دنبال کننده ها

۱۶ مهر ۱۳۹۸

چرا گریه میکنی سینیور ؟


«از داستان های بوئنوس آیرس»
رفته بودم یک بقالی خریده بودم . در یکی از کوچه پسکوچه های بوئنوس آیرس. اسم بقالی مان هم بود مروارید!    نان و پنیر و دوغ و دوشاب میفروختم .هزار نوع کالباس میفروختم که نام هیچکدام شان را نمیدانستم .شراب هم میفروختم . از آن شراب های ارزان برای مستضعفان
صبح اول وقت کفش و کلاه میکردم و سوار اتوبوس میشدم و میرفتم سر کار .مغازه ام را آب و جارو میکردم و می نشستم به انتظار مشتری . نمی خواستم برای آن« نواله ناگزیر » پیش هیچ خدا و نا خدایی گردن کج ک
از صبح تا شب یکسره کار میکردم اما دخل مان به خرج مان نمیرسید . با یک والزاریاتی پول برق و آب و اجاره را روبراه میکردم 
روزها بقالی میکردم شب ها میرفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود . شب ها با همسرش میآمد دانشگاه . میآمد زبان اسپانیولی یاد بگیرد . زمان فرمانروایی حسنی مبارک بود . با مرسدس بنز میآمد. من اما با اتوبوس میرفتم
استاد زبان اسپانیولی مان زنی مهربان و زیبا بود . با چشمانی آبی و موهایی برنگ طلا. اسمش هیمیلسه. گاهگاهی میرفتیم کافه تریایی می نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران میگفتم . از فاجعه ای که بر یک ملت نازل شده است. یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوییس بورخس. بورخس را بسیار دوست میداشتم . همه کتاب هایش را به ترجمه احمد میر علایی خوانده بودم . شیفته هزار توهایش بودم .بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود . من اما او را بینا ترین نا بینای جهان میدانستم
همکلاسی هایم همه شان چینی و کره ای بودند . یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند . اهل معاشرت و رفاقت نبودند
همکلاسی ایرانی ام - سیروس- در پارکینگ هتلی کار میکرد . میخواست بیاید امریکا. به هر دری میزد .سر انجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مرد
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم میسوخت. هزاران تن از جوانان شیلی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند
سینیور کاپه لتی رفیق و همدم دائمی ام بود .میآمد کنارم می نشست و با شیرین زبانی هایش مرا میخندانید. نمیگذاشت غمگین بمانم
. هشتاد نود سالی داشت اما قبراق و سرحال بود
همسایه ها میآمدند از فروشگاهم خرید میکردند . گاهگاهی هم درد دل میکردند. من نیمی از حرف های شان را نمی فهمیدم. پای درد دل های شان می نشستم . پای درد دل زنان بی شوهر ، مردان بی زن ، زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان .مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر
 یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار.  نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه ام. همان مدیحه تباهی که به روضه امام حسین میماند
 آی..... های..... وای ...
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
آی....های..... وای....
◦ چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال مغازه را تمیز میکردم. یکوقت سرم را بلند کردم و دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم میکند
 با دستپاچگی گفتم : بوینوس دیاس سینیور
 با تعجب گفت : چرا گریه میکنی سینیور؟

۱۵ مهر ۱۳۹۸

نوا جونی و بابا بزرگ


آخر هفته آمده بود خانه ما. تا مرا دید پرید توی آغوشم و گفت :بابا بزرگ ، برایت نامه نوشته ام
نامه اش را خواندم.سراسر عاطفه و مهربانی و عشق.
با خطی کودکانه و چند لغزش نوشتاری برایم نوشته است که بابا بزرگ را دوست دارد زیرا ؛
He is nice
He takes me everywhere
He is sweet
جهان ما - با همه دردها و رنج‌ها و تلخی هایش- با حضور نوا جونی چقدر زیباست

خود کفایی اسلامی


از یکی پرسیدند : چیکاره ای؟
گفت : والله خودم خان هستم برادرم سلطان ! خودم پیراهن ندارم برادرم تنبان!
حالا حکایت ماست :
یک آقایی بنام رضا رحمانی که وزیر صنایع ایران است آمده است یک عالمه قرت و قراب راه انداخته و پنبه لحاف کهنه تکانده و اعلام فرموده است که به یمن سیاست های مدبرانه رهبر کبیر انقلاب و جانفشانی های شبانه روزی امت اسلام تا سه سال آینده در زمینه تولید چادر مشکی به خود کفایی خواهیم رسید !!
آقا ! نمیدانید ما با خواندن این خبر بهجت اثرکه اقتدار و پیشتازی های تکنولوژیک جمهوری عزیز اسلامی را نشان می‌دهد چقدر خوش خوشان مان شد و چه درودهای انقلابی نثار روح پر فتوح امام امت کردیم و از اینکه یکبار دیگر پوزه این استکبار جهانی و این صهیونیزم بین المللی را به خاک مالیده ایم احساس غرور و افتخار فرمودیم !
دست به نقد به خواهران عزیز سیاهپوش هموطن توصیه می‌کنیم دندان روی جگر بگذارند و سه سال دیگر صبر کنند تا به میمنت و مبارکی در ظل توجهات حضرت بقیه الله سلام الله علیه این چادر های مشکی روانه بازار بشود و یکی از عظیم ترین معضلات جامعه ایرانی بدست برادران و خواهران مسلمان متقی حل بشود
امیدواریم در دهه ها و سده های آینده نیز شاهد خودکفایی در عرصه تولید کفن و عمامه و تسبیح و سنگ قبر و قرآن و توضیح المسایل و گیوه و نعلین و تحت الحنک باشیم تا امت جان گرو جامه گرو که اگر چه از مال پس و از جان عاصی هستند و اگرچه نه در زمین بختی و نه در آسمان تختی دارند در راستای خود کفایی اقتصادی مجبور نباشد این ارقام حیاتی را از چین و ماچین و اقالیم سبعه وارد کند .
حضرت سعدی چه نیکو سروده است :
ز دانایی طلب کردم یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند!

چشم انداز بامدادی


صبح که از خواب بر خاستم چشم اندازم سبزه و سبزی و درخت و آسمان آبی بود و این شعر حافظ بر زبانم :
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
گرچه یاران غافل اند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد

۱۲ مهر ۱۳۹۸

آش نخورده و سق سوخته


آ
زنم به اعتراض میگوید : شما چرا اینقدر آهسته میرانی آقای گیله مرد ؟ حوصله ام را سر برده ای ! این دیگر چه جور رانندگی است؟ من توی بزرگراهها هفتاد - هفتاد و پنج مایل میرانم!
میخندم و میگویم
اسب تازی دو تک رود به شتاب
شتر آهسته میرود شب و روز
دخترم هم هر وقت سوار ماشینم میشود هوارش در میآید که : بابا جان این دیگر چه جور رانندگی است ؟ چرا اینقدر آهسته میرانی ؟
میگویم : اینجا حد اکثر سرعت مجاز ۶۵ مایل در ساعت است . من قانون شکنی نمیدانم . بهمین خاطر است در بیست سال گذشته هیچ قبض جریمه ای نگرفته ام.
زنم و دخترم میخندند و میگویند : برو بابا ! تو هم با این رانندگی ات
در سفر اخیرمان به ایالت اورگان بزرگراه شماره101 را گرفتیم و پیش میراندیم . ما کماکان غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت ، آهسته میراندیم و به موسیقی گوش میدادیم. یکی دو باری همسرم به اعتراض بر آمد که : آقا ! تند تر برو
گفتیم : چرا ؟ مگر قرار ملاقاتی با کسی داریم ؟ مگر قرار است در اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل شرکت کنیم ؟ آهسته میرانیم تا از اینهمه چشم انداز زیبا و پر شکوه لذت بیشتری ببریم
راندیم و راندیم و چندین شهرک ساحلی را پشت سر نهادیم . در یکی از همین شهرک های ساحلی ناگهان دیدیم یک ماشین پلیس نعره زنان و آژیر کشان با چراغ های زهره آب کن قرمز و زرد و آبی پشت سر ماست. اول خیال کردیم لابد دنبال کس دیگری است . اما وقتی در حاشیه بزرگراه توقف کردیم دیدیم بله این شخص شخیص ماست که در تور پلیس افتاده است!
speeding :
پرسیدیم : جناب آژان ! چه خطایی از ما سر زده است ؟ گفتند
گفتیم : نکند شوخی میفرمایید ؟ این همسر جان مان مدام گلایه دارد که ما آهسته میرانیم ، حالا شما یقه مان را گرفته اید که سرعت مان 
زیاد بوده است ؟ آنهم در بزرگراهی که سرعت مجازش ۶۵ مایل در ساعت است ؟
فرمودند: در محدوده این شهر سرعت مجاز سی مایل در ساعت است و حضرتعالی سرعت تان ۴۶ مایل بوده است! بعدش هم با کمال مهربانی و احترامات فائقه یکی از آن قبض های زرد رنگ زهره آب کن را بدست مان داد و ۱۶۵ دلار جریمه مان فرمود
بقول آن شاعر مرحوم مغبون
بخت گر خندان بود دندان به سندان نشکند
بخت نا فرجام را پالوده دندان بشکند!

چاپارخانه


چاپارخانه
عکسی را که می بینید یکی از قدیمی ترین پستخانه های امریکاست
در سفر اخیر مان به ایالت اورگان به زیارت این چاپارخانه قدیمی که بسال 1880 بنیان نهاده شده است نایل شدیم .
راهنمای مان میگفت :دومین پستخانه قدیمی امریکاست و جالب اینکه هنوز هم درهایش باز است و یک کارمند دارد .
این کارمند هر روز یکی دو ساعتی به رتق و فتق امور می پردازد و یکی دو ساعتی هم نامه های خلایق را به دست شان میرساند
این چاپارخانه بر بلندای کوهی است در میان جنگلی سر سبز و در همسایگی اش هم آبشاری خروشان نغمه سرایی میکند و به عشوه گری مشغول است.
نامشBridal Veil post office و کد پستی اش هم 97010

چهل ساله شدیم


من و همسرم امروز - آخرین روز سپتامبر - چهل ساله شدیم !
یعنی چهل سال است با هم و کنار هم زیر یک سقف زندگی میکنیم
در این چهل سال ، سی و پنج سالش را در غربت گذراندیم .آرژانتین و امریکا. 
افتادیم و بر خاستیم . دو باره افتادیم و برخاستیم . آشیانی ساختیم و با هم به پیری رسیدیم.
در آخرین روز سپتامبر 1980ازدواج کردیم و در آخرین روز سپتامبر 1984 میهن مان را برای همیشه پشت سر نهادیم.
حالا در این پیرانه سری خوشحالیم که هرگز و هرگز برای آن نواله ناگزیر در پیشگاه هیچ خانی و شاهی و دولتی و امیری و خدایی و کد خدایی و نا خدایی گردن کج نکرده ایم. با هم و پا به پای هم همه رنجها و سختی ها را پشت سر نهادیم و فرزندان خود را به ثمر رساندیم و اکنون شاهد بالندگی نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی - هستیم

آخرین روز سپتامبر


آخرین روز سپتامبر بود . سی ام سپتامبر 1984.
در تهران سوار هواپیما شدیم . لوفت هانزا. مقصد بوینوس آیرس.
دل توی دل مان نبود . شب را تا سپیده صبح بیدار بودیم . در خانه رفیقم عباس. عباس و همسرش هم همراه ما بیدار مانده بودند .
دم دمای صبح با ژیان قراضه عباس راه افتادیم . خیابان های تهران دلگرفته و غمگین بود .نمیدانستیم میگذارند در آن گریز نا گزیر از بهشت اسلامی این آقایان بگریزیم یا نه ؟
آنچنان پریشان و نگران بودیم که لقمه نانی حتی از گلوی مان پایین نمیرفت. دخترک یکساله ام -آلما - خواب بود و هفت پادشاه را در خواب میدید
رسیدیم فرودگاه . عباس اصرار داشت با ما بماند . میگفت اگر نگذاشتند بروید اینحا باشم و شما را به خانه برگردانم. با خواهش و منت و تمنا راضی اش کردیم بر گردد . گفتیم : اگر نگذاشتند بگریزیم زنگ میزنیم و خبرت می کنیم .
فرودگاه مهر آباد به گورستان متروکی شباهت داشت . هراس و نومیدی و ترس و نکبت در فضایش می چرخید و جولان میداد. با خودم گفتم : عقاب جور گشوده است بال در همه شهر.
از هفت خوان نخست به سلامت گذشتیم .با نفرت و خشم .همه سوراخ سنبه های بدن مان را در جستجوی طلا گشتند . چمدان های مان را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار در هم ریختند و در آن معدن طلا چیز دندانگیری نیافتند. سایه شوم زاغان و کرکسان را میشددر چارسوی فرودگاه دید.
بر روی دیوارها تصاویر رهبران زنده و مرده و شهیدان زنده ومرده به آدمی دهن کجی میکرد
از دروازه شماره فلان گذشتیم . پاسپورت همسر و دختر م را بدستم دادند . اجازه خروج شان صادر شده بود اما ازپاسپورت من خبری نبود . دلشوره و ترس امانم را بریده بود : اگر نگذارند بروم ؟بر سر همسر و دخترکم چه خواهد آمد ؟
ساعتی در التهاب و هراس گذشت . ناگهان از بلند گو نامم را خواندند : برادر فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کنند
با ترس ولرز اتاق شماره فلان را پیدا کردم . دو تا از آن زاغ سار اهرمن چهرگان چشم براهم بودند. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ ماسیده میداد
گوشه ای به انتظار ایستادم . یکی شان رو بمن کرد و گفت : کجا میروی؟
گفتم : بوینوس آیرس
تا کنون نام بوینوس آیرس به گوشش نخورده بود . نمیدانست کجاست
گفت: تو ممنوع الخروج هستی ! حق خروج از مملکت را نداری
نامه دادگاه انقلاب را از جیبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب می توانم از کشور خارج شوم .
پاسپورتم را به صورتم کوبید و با خشم گفت : مادر جنده ! برو گورت را گم کن
سوار هواپیما شدیم و من تا فرانکفورت خموشانه گریستم .

سه نفر دزد زری دزدیدند....


سه نفر دزد زری دزدیدند ....
از خانه نماینده خوی در مجلس شورای اسلامی چهار صد میلیون تومان پول نقد وایضا مبلغ نا چیز دویست هزار دلار به سرقت رفت
آقای سید تقی کبیری که در شهرک غرب زندگی میکند و ماهیانه پنج میلیون تومان حقوق نمایندگی مجلس میگیرد توضیح نداده اند که با چنین حقوقی چگونه چنان پول کلانی را فراهم کرده اند اما سخنگوی هیئت نظارت بر رفتار نمایندگان مجلس تایید کرده است که که مبلغ دزدی شده بیش از سه میلیارد تومان بوده است
دلم برای این نماینده محترم مجلس شورای اسلامی سوخت ! طفلکی بنده خدا چه زحمتی کشیده بود تا چنین پولی را با کد یمین و عرق جبین فراهم کند 

سر صبحی نگاهی به این خیابان سانفرانسیسکو بیندازید تا روز شنبه تان خجسته و فرخنده باشد
Lombard street- San Francisco