دنبال کننده ها

۲۶ اسفند ۱۴۰۳

اندر مصایب نوروز

اندر مصایب نوروز

اندر مصائب نوروز
دوسه ما قبل از نوروز، پدر و مادر راه می افتادند میرفتند بزازی آقای خیر خواه . می خواستند برای مان رخت و لباس تازه بدوزند .
بیست تا قواره پارچه را زیر و رو می‌کردند و پارچه ای را انتخاب می‌کردند که ما نه از رنگش خوش مان می آمد نه از چهار خانه هایش .اما حرف حرف آنها بود . ما را چه کار به این غلط کاری ها ؟
از آنجا میرفتیم خدمت آقا رضا که سر گذرمان خیاطی داشت .
از فردایش هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه یک سلام بالا بلندی تحویل آقا رضا میدادیم و یک عالمه هم پیزر لای پالانش می چپاندیم بلکه به فضل الهی ! کت و شلوارمان را قد و قواره خودمان بدوزد نه قد و قواره رستم دستان!
از همان روزی که پارچه را تحویل آقا رضا میدادیم تا شب عید مدام دلشوره داشتیم . دل توی دل مان نبود نکند آقا رضا بد قولی بکند و شب عیدی بی لباس بمانیم .آیا لباس مان شب عید حاضر میشود یا نه ؟ . صد بار باید میرفتیم و میآمدیم و آقا رضا کت مان را روی بدن مان « پروب » می‌کرد . هی با یک تکه صابون روی پارچه خط میکشید و اینجا و آنجایش را سنجاق می‌کرد .
تا دم دمای تحویل سال دل توی دل مان نبود نکند لباس پلوخوری مان شب عید حاضر نشود !
بعد نوبت خریدن پیراهن بود . پیراهنی برای مان می خریدند که یقه اش سه چهار نمره از گردن مان گشاد تر بود .آخر باید بفکر فردا هم می بودند ! پیراهنی میخریدند که برای عید سال بعد هم بکار آید .
حالا باید میرفتیم مغازه کفاشی آقای کشور دوست کفش می خریدیم . کفش های مان هم یکی دو نمره از پای مان بزرگ‌تر بود . باید یک عالمه پنبه تویش می تپاندیم تا بتوانیم لنگان لنگان قدم برداریم .
یکی دو روز قبل از عید نوبت سرتراشیدن وحمام رفتن مان بود . میرفتیم سلمانی اوسا ممد تا موهای مان را از ته بتراشد. اوسا ممد تا بخواهد سرمان را بتراشد صد جای گل و گردن مان را زخم و زیلی می‌کرد و پنبه کاری اش می‌فرمود ! آنوقت ریسه میشدیم و همراه پدر مان میرفتیم حمام عمومی . من از انعکاس صدای حمام و آن خزینه جوشانش می ترسیدم . پدرم دست من و برادرم را میگرفت و پرت مان می‌کرد توی خزینه . توی خزینه ای که آبش تن و بدن مان را می سوزانید .
حالا نوبت کیسه کشی بود .
آنجا زیر آن طاق کاشیکاری شده مقرنس، آقا جواد دلاک مثل شمر ذی الجوشن ایستاده بود و کیسه بدست منتظر مان بود تا ما را همچون گنجشککی بینوا زیر پنجه های فولادین خود بگیرد و چنان پوستی از ما بکند که تا یکماه نتوانیم گردن مان را تکان بدهیم .
دلشوره های قبل از عید امان را می برید . شب ها خواب و راحت نداشتیم . مدام دلشوره داشتیم نکند لباس شب عید مان تا شب عید حاضر نشود . سلامی که هر روز به آقا رضا میکردیم مدام چرب تر و خاضعانه تر می‌شد . آقا رضا دیگر قبله آمال ما شده بود . بنظرمان قدرت و هیبت آقا رضای خیاط از شاه و صدر اعظم و کدخدا رستم هم بیشتر بود .چه عزت و احترامی به نافش می بستیم خدا میداند .
بعضی ها که دست شان به دهن شان نمی رسید لباس های برادر بزرگ‌تر را میدادند آقا رضا تا این رو و آن رویش بکند و برای برادر کوچکتر یک کت تازه در بیاورد اما اشکال کار اینجا بود که جیب روی سینه بجای اینکه سمت چپ باشد سمت راست می افتاد و موجبات خنده و مزاح همکلاسی ها و شرمندگی طفلک بینوا را فراهم می‌کرد .
دیگر از مصائب نوروز باید از مصائب درد انگیزی بنام مشق شب یاد کنم که تعطیلات سیزده روزه نوروزی مان را به کام مان زهر می‌کرد . باید دویست سیصد صفحه مشق شب می نوشتیم .
بعد از تحویل سال و دید و بازدید های عمه جان و خاله جان و دایی جان و عمو جان ، تصمیم میگرفتیم شب ها بنشینیم ومشق های مان را بنویسیم. باید « علم الاشیا» را از بر میکردیم . باید روز تولد و مرگ کمبوجیه و هوخشتره و بهرام چوبین و جنگ های بی پایان شان با روم و چین و ماچین و فتح قسطنطنیه را حفظ میکردیم ! ده دوازده روز یکی توی سر خودمان میزدیم یکی سر هوخشتره اما نمی توانستیم این قسطنطنیه لاکردار را درست تلفظ کنیم . اما از بازیگوشی های روزانه چنان خسته و مانده شده بودیم همینکه کتاب را باز میکردیم هنوز چهار خط ننوشته بودیم همانجا خواب مان می برد و مشق شب مان میماند برای فردا . و این امروز و فردا ها تا شب سیزده بدر تکرار می‌شد و مدام چنان دلشوره ای به جان مان میریخت که همه خوشی های ایام نوروز از حلق مان بیرون میآمد
با همه اینها . نوروز آن سالها سرشار از شادی و دلخوشی بود
بقول اسماعیل بیدرکجایی :
غم بود . اما کم بود

۱۸ اسفند ۱۴۰۳

کشفیات امروز

آقا! ما امروز زیر آفتاب بهاری نشسته بودیم نرمک نرمک چرت میزدیم به کشفیات تازه ای نائل آمدیم:
اول اینکه اگر آدم بخواهد یکهفته دو هفته به سخنان این آقای دکتر هلاکویی گوش بدهد حتما باید برود زنش را طلاق بدهد حتی اگر پنجاه سال شصت سال با زنش زیر یک سقف زندگی کرده باشد !
آقا! ما امروز نیم ساعت به حرف های دکتر هلاکویی گوش دادیم پا شدیم برویم محضر زن مان را طلاق بدهیم! لباس پوشیده نپوشیده یادمان آمد ای بابا ! امروز شنبه است و محضرها تعطیل هستند.
دوم اینکه آدم هر روز ‌هر دقیقه می تواند بهانه ای پیدا کند از یکی متنفر باشد
این رفیق مان اسدالله خان آمده است میگوید از هندی ها بدش میآید
می پرسم : چرا؟ چوب توی آستین ات کرده اند؟نکند زیر شمس العماره بغبغو کرده اند ؟
میگوید: رفتم پمپ بنزین سر خیابان بنزین بزنم. صاحب پمپ بنزین یک آقای عمامه بسر هندی بود ، از آنها که نیمرخ شان مثل گوز فیثاغورث است ! بنزین زدم شد چهل دلار و یک سنت ! دو تا بیست دلاری به آقا دادم گفتم : ببخشید پول خرد ندارم !
دیدم بقول داش مشدی ها انگار دنده اش جا نمیرود همچنان گاله اش باز است و طلبکارانه نگاهم میکند . یک اسکناس بیست دلاری دیگر دادم دستش ، اسکناس بیست دلاری را بخاطر یک سنت خرد کرد و مابقی اش را که نوزده دلار و ‌‌نود و نه سنت بود داد دستم ! بهمین خاطر از هر چه هندی است بدم میآید ، مخصوصا از عمامه به سر هایش !

آنکه فرق شتر نر و ماده را نمیداند

در زمان معاویه یکی از اهالی کوفه سوار شتر نرش میشود میرود دمشق.در دمشق، یکی از اهالی آن شهر که شتر ماده اش را گم ‌کرده بود یقه مرد کوفی را می چسبد که : اله و بالله این « ناقه» (یعنی شتر ماده )مال من است !مرد کوفی فریاد بر میآورد که : یا آخی! یا عبدالله ابن عبدالله ! ای پدر آمرزیده ! شتر من نر است -جمل است- شتر تو ماده بود -ناقه بود- !
مرد دمشقی به ناله و فغان مرد کوفی وقعی نمیگذارد و پایش را توی یک کفش میکند که : یا حبیبی ! باید ناقه ام را بمن برگردانی .
شکایت به معاویه بردند .
آن آقای دمشقی پنجاه شاهد عادل مسلمان نماز خوان با خودش آورده بود که آمدند در پیشگاه خلیفه شهادت دادند که بله ! قسم به ذات پاک حضرت باریتعالی این« ناقه »متعلق به مرد دمشقی است !معاویه دستور داد شتر را به آن مدعی که پنجاه شاهد عادل داشت بسپارند .
مرد کوفی حیران و سرگردان رو به خلیفه مسلمین کرد و گفت : یا امیر المومنین ! این چه عدالتی است ؟شتر من نر است - جمل است - آن مرد دمشقی مدعی بود که شترش «ناقه »بوده است ، ماده بوده است !
معاویه دستور میدهد به آن مرد کوفی پولی می‌دهند و خطاب به او‌ میگوید :
وقتی به کوفه برگشتی برو به علی بن ابیطالب بگو‌: ای پسر ابوطالب !من با صد هزار مردمی که «شتر نر »را از «شتر ماده » باز نمی شناسند به جنگ تو میآیم ! دیگر خود دانی!
من وقتی این داستان را خواندم نمیدانم چرا بیاد برخی از ما بهتران و بزرگان اهل تمیز افتادم که میخواهند با صد هزار کس که فرق جمل و ناقه را نمیدانند به جنگ امریکا بیایند و کاخ سفید را حسینیه کنند !
بقول حضرت سعدی :
ای روبهک ! چرا ننشینی بجای خویش ؟
See translation
All reactions:
55

۱۶ اسفند ۱۴۰۳

تربت سید الشهدا

اسد الله خان میگوید : رفته بودم مشهد زیارت بارگاه ملکوتی ثامن الائمه ، آنجا چند بسته کوچک تربت سید الشهدا خریدم به ده میلیون تومان !
می گویم : زیارت تان قبول باشد انشاالله تعالی ! خداوند از عمر ما بردارد بگذارد روی عقل حضرتعالی . شما که آنجا به آقای باریتعالی نزدیک بودی کاشکی کمی هم سفارش مارا میکردی ! والله با این بار گناهانی که بر دوش ماست ما از عرصات محشر و درکات جهنم و اسفل السافلین و درخت زقوم و جحیم و سقر و هاویه و اژدهای هفت سر بد جوری می ترسیم . خب ، میشود بما بفرمایی تربت امام حسین به چه دردی می خورد ؟
میگوید : انگار شما هم‌پاک کفر و کافر شده اید پسر عمو جان ؟ پس راست است که میگویند این فرنگستان آدم را کفر و کافر میکند و از مسلمانی می اندازد . تربت امام حسین درمان همه درد هاست ، از قولنج و درد مفاصل بگیر تا سردرد و کمر درد و اسهال وزخم اثنی عشر و شقاقلوس و طاعون و هاری و تیفوس و حتی آنفلو آنزای خوکی و مکزیکی و اسپانیایی !
میگویم : یعنی آقای سید الشهدا از بارگاه حضرت کبریایی درجه دکترای پزشکی دارند ؟
میگوید : استغفرالله ! استغفرالله ! از این حرف های کفر و کافری نزنید آقا! سوسک میشوی ها !
میگویم : باز جای شکرش باقی است که استخوان مردگان را به نجف و کربلا نمی برید . قدیم ندیم ها قبل از اینکه این رضا خان خائن ! بیاید اسلام را بر باد بدهد پدربزرگ ها یمان استخوان های پوسیده مردگان خودشان را توی توبره میریختند سوار یابو میشدند به کربلای معلی و نجف اشرف و کاظمین و سامرا میرفتند تا مردگان شان را آنجا دفن کنند و یکراست بفرستندشان بهشت برین . خب ، حالا با این تربت پاک امام حسین چیکار کردی؟ بین قوم و خویش ها تقسیمش کردی؟
میگوید : نه آقا ! به یک مشکلی بر خوردم.
می پرسم : چه مشکلی؟
میگوید: نمیدانی پسر عمو جان ! نمیدانی توی چه انشر و منشری گیر افتاده ام .
می گویم : چه اتفاقی افتاده پسر عمو جان ؟
میگوید : روی جعبه تربت پاک سید الشهدا نوشته است:
Product Of China ( محصول چین )
See translation
No photo description available.
All reactions:
76

تب طلا

آمده ام اینجا ؛ کنار رودخانه ای که تابستان‌ها در ساحلش میآساییم و تن به آب میدهیم .
اکنون اما ، چنان می جوشد و میخروشد که زهره آدم آب میشود .
صبح که راه افتادم لباس زمستانی پوشیده بودم ، اینجا که رسیدم دیدم بهار نه ! تابستان است . لباس زمستانی از تن بدر کردم رفتم کرانه رود به قدم زدن .
اینجا با خانه ام شش هفت مایل فاصله دارد . من گهگاه میآیم اینجا کنار رود قدم میزنم. نامش Coloma
اینجا روزی روزگاری کعبه آمال طلا جویان و کاشفان فروتن شوکران بوده است ، امروز اما آسیابی و پلی و موزه ای از آن بر جای مانده است
کودکانی را از مدرسه ای دور به تماشای بقایای معادن طلا آورده اند. معلم شان توضیح میدهد تنها بیست در صد از طلای موجود در این‌معادن را توانسته اند استخراج کنند و هنوز هشتاد در صد آن در دل کوهها و کوهساران باقی است . کم مانده است بروم بیلی ‌و کلنگی فراهم کنم و در دل کوهساران دنبال طلا بگردم ! خدا را چه دیدی؟ یکوقت دیدی ما هم شده ایم یکی از کاشفان فروتن طلا !
کنار رودخانه بالا پایین میروم ، خسته میشوم ، در سایه سار درختی می نشینم و به آوای رودخانه گوش میدهم . زیر آسمانی آبی و آفتابی دل انگیز.
میگویم سهراب اگر اینجا بود حالا شعر بالا بلندی در باره رود و آفتاب و آسمان و سنجاب ها میگفت. لابد شعری هم‌در باره کرکس ها میسرود و گلایه میکرد که چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست !
من اما کرکس ها را دوست‌نمیدارم . کرکس ها میهنم را از من گرفته اند : کارونم را . زاینده رودم را ، ارس و ارسبارانم را ، ارومیه و سپید رودم رانیز .
اینجا ، در همان نقطه ای که نخستین رگه های طلا پیدا شده است ایستاده ام ‌وبه سنگ نبشته ای مینگرم که صدو‌ هشتاد سال از عمر آن گذشته است. مردی از طلاجویان بنام «Henry » به برادری یا خواهری نوشته است امروز اینجا فلزی یافته اند که میگویند طلاست .
نامه تاریخ ۱۸۴۸ را دارد .
نامه اش سه غلط نوشتاری دارد :
امروز را This day
فلز را Mettel
و طلا را Gould نوشته است. معلوم میشود تب طلا او‌را از آنسوی اقیانوس ها به اینجا کشانده است .
نمیدانم آیا او‌هم سهمی از اینGould برده است یا اینکه همچون هزاران طلاجوی دیگر در بن سنگ ها و کلوخ ها دفن شده است !
See translation
May be an image of monument and text that says "THIS DAY SOME KINDOR KI ND IN THE TAIL BACEHA RACE THA ET TLE WAS TTLE-WAS FOUND FOL OOKS LIKE IKEGOALI RTTIFWASFOU GOALDSY GOA"
All reactions:
58

چاپلوسی

ما توی اداره مان یک آقای دست و پا چلفتی داشتیم که هیچ کاری از دستش بر نمیآمد .
لیسانس زبان فرانسه داشت اما نمی توانست دو کلام فرانسه حرف بزند.
صبح تا غروب توی اداره مان پلاس بود دست به هیچ کاری نمیزد . همکارانش مدام سر بسرش میگذاشتند مسخره اش میکردند ومیخندیدند.
یکوقت دری به تخته ای خورد و همین آقای هیچکاره شد معاون کل . شد معاون مدیر کل!
ما میخندیدیم میگفتیم قحط الرجال بود ؟
آقا ! یکماه طول نکشید دیدیم همان آقایانی که مدام این بنده خدا را مسخره میکردند و آدم حسابش نمی کردند حالاچنان پاچه ورمالی هایی میکنند که بیا و تماشا کن .
حالا هم من وقتی پاچه ورمالی های این وزیران و وکیلان نسبت به آسید علی گدای روضه خوان را می بینم حقیقتا حالت تهوع بمن دست میدهد و میخواهم بالا بیاورم. یاد دوران ماضی می افتم که همین پاچه خاران وطنی از جوانی که در سویس درس خوانده بود یک « اعلیحضرت همایونی ظل الله خدایگان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران » ساختند و لابد اگر این انقلاب کوفتی صورت نگرفته بود مدعی میشدند ایشان خود حضرت باریتعالی است!
در زبان انگلیسی به اینجور پاچه خاری ها میگویند Flattery
این هم شرح و تفصیلاتش :
Flattery, also called adulation or blandishment, is the act of giving excessive compliments, generally for the purpose of ingratiating oneself with the subject. It is also used in pick-up lines when attempting to initiate sexual or romantic courtship
See translation
May be an image of 1 person
All reactions:
67