دخترم دیروز میگفت: بابا جونی ! پنجشنبه شب بیا خانه ما ، بیا با هم شام بخوریم ، خودم آشپزی میکنم ، چه غذایی دوست داری برایت بپزم ؟
میگویم : مگر تو آشپزی می دانی؟
میخندم و میگویم : پس خدا به دادمان برسد !
می پرسد : خب ، حالا چه غذایی دوست داری برایت بپزم ؟
میگویم : هر چه باشد ، من که آدم شکمویی نیستم ! هستم ؟
خنده بلندی میکند و میگوید ؛ ای هوگه باز ( ای حقه باز ) میدانم نیویورک استیک دوست داری ، برایت نیویورک استیک درست میکنم با سالاد .
امروز صبح خانم جان میگوید : میخواهم بروم خرید ، آن قورباغه را نبری ها ! ( به ماشین شورلت میگوییم قورباغه )
میگویم : آی بچشم
میرود دو سه ساعت دیگر با یک عالمه کیسه پلاستیکی بر میگردد. من سرم توی کامپیوترم است و نمیدانم چه خریده است .
سه چهار دقیقه بعد دو تا پیراهن و یک بلوز سرمه ای میگذارد روی میزم و میگوید : ببین دوست شان داری ؟ تولدت مبارک!
تازه یادم میآید یکسال پیر تر شده ام . تازه یادم میآید که در این کویر هراس چه راههای صعب و پر پیچ و خمی را پشت سر گذاشته و به پیری رسیده ام .
در این سال هایی که چه تلخ و چه
شیرین گذشت بقول آن سخنسرای غزلگوی منزوی :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود .
خوشحال و شادمانم در عمری که گذشت هرگز بقول نیما« تیغ راهزنان تیز نکرده » و سخن پیر توس همواره یارم بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
پیر شده ام و فرصت چندانی هم تا آن روز فرجامین نمانده است اما همواره با آن پیر از پا فتاده دردمند همراه و همسخن بوده ام که :
ای کاش می توانستیم
از آفتاب یاد بگیریم
که بی دریغ باشیم
در دردها و شادمانی های مان
و کارد های مان را
جز از برای قسمت کردن نان
بیرون نیاوریم .
عمری سخت فرساینده را از راهکوره های تردید گذرانده ام و اینک با حافظ شیراز همسخن و همراهم که :
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ، ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم ؟
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
روزگار بر شما خوش و خجسته باد