مادرم نماز نمیخواند. روزه هم نمیگرفت ، به زیارت و دخیل بستن هم اعتقادی نداشت .
مادرم از هیچ دانشگاهی فارغالتحصیل نشده بود. یکی دو صفحه قرآن را از حفظ داشت که آن را در زمان کودکی در کلهاش فرو کرده بودند.
خدای مادرم حبیب بود و محبوب بود.
محمود بود و مونس بود.
رحیم بود و رحمان بود.
رزاق بود و ستارالعیوب بود.
ارحم الراحمین بود و عادل بود.
طبیب بود و برآورنده حاجات بود.
خدای مادرم چقدر شبیه مادرم بود ، انگار خودِ خودِ مادرم بود.
چه کسی خدای مادرم را از ما گرفته است؟
چه کسی از قاسمالنعمات مادرم قاصمالجبارین ساخته است؟
آه... چه میگویم؟
به قول شمس: هرچه میبینم جز عجز خود نمیبینم.
رفته بودیمدیدن پدر و مادرم . داشتیم میرفتیم آرژانتین.
مادر از پس بیماری های جور واجور دیگر توان ایستادن نداشت . می نشست آشپزی میکرد . یک چراغ سه فتیله جلویش گذاشته بود رویش قابلمه میگذاشت غذا می پخت.
بچه هایش کجا بودند ؟ یکی اش اینسوی دنیا بود . یکی اش آنسوی دنیا بود ، یکی اش از مردگان زنده بود . من هم از شیراز آمده بودم بروم آرژانتین .
اکنون پس از گذر ۴۵ سال از خود می پرسم آنها چگونه اینهمه تنهایی را تاب آوردند ؟
ما هم عجب فرزندان ستمکاری بودیم ها !