دنبال کننده ها

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

پدران و پسران شاعر ....

مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد .
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :

" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "

۱۴ شهریور ۱۳۹۱

کله پز بر خاست جایش سگ نشست!!!

کله پز بر خاست جایش سگ نشست !!

**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان؛ می نویسد:

-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط:

یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد.

دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد.

سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد.

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند: روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که: ای خلایق! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است!

مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است.

ملا هوارش در می آید که: ای خلایق! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد.

وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد.

وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند.

مردم تنها یک پناهگاه دارند : و آن پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد.

یعنی می خواهم بگویم "طنز" کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد.

+++++++++++++

يادش بخير ! ما آن قديم نديم ها يک آقای آريامهری داشتيم که هم لولهنگش خيلی آب بر ميداشت و هم کباده ی ملک الملوکی دنيا را می کشيد .
اين آقای آريامهر ، يک ارتش چهار صد - پانصد هزار نفری داشت که به آن می گفتند ارتش شاهنشاهی!

يک دستگاه عريض و طويل شکنجه و آدمکشی داشت که به آن می گفتند ساواک !
يک وزارتخانه ی شداد و غلاظ برای سانسور و دهان دوزی داشت که به آن می گفتند وزارت اطلاعات!

يک وزارتخانه ی پر طمطراق ديگر برای خفقان و انديشه سوزی داشت که به آن می گفتند فرهنگ و هنر!!

يک حزب فرمايشی داشت که به آن می گفتند حزب رستاخيز ( يا به قول بر و بچه ها حزب رخت آويز)

يک مجلس بنشين و بر پای به به گوی مسخره ی تمام عيار داشت که به آن می گفتند مجلس شورای ملی !!!

يک مجلس ديگر پر از زندگان مرده و مردگان زنده و پير و پاتال های عهد دقيانوس داشت که به آن می گفتند مجلس سنا ( يا بقول ما مجلس ثنا و سپاس)
يک عده مفتخور بيکاره الدوله تافته ی جدا بافته ی بر ما مگوزيد داشت که به آنها ميگفتند والا حضرت و والا گهر!!

اما اين آقای آريامهر عينهو هندوانه ی ابوجهل بود! هر چه بيشتر آبش ميدادند کوچک تر ميشد!

و از آنجا که در دنيا هميشه به يک پاشنه نمیچرخد، های و هویی شد و طوفانی در گرفت وآن آقای گريز پا همه چيز را وانهاد و جانش را بدر برد و بعدش بقول معروف: کله پز بر خاست ، جايش سگ نشست!!!

حالا سی و چند سالی از آن قضايايی که ملت شريف و عزيز ايران گز نکرده پاره کرده بود ميگذرد و آن آريامهری که به کوروش ميگفت آسوده بخواب زيرا که ما بيداريم ،چنان آسوده زير خاک خوابيده است که بقول پير توس : تو گويی که هرگز ز مادر نزاد .....

در عوض ،حالا توی مملکت مان، بجای يک شاهنشاه، دويست سيصد تا شاهنشيخ داريم !! از شاهنشيخ آذربايجان - ملا حسنی - بگير تا شاهنشيخ خراسان - ملا طبسی - از شاهنشيخ هايی چون ملا رفسنجانی و ملا خاتمی و ملا خامنه ای بگير تا ملاهای رنگ وارنگ و ريز و درشت ديگر .....

بجای آن ارتش شاهنشاهی ، حالا سه چهار تا ارتش داريم که نه سرشان معلوم است نه ته شان!

بجای مجلس سنا و شورای ملی ، هفت هشت تا مجلس عجايب و غرايب داريم که هيچکدام شان هم خط همديگر را نمی خوانند و پايين پايين ها نمی نشينند و بالا بالا ها هم که جا نيست!!

بجای والا حضرت ها و والا گهر ها ، نو کيسه گانی داريم که به آنها می گويند آقا زاده!!

بجای ساواک عليه الرحمه !!انواع و اقسام سازمانها و بنياد های آدمکشی و آدم ربايی و آدمخواری را داريم و چون سور ناچی کم بود چند تايی ابو حمار و ابو ضلال و ابو قتال هم از غوغه آورده اند !!!خلاصه اینکه چنان اوضاع هشلهفی است که بقول همولایتی های ما سگ صاحبش را نمی شناسد

نميدانم داستان زرد آلو انک را شنيده ايد یا نه؟؟

يک آقايی، بهوای خوردن ميوه از ديوار باغی بالا ميرود و خودش را به بالای درخت ميرساند، اما چيزی جز زرد آلو انک گيرش نميآيد. در همين موقع باغبان از راه ميرسد و شروع ميکند به فحش و فضيحت که : فلان فلان شده! با اجازه ی چه کسی وارد باغ من شده ای؟

يارو در میآید که: آقا ! چرا بيخودی فحش و ناسزا ميدهی ! من بلبلم !! بلبل هم جايش روی درخت است!!

باغبان میگوید: اگر بلبلی پس آوازت کو ؟؟

يارو شروع کرد چهچه زدن . اما چنان صدای انکر الاصواتی داشت که صد رحمت به آوای دراز گوش!

باغبان گفت : یا للعجب! من توی عمرم بلبلی به اين بد آوازی نديده بودم.

و يارو در جواب در آمد که: خب عمو جان، بلبلی که غذايش زرد آلو انک باشد ميخواهی از اين بهتر بخواند؟؟

منظورم اين است که:اين علمای اعلام و فقهای شريفی که از حوزه علميه ی قم و شاه عبدالعظيم و نجف و مشهد و اصفهان و ... فارغ التحصيل شده اند عینهو همان بلبل زرد آلو انک خور هستند. نمی شود انتظار داشت که از ميان شان آدمی مثل گاندی و نهرو و عبدالناصر و مارشال تيتو و نلسن ماندلا بيرون بيايد . میشود ؟ البته که نه!!

راستی؛ چه میخواستیم بگوییم؟؟

۱۳ شهریور ۱۳۹۱


قاضى شرع ...

يغماى جندقى ، شاعر بزرگ و طنز پرداز چيره دست عصر قاجار ، كه همواره با شيخ و ملا و مفتى و قاضي شرع و آيات عظام ! و ارباب محاسن دراز و عمامه داران مفتخور در نبرد بود و عمرى را در آوارگى زيست ، شعرى دارد با اين مضمون :
قاضى شهر ما زنى دارد
دل سراپرده ى محبت اوست
دختر ماه منظرى دارد
ديده آيينه دار طلعت اوست
پسرش پا نهاد بر دوشم
شانه ام زير بار منت اوست
پانزده روزه هر سه را گادم !
هر كسى پنج روزه نوبت اوست !!
يغماى جندقى ، همچنين بيت زيبايي دارد با اين مضمون :
زن عالم بگادند اين دو خر ملا و سگ صوفى !
خلاف من ، كه گادم هم زن اين ، هم زن آن را !


آدم نمی شوم
..
در کرمانشاه زمانی می خواستند تعزيه ی هبوط «آدم» را نمايش بدهند.
به دنبال کسی می گشتند که نقش «آدم» را بازی کند. اتفاقا ً کسی را يافتند که به برای اجرای اين نقش بسيار مناسب بود، اما هر چه به او اصرار کردند، زير بار نمی رفت و جمله ای را هم که پشت سر هم ادا می کرد اين بود : « مرا بکشيد هم، آدم نمی شوم !»

۹ شهریور ۱۳۹۱

خانه دو طبقه .....

من این نوشته را از طریق ایمیل دریافت کردم . خواندنی و تامل کردنی است .
*******

حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی که آقای خامنه‌­ای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال در خانه ایشان هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان را بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنه­‌ای بود و آقای خامنه‌­ای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنه­‌ای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب کار کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .


بعد انقلاب یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفته‌­های لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدام‌های خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه می­داد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عده­‌ای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانه‌­ای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند

۷ شهریور ۱۳۹۱

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز ...



آقاى "ماتيسن" همسايه ى من است. گاهگدارى كه همديگر را مى بينيم دستى براى هم تكان ميدهيم و سلامى و عليكى مى كنيم و از وضع هوا و اوضاع قاراشميش دنيا صحبت مى كنيم و اگر حال و حوصله اش را داشته باشيم آقاى " ماتيسن " ميآيد خانه مان تا چاى ايرانى قند پهلو بخورد!!

آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى امريكايى است . نويسنده اى است كه خيلى از امريكايى ها هم حتى اسمش را نشنيده اند، اما آقاى "ماتيسن" از راه قلمش نان مى خورد. و چه نانى هم مى خورد!!

اقاى "ماتيسن" يك خانه ى درندشت شش اتاقى توى روستا - شهر مان - پاى كوه - دارد و تابستانهايش را هم در خانه ى ييلاقى اش در " سانتا باربارا " مى گذراند.

آدم جالبى است. وقتى كه اولين بار باهاش آشنا شدم داشت چمن هاى جلوى خانه اش را آب ميداد . تا چشمش به من افتاد دستى برايم تكان داد و بعدش با لهجه ى غليظ غریبی گفت : السلام عليكم!!

گفتم: سلام بر شما. اما من عرب نيستم.

گفت: پس كجايى هستى؟

گفتم: ايران.

تا واژه ى "ايران" از دهانم بيرون آمد گل از گلش شكفت و گفت:
--اوه ! چه خوب !!حتما از قالى هاى ايرانى سر در ميآورى ؟ و با اصرار و الحاح از من خواست كه به خانه اش بروم و قالى گران قيمتى را كه چندى پيش از نمايشگاه فرش خريده است ببينم.

راستش، من از قالى همانقدر ميدانم كه از ماهواره و تكنولوژى و كامپيوتر .... اما براى اينكه باب آشنايى با آقاى " ماتيسن " را باز نگهدارم دعوتش را قبول كردم و به خانه اش رفتم.

خانه اش يك خانه ى زيباى قديمى است كه به سبك و سياق دوران ملكه ويكتوريا ساخته شده است ، روى ديوار هايش انواع و اقسام تابلوهاى نقاشى آويزان شده بود كه من از هيچكدام شان سر در نمى آوردم . قاليچه ى خوشرنگى را هم وسط اتاق پهن كرده بود كه به نظرم فرش ابريشمى كار اصفهان آمد..

آقاى " ماتيسن " براى روزنامه ها مقاله مى نويسد . يكى دو تا كتاب هم چاپ كرده است كه بيشتر در مايه ى فيلم هاى تخيلى امريكايى است.

از روى يكى از كتاب هايش فيلمى ساخته اند كه آقاى "ماتيسن " را ميليونر كرده است.

آقاى " ماتيسن " گاهى كه حوصله اش سر ميرود زنگى به من ميزند و به خانه ى ما مى آيد و شامى با ما مى خورد و تا نصفه هاى شب توى كتابخانه ام با كتاب ها و مجله هاى ايرانى كلنجار ميرود و با كنجكاوى و علاقه ى بسيار از حافظ و مولانا و خيام پرس و جو مي كند.

من كتاب " بيست و سه سال " على دشتى را كه به انگليسى ترجمه شده است به آقاى "ماتيسن " داده ام و حالا گاهى اوقات سئوالاتى از من مى كند كه در جوابش ميمانم.

آقاى "ماتيسن " از سياست چيزى نميداند ، يعنى در واقع دور و بر سياست نمى چرخد ، از سياستمداران بيزار است و در نوشته هاى او نشان و نشانه اى از سياست نيست.

روزهاى اول آشنايى مان ، يكروز از من پرسيد : تو در ايران چيكاره بوده اى ؟

گفتم: روزنومه چى !!

گفت: حالا اينجا چيكار ميكنى؟

گفتم: چغندر و هندوانه ميفروشم!

با نوعى ناباورى گفت : يعنى نمى توانى از راه نوشتن " نان " بخورى ؟!
و من در جوابش ، با زهر خند گفتم:

در مملكت ما و در فرهنگ ما، نويسنده كسى است كه با قرض و قوله از رفيقان و آشنايان كتابش را چاپ مى كند و آنرا مجانى به دوستان و آشنايانش ميدهد تا آنها نيز كتاب را خوانده و نخوانده در تاقچه اى يا در پستوى خانه اى بايگانى كنند.

--- در مملكت ما ، "نويسنده " يعنى كسى كه روى ميدان مين راه ميرود و هر لحظه ممكن است پايى ، دستى يا سرى را در انفجارى نابهنگام از دست بدهد .

_ در مملكت ما "نويسنده " ، يعنى آدم بد بخت مفلوكى كه همواره " نان " سواره است و او پياده!!

و بعد، بياد فردوسى و حافظ و ساعدى و گلشيرى و شاملو و سعيدى سيرجانى و پوينده و مختارى و دولت آبادى و ديگر فرزندان قبيله ى " قلم " مى افتم و يادم ميآيد كه فردوسى با آن گنجينه ى عظيمى كه از نظم پارسى فراهم ساخت از بينوايى و مستمندى و نادارى مى نالد و مى گويد:

الا اى بر آورده چرخ بلند
چه دارى به پيرى مرا مستمند؟

همين فردوسى بزرگوار كه كاخى چنان بلند از زبان پارسى بر افراشت ، در مرز هفتاد سالگى ، در آرزوى داشتن مشتى كندم و گوسفندى در تب و تاب است و شكوه ها ى خود را چنين بيان مى كند:

نماندم نمك سود و هيزم نه جو
نه چيزى پديد است تا جو درو

نه اميد دنيا نه عقبى به دست
ز هر دو رسيده به جانم شكست

دو گوش و دو پاى من آهو گرفت
تهيدستى و سال ، نيرو گرفت

مرا دخل و خرج ار برابر بدى
زمانه مرا چون برادر بدى

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدي از تگرگ

در هيزم و گندم و گوسفند
ببست آن بر آورده چرخ بلند

چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلى سي و پنج مرا

كنون عمر نزديك هفتاد شد
اميدم به يكباره بر باد شد ...

و به ياد حافظ مى افتم كه مى گويد، تا آبرو نميرودم نان نميرسد:

!چون خاك راه پست شدم پيش باد و باز
تا آبرو نميرودم، نان نمى رسد
پى پاره اى نمى كنم از هيچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نميرسد
سيرم ز جان خود - بدل راستان - ولى
بيچاره را چه چاره ، كه فرمان نمى رسد
از حشمت، اهل جهل به كيوان رسيده اند
جز آه اهل فضل به كيوان نمى رسد

...خانم منيرو روانى پور كه سالها پيش ، روز هاى پنجشنبه ى هر هفته سرى به خانه ى هوشنگ گلشيرى ميزده است تا تازه ترين داستان ها و نوشته هايش را براى گلشيرى بخواند برايم تعريف ميكرد كه:

يك روز پنجشنبه خواستم به خانه ى گلشيرى بروم. وقتيكه به كوچه اى كه خانه ى گلشيرى در آنجا بود رسيدم ديدم جلوى خانه مقدار زيادى اسباب و اثاثيه ى خانه را در كوچه ريخته اند و چادرى هم روى آنها كشيده اند و خود گلشيرى هم بر روى آ نها نشسته است و سيگار مى كشد.

من كه از ديدن اين وضعيت نگران و حيران شده بودم از گلشيرى علت را پرسيدم. معلوم شد كه چون گلشيرى نتوانسته بود كرايه ى خانه اش را بپردازد صاحبخانه از دادگاه حكم تخليه گرفته و ماموران انتظامى هم بسرعت بار و بنديل اين نويسنده ى بزرگ ايرانى را در كوچه ريخته اند.

!آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى درجه ى پنجم امريكايى است، اما چنان زندگى مى كند كه انگار از نوادگان اتول خان رشتى است.

او از گلشيرى و سعيدى سيرجانى چيزى نميداند. شايد لازم هم نيست بداند. اما، و صد اما، ما ملتى كه با نويسنده و روشنفكر و انديشمندش چنين رفتارى داريم حقش همان است كه به قول حافظ "اهل جهل" برما حكمروايى كنند.

از حشمت اهل جهل به كيوان رسيده اند
جزآه اهل فضل به کیوان نمی رسد

۶ شهریور ۱۳۹۱

داد از ظلم یزید .....!!

در سال 1330قمری ( 1290 خورشیدی ) که در تبریز با سپاه روس جنگ در گرفت و روسیان چیره
در آمده شادروان ثقه الاسلام را همراه با هشت تن دیگر به گناه دلبستگی به کشور و توده ی خودشان دستگیر کردند و روز عاشورا در سربازخانه به دار کشیدند ؛ در همان هنگام که آن هشت تن را بالای دار میفرستادند ؛ پیروان جعفر بن محمد در بازار ها زنجیر میزدند و فریاد میکشیدند : " داد از ظلم یزید " !!!!


احمد کسروی

مردگان هزار و سیصد ساله ...

.... در شهریور 1320 که سپاهیان روس و انگلیس مرز ایران را شکسته به این کشور در آمدند ؛ در همان روز ها من ناچار بودم به شیراز و بوشهر روم و در اتوبوس که نشستیم یک دسته نیز " زوار " نشستند که از مشهد باز می گشتند . در میان راه نادانی هایی از آنان دیدم که نا گفتنی است .
با آن گزندی که به کشور رسیده بود کمترین پروایی نمیداشتند و همه سخن شان از سفر خودشان و یا از سرگذشت های راست و دروغ امامان شان میبود و پیاپی آواز بر داشته " صلوات " میکشیدند .
تنها یک بار سخن از پیشامد کشور رفت که یکی چنین پاسخ داد : " اینها خواهند رفت .روس ها در مشهد میگفتند که : اینجا مملکت امام رضاست ؛ ما نخواهیم ماند "
از شیراز تا بوشهر با دسته دیگری دچار بودم که اگر نادانی های ایشان را بنویسم سخن به درازا خواهد کشید .
یک مدیر دبستانی به دیگران دستور میداد " شش قل هوالله بخوانید و به شش سوی خود بدمید و از بمب و از هیچ چیز نترسید "
در میان راه جز " صلوات " کاری نمیداشتند و گاهی نیز بد نهادی نشان داده و آواز بر میداشتند " به هر سه خلیفه ناحق ....لعنت "
از گفتن بی نیاز است که چنین مردمی ؛ با این بی پروایی به آمیغ های زندگانی و بیگانگی به زمان خود ؛ سر نوشتی جز درماندگی و بد بختی نتوانند داشت و این سزای نادانی و گمراهی ایشان است که همیشه توی سری خور بیگانگان باشند .
اگر راستی را بخواهیم ؛ شیعیان با این گرفتاری هاشان ؛ مردم زمان خود نیستند بلکه مردگان هزار و سیصد ساله اند که به زندگان در آمیخته اند ...

" احمد کسروی - شیعیگری "

۳ شهریور ۱۳۹۱

دزدی هم کار ما بود ...!!!



www.gilehmard.com

.... زنده یاد ایرج افشار تعریف میکرد که : حاجی میرزا محمد رضا (معروف به آیت الله ) روزی از بازار یزد میگذشت . در راه به حسین خان بچاق چی که از لوطیان و قداره بندان بود بر خورد.

از حسین خان پرسید : حالت چطوره ؟؟
حسین خان گفت : دعا گویم !

حاجی بر آشفت و گفت : دعا گویی که کار ما بود !

حسین خان هم بلافاصله گفت : بله ! دزدی هم کار ما بود !!

اعلیزحمت همایونی رهبر معظم حکومت شاهنشیخی ایران ؛ رفیق سابق گرمابه و گلستانش آقای شیخ علی اکبر بهرمانی رفسنجانی - موسوم به شیخ علی اکبر رقصنجانی - را مات فرمودند .آقای رقصنجانی که در این یکی دو سال گذشته با گربه رقصانی های متداوله هم با گرگ دنبه میخوردند و هم با چوپان ضجه میزدند بلکه مناصب و مواهب گذشته رادو باره به چنگ بیاورند حالا مثل خرمگس معرکه پریده اند وسط میدان و توی این اوضاع و احوالی که دست به دنبک هر کس بزنی صدایش در میآید اظهار لحیه فرموده اند که امت اسلام خواهان حضور بیشتر ایشان در عرصه سیاست هستند.

گیله مردی که ما باشیم چند وقت پیش یادداشت کوتاهی به سبک و سیاق مرحوم فریدون توللی نوشته بودیم تحت عنوان "رفسنجانی ....رقصنجانی " که تصویری بود از سیمای واقعی این شیخک حقه باز همه فن حریف .این یاد داشت را دو باره می خوانیم با این اشارت که : از یکی پرسیدند روباه تخم میگذارد یا بچه پس می اندازد ؟درجواب گفت : از این حرامزاده هر چه بگویی بر میآید!!ا:

***

چنين گويد الامير السابق القاليفرنيا ! مولانا حسن بن نوروز علی بن خليل بن کيکاووس بن بنداد بن ساسان؛ مسمی به اسم مبارکه ی گيله مرد ؛ از دارالمرز گيلان ؛ با فرزند خويش هوشنگ بن کيقباد که:

ای فرزند ! بدان و آگاه باش که : ديگر از غرايز بشری آنکه بهنگام وجد و سور ؛ طريق وقار بنهد ؛ و حلیه طمانينه بيفکند ؛ و چونان رضيع منفطم ! ايادی و رجلين به وجهی موزون به حرکت آرد ؛ و اين چنين حالت را در اصطلاح " رقص " گويند .
همانگونه که در کتاب مستطاب " التفاصيل " منقول است ؛ رقص خود بر دو قسم است:

نخست آنکه رقاص به اراده خويش ؛ بر عرصه شود ؛ و جفت در بغل گيرد ؛و به نغمات موزون به رفتار آيد ؛ و متانت از دست ننهد ؛ و صيانت ذات مرعی دارد ؛ و اين رقص را در اصطلاح رقص غربی گويند.

دو ديگر از اقسام رقص ؛رقص ملايی است ؛ که ملايان و مجتهدان و آيات عظام و فقيهان را بر آن وقوفی کامل است ؛ و آن چنان باشد که کوسه ای رقاص از کيسه ديگران اجير شود و مزد گيرد و به دلخواه اجانب به محافل ايشان شود ؛ و قر دهد ؛ و کرم ريزد ؛ و بشکن زند ؛ و مجسمه شود ؛ و نشيمنگاه ؛ بخاطر التذاذ آنان طاحونه وار به چرخش آورد ؛و حضار به خنده افکند ؛ چنانکه شاعر ميفرمايد:

نازم به قرشمالی ات ای کوسه ی رقاص
کز هر طرفی باد وزد ؛ نان تو چرب است
قر ريز و بجنبان و قميش آی ؛ که امروز
استاد ترا زر به کف و پنجه به ضرب است

ای فرزند ! بدان و آگاه باش که خدای عز و جل ؛ جهان را نه از بهر نياز خويش آفريد و نه بر خيره آفريد ؛ بل بيافريد بر موجب عدل ؛ و بياراست بر موجب حکمت .

ای فرزند ! امروز تا در اين سرای سپنجی ؛ بايد که بر کار باشی ؛ و زادی که سرای جاودان را شايد برداری ؛ و سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است ؛ و زاد او از اين سرای بايد جست ؛ که اين جهان چون کشتزاری است که هر چه بکاری می دروی ؛ و نيکمردان در اين سرای همت شيران دارند ؛ و بد مردان همت سگان .
ومن الله التوفيق !!

۲ شهریور ۱۳۹۱


میدانید چرا دیوار چین در زمره عجایب هفتگانه است ؟؟
- برای اینکه تنها فر آورده چینی است که بیش از سه روز دوام آورده !