهاد اشتر با شتاب
گفت : تا زانوست آب ای کور موش ...از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش ؟ 
گفت : مور تست ما را اژدهاست ....که ز زانو تا به زانو فرق هاست 
گر تر تا زانو است ای پر هنر ....... مر مرا صد گز گذشت از فرق سر !
گفت : گستاخی مکن بار دگر ......... تا نسوزد جسم و جانت زین شرر 
تو مری با مثل خود موشان بکن .....با شتر مر موش را نبود سخن 
گفت : توبه کردم از بهر خدا ......بگذران زین آب مهلک مر مرا ......

حالا دو سه دهه ای است که موشان اسلامی مهار شیران و شتران را بدست گرفته اند و شتابان بسوی نا کجا آباد روانه اند .
امروزی یا فردایی ؛ بر لب نهری ؛ جویباری ؛ رودخانه ای  یا اقیانوسی خواهند رسید و نخواهند توانست تن به آب زنند و به ساحل امن و سلامت رسند ؛ آنگاه است که شیران ایران به فقیهان و سفیهان و پروار پروران پروار خواهند گفت : 
تو مری با مثل خود موشان بکن 
با شتر مر موش را نبود سخن 

و آن روز دیر نیست .