دنبال کننده ها

۲۸ آذر ۱۴۰۳

لطفا ریش تان را بتراشید

من با دیدن زنان و دختران و دخترکان ایرانی که گوش و‌دماغ و پستان و ‌‌باسن و چهره زیبای نمکین خود را بدست کاسبکارانی بنام جراح‌پلاستیک نسپرده اند کیف میکنم
چه زیبایی شگفت انگیزی دارند دخترکان سر زمینم .
توصیه من به مردان ایرانی این است :
لطفا ریش هایتان را بتراشید
وقتی ریش دارید هم زشت هستید هم بوی تعفن ملایان میدهید
لطفا ریش تان را بتراشید تا آسمان و ستاره و خورشید بر شما سلام کند
May be an image of 1 person and beard
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Nasser Darabi and 78 others

۲۷ آذر ۱۴۰۳

جشن شب یلدا

دیشب جای تان خالی رفته بودیم جشن شب یلدا . جشنی که به پایمردی رفیق مان آقای محمد خان گلشنی مدیر و بنیانگذار رادیو بامداد در ساکرامنتو برگزار شده بود .
شراب بود و موسیقی بود ‌‌و رقص بود و خوشباشی و زیارت دوستان . فقط جای خواجه حافظ شیرازی خالی بود.
گهگاه مردی یا زنی میآمد سلامی میکرد و حال و احوالی از ما می پرسید و میرفت آنوقت از زنم می پرسیدم : این خانم کی بود ؟ این آقا قیافه ش آشنا بود ها ! اسمش چی بود؟
زنم میگفت : ای بابا ! چطور نمی شناسیش؟ این آقای فلانی است دیگر ، این خانم فلانی بود دیگر .
رفیقم ستار دلدار کنارم نشسته بود ، یک آقایی آمد بغلش کرد و با چه اشتیاقی صورتش را بوسید و حال و احوال گرمی کردو از حال خاله جان ‌و عمه جانش پرسید و رفت .
ستار از من پرسید : این کی بود ؟
گفتیم : ای بابا ! من چه میدانم ؟ تو که از ما بی هوش و حواس تری کاکو ؟ آنکس که در این شهر چو‌ما نیست کدام است ؟
حالا که از شب یلدا گفتیم این را هم بگوییم که : از یک آقایی پرسیدند میدانی یلدا یعنی چه ؟
گفت : با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب ، یلدا شب بسیار عزیزی است که ملت مسلمان ایران به زیارت بارگاه ملکوتی ثامن الائمه و مرقد مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها میروند و این عید سعید باستانی را به امام امت و همه شیعیان جهان و‌منتظران ظهور حضرت صاحب الزمان تبریک و تسلیت میگویند و بهنگام غروب با روشن کردن آتش از روی آن می پرند و میگویند زردی تو از من سرخی من از تو و دختران دم بخت هم به دشت و صحرا میروند سبزه گره میزنند تا یک شوهر مسلمان متقی انقلابی گیرشان بیاید .
مرگ بر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر مخالفان شب یلدا
مرگ بر زیلینسکی رییس جمهور اوکراین
مرگ بر منافقین
حالا طفلکی رییس جمهور فلکزده اوکراین در این میان چه گناهی کرده بود خداوند عالمیان میداند
May be an image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Farrokh RiazSadri and 89 others

اکبر آقای ساواکی

در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد : روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان در خیابان تربیت و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم می توانستیم مثلا یقه آقای شهردار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم پرت و پلا می نوشتم . دستمزد خیلی خوبی هم میدادند ، پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا چهار لیوان آبجوی کله قوچی خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . اسمش یادم نیست ، سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام ذهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه با یحیی شیدا - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم . یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه به به چه چه تحویل میگرفتند .
من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم ، او هم از کشوی میزش یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم مامور ساواک است و یک بار چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری هم داشتیم که توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند ، اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند .
من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
May be art
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Zari Zoufonoun and 51 others