رفته بودم سازمان ملل. بگمانم هفت هشت سال پیش بود . دخترم که همراهم بود گفت : بابا ! حالا که تا نیویورک آمده ایم برویم سازمان ملل را هم ببینیم .
گفتم : چه بهتر از این ؟ اگر چه شب گربه سمور می نماید اما در عین حال :
نیکوتر از جهان امید ای دوست
رفتیم بلیطی خریدیم و خودمان را رساندیم به ساختمان سازمان ملل. آنجا جلوی آن آسمان خراش مجسمه تفنگی را دیدیم که لوله اش را پیچانده بودند . لابد به این قصد که پیامی و سلامی به همه جنگجویان عالم برسانند که : تفنگت را زمین بگذار !
سی چهل نفری از چین و ماچین و سمرقند و بخارا و اقالیم سبعه بما پیوستند .
خانم جوانی آمد و خوشامدی گفت و با مهربانی ما را کشاند به همان سالنی که مجمع عمومی سازمان ملل آنجا بر گزار میشود . همان سالنی که صندلی های آبی دارد و بنظر میرسد سی چهل سالی است که آنها را عوض نکرده و دستی به سر و رویشان نکشیده اند . بنظرم برای چنین سازمانی با چنان اهن و تلپ هایی کمی فقیرانه و حقیرانه آمد ! چرایش را نمیدانم . لابد در ذهن و ضمیرم نقشی ورای آنچه که میدیدم نقش بسته بود .
آن جایگاه دایره شکلی را که معمولا اجلاس شورای امنیت در آنجا تشکیل میشود و آقای امریکا و آقای روس و آقای چین آنجا برای هم شاخ و شانه میکشند هم دیدیم و تاسفی خوردیم به حال ملتی و به حال ملت هایی که بقا و فنای شان به همین شاخ و شانه کشیدن های روس و پروس و اتازونی و چین و ماچین وابسته است .
رفتیم نشستیم و خانم جوان برای مان از فلسفه وجودی این سازمان گفت . از نقش تنش زدایی اش بین دولت ها ، از تلاش هایش برای جلوگیری از بروز جنگ ها و خیلی چیزهای دیگر .
آنگاه نوبت به قطعنامه های سازمان ملل رسید و آن بانوی جوان دلربا ! برای مان از صدور قطعنامه ها گفت و اینکه تاکنون فلان مقدار قطعنامه صادر شده است
من بپا خاستم و سلامی و سپاسی گفتم و پرسیدم : آیا تاکنون از این قطعنامه ها و توپ و تشرهای دیپلماتیک ! کاری هم بر آمده است ؟
پرسید : منظورتان چیست ؟
عرض کردیم : منطورمان این است که فلان دولت قلچماق گردن کلفتی که تا بن دندان مسلح است میرود خاک سرزمین دیگری را اشغال میکند و مردمانش را به تبعید و دربدری و گورستان میفرستد ، از قطعنامه سازمان ملل تان چه کاری ساخته است ؟ وقتی گوش شنوایی برای شنیدن ناله ها و ندبه های خلایق وجود ندارد چرا بیجهت زیر گوش کوران و کران فریاد سر میدهید ؟
و خلایق - یعنی همان اهالی محترم چین و ماچین و روس و پروس و اقالیم سبعه - چنان در من می نگریستند که گویی یکی از کره مریخ آمده است و بزبان یاجوج و ماجوج سخن میگوید و لابد پیامی و کلامی از مریخیان دارد .
باری، امروز که سخنان دلسوزانه ! آقای نتان یابو ! در سازمان ملل در باب کشتار و حبس و شکنجه مردمان فلکزده ایران را می شنیدم نمیدانم چرا بیاد این شعر شاملو افتادم که :
سلاخی میگریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود !