دنبال کننده ها

۱۷ اسفند ۱۴۰۰

فتحعلیشاه و خاقان مغفور

خاقان مغفور فتحعلیشاه قاجار پس از انعقاد عهد نامه ترکمنچای بسال ۱۸۲۸ میلادی
و از دست دادن بخش مهمی از خاک ایران ، فرمان ملوکانه ای صادر میفرمایند که بجای سکه رایج آنروز که “خسرو صاحبقران “ بر آن حک شده بود سکه جدیدی ضرب کنند که روی آن نوشته بود “ خسرو کشور ستان !”
لذا توصیه حکیمانه و ایضا گیله مردانه ما به مقام عظمای ولایت اعلیحضرت همایونی آسید علی آقای روضه خوان روحی فداه حفظ الله تعالی ! شاهنشیخ ممالک محروسه و ولایات و متملکات ایران این است که : حالا که دریای خزر را به روس و پروس ، و خلیج فارس را به چین و هند و اقالیم سبعه بخشیده و خاک ولایات و ایالات کشور را توبره کرده و به ممالک همجوار صادر میفرمایند و قشون ظفر مند و شمشیر بندان سرفراز اسلام الحمدالله عراق عرب و یمن و سودان و دمشق و حلب و قادسیه و جبل و بیروت را فتح کرده و از جابلقا تا جابلسا بلکه ممالک افریقیه و امریکیه و یوروپیه را تحت لوای اسلام عزیز در آورده و بیرق پر افتخار تشیع سرخ علوی را در ربع مسکون و بر و بحر عالم و همچنین بر جبال هند و نپال و چین و ماچین به اهتزاز در آورده اند ، به پیروی از خاقان مغفور امر مقرر فرمایند سکه جدیدی بنام نامی آن پادشاه ملائک سپاه ضرب فرموده تا نسل اندر نسل بدانند چه شاهنشاه عدالت گستر جهانگیر کشور گشای فرزانه ای بر این مملکت حکمروایی میفرموده است
خدای تعالی به فضل و کرم بی پایان خویش امت سر فراز اسلام و مقام عظمای ولایت را از همه بلایای ارضی و عرضی و ارزی حفظ فرماید !
و من الله التوفیق !

۱۶ اسفند ۱۴۰۰

با یاد رفیق

بزرگداشت زنده یاد مسعود سپند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 03 02 2022 Wednsday

دعوای پشه و حبشه

پریشب جای تان خالی رفته بودیم مهمانی .
آقای صاحبخانه هی یک تکه کباب میگذاشت توی ظرف مان و میگفت : بخور آقا !
میگفتیم : داریم میخوریم آقا !
میگفت : بیشتر بخورید آقا !
میگفتیم : داریم میخوریم آقا !
میگفت : بخور آقا ! فکر کلسترول و قند خون و این حرف ها نباش! این شام ممکن است شام آخرمان باشد !
میگفتیم : چطور ؟
میگفتند : آمدیم آقای تزار روس خوش خوشان شان شد و آمدند یکی از آن دکمه های اتمی را فشار دادند ، آنوقت در چشم بهم زدنی ما اهالی محترم کالیفرنیا دود میشویم میرویم هوا ! با کلسترول یا بی کلسترول دود میشویم ! بخور آقا !
آقا ! این دنیای ما دنیای هشلهفی شده . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان انگار سگ صاحبش را نمی شناسد . همینکه در یک گوشه دنیا چهار تا تیر و ترقه در می‌رود و چهار تا پشه به جان هم می افتند تقاص اش را ما در امریکا پس میدهیم .
میفرمایید چطور ؟
حالا خدمت تان عرض میکنیم .
امروز صبح رفته بودیم بنزین بزنیم . دیدیم قیمت بنزین از دیروز تا امروز دو برابر شده است . نگاهی به قیمت ها انداختیم و پیش از آنکه زهره مان آب بشود به خودمان گفتیم: آش کشک خالته ، بخوری پاته نخوری پاته !
در همین وقت یک آقای محترمی که سرتا پای وجود مبارک شان خالکوبی شده بود با یکی از آن اتومبیل های بنزین خوار عهد خاقان مغفور از راه رسیدند و نگاهی به قیمت بنزین انداختند و مختصری خواهر و مادر آقای پوتین را نوازش کردند و سه چهار تا لیچار چارواداری هم نثار آقای بایدن فرمودند و رو بما کردند و گفتند :
شما به عالیجناب ترامپ رای داده بودی ؟
ترسان و لرزان گفتیم : ترامپ؟ نه آقا ! خدا آنروز را نیاورد .
اشاره ای به قیمت بنزین کردند و فرمودند : پس تقاص اش را پس بده !
یادمان میآید وقتی آقای کلینتون رییس جمهور امریکا بود نه تنها از در و دیوار برای مان پول می بارید بلکه بابت یک گالن بنزین - یعنی چهار لیتر بنزین - 99سنت می پرداختیم . یعنی چیزی کمتر از یک دلار . بعدش که آقای بوش از راه رسید و در کسوت ولی فقیه کره زمین آن آتشبازی ها را راه انداخت قیمت بنزین به گالنی چهار دلار رسید .
این روزها هم که به مصداق «جن و پری کم بود یکی هم ازغوغه آمد » آقای پوتین تزار روس به اوکراین لشکر کشی فرموده است ما فقیر بیچاره ها که نه سر پیازیم نه ته پیاز باید تقاص پس بدهیم .
آخر جنگ پشه و‌حبشه چه ربطی بما دارد ؟ ما چرا باید تاوان نادانی دیگران را بدهیم ؟ مگر ما از این خمیر و از آن فطیر سهمی و نصیبی میبریم ؟ ما کاره ای هستیم ؟ مگر ما نقشی در این تیر و ترقه اندازی ها داریم ؟
اصلا آقا ! ما اهالی محترم ینگه دنیا میدانیم کریمه کدام خراب شده ای است ؟ اصلا میدانیم اوکراین کجاست ؟ از جغرافیا چیزی میدانیم ؟ از سیاست چیزی می فهمیم ؟ اصلا میدانیم دعوا بر سر چیست ؟کس را وقوف هست که انجام کار چیست ؟
اصلا بما چه که این عقرب جراره و غول بی شاخ و دم لند هور میخواهد برود از آسمان شوربا بیاورد !
چرا نمیگذارید زندگی مان را بکنیم وآبجوی تگری مان را بدون ترس و لرز نوش جان بفرماییم ؟ ها ؟ اصلا گور پدر آقای پوتین و شرکا . مگر از قدیم نگفته اند :خلق گویند مغز خر خورده است - هر که در احمقی تمام بود؟
آقا ! ما این روزها اصلا دل و دماغ نداریم . هی جوش و جلا میزنیم . هی تن مان عینهو خایه حلاج میلرزد .
باز خدا پدر این آقای انوری ابیوردی را بیامرزد که مختصری تسلای مان میدهد و میفرماید :
کسی ز چون و چرا دم نمیتواند زد
که نقشبند حوادث ورای چون و‌چراست
و گرنه این آبجوی تگری مان به کام مان زهر می‌شد !
یک نکته دیگر را هم خدمت تان عرض کنیم برویم پی بدبختی های مان .
آقا ! توی امریکا دیگر ‌‌ودکای روسی گیر نمی آید ! پدر سوخته ها همه ودکاهای روسی را از روی قفسه ها بر داشته و پنهان کرده اند . ( کس لذت این باده چه داند که نخورده است ؟ )
ما که هیچ ، ما میرویم سری به این همسایه روسی مان موسیو پاسکویچ میزنیم بلکه مختصری از آن ودکاهای دست ساز بما عنایت بفرماید ، اما دل مان برای رفقای دست چپی مان بد جوری میسوزد ! طفلکی ها چطوری بروند بدون دوکای روسی برای آقای تزار روس و شرکا هورا بکشند ؟ ها؟

۱۴ اسفند ۱۴۰۰

برو زن کن ای خواجه هر نوبهار


امام محمدغزالی؛ در کتاب "کيميای سعادت" در باره زنان چنين ميفرماید 
.....بدان که هيچ تخم فساد ؛ چون نشستن با زنان اندر مجلس ها و مهمانی ها و نظاره ها نبود
پس حرام است بر زنان به چادر سپيد و و روی بند پاکيزه بيرون شدن؛ و هر زن که چنين کند عاصی است و پدر و مادر و برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود ؛ اندر آن معصيت با وی شريک باشد
..... و روا نيست هيچ مردی را جامه زنی که داشته بود اندر پوشد به قصد شهوت ؛ يا دست فرا آن کند ؛ يا ببويد ( يعنی اينکه هيچ مردی حق ندارد لباس همسرش را بپوشد يا به آن دست بزند و يا حتی آن را ببويد. )
يا شاه اسپرم يا سيب يا چيزی که بدان ملاطفت کنند  فرا زنی دهد و فرا ستاند ( يعنی اينکه هيچ مردی حق ندارد به عليامخدرات محترمه  عطر و سيب و گل و ...بدهد يا بستاند ) و يا سخنی نرم و خوش گويد. و روا نيست زنی را که سخنی با مرد گويد الا درشت و به زير ( منظورشان اين است که زنان حق همصحبتی با مردان را ندارند و اگر می خواهند با مردان صحبت کنند بايد صدای شان را مثل صدای گاو کنند مبادا اسلام عزيز آسيب ببيند ! )
پيغمبر  زنان را همی گويد که به آواز خوش با مردان سخن مگوييد ....و از کوزه ای که زنان آب خورند نشايد به قصد از جای دهان  آب خوردن ......( توصيه گيله مردانه : لطفا کتاب کيميای سعادت را بخوانيد تا رستگار شويد )
سنايی غزنوی ميفرمايد
حجره عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گيرند همه پر هنران
بند يک ماده مشو ؛ تا بتوانی چو خروس
تا شوی تاجور و پيشروی تاجوران
حضرت سعدی هم ميفرمايد
برو زن کن ای خواجه هر نو بهار
که تقويم پارينه نايد به کار 
همين حضرت سعدی در جای ديگری ميفرمايد
به هر چمن که رسيدی گلی بچين و برو
به پای گل منشين آنقدر که خار شوی
گشت و گذاری در متون ادبی و تاريخی وطن مان بخوبی نشان ميدهد که زنان ايرانی از ديربازدر چنبر چه درد ها و بی عدالتی هايی گرفتار بوده اند 

چهره عشق

در تذکره الاولیای عطار در ذکر حسین منصور حلاج آمده است : وقتی او‌را پای دار می بردند درویشی از او پرسید عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.
آنروزش بکشتند. دیگر روزش بسوختند. و سوم روز خاکسترش به باد بر دادند.
یعنی عشق این است.
*****
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
******
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
تابستان‌ها وقتی مدرسه ها تعطیل بود من و نوا جونی هفته ای یک بار با هم میرفتیم ناهار . البته اول میرفتیم دیدن اسب ها . « چیف و ریو » . انگار اسب ها هم چشم براه ما بودند چون تا ما را میدیدند به تاخت میآمدند سراغ ما . نوا جونی دستی به سر و روی شان میکشید و یک عالمه هم قربان صدقه شان میرفت و اگر آقای کوین همان دور و بر ها بود میآمد یکی دو تا سیب به نوا میداد و نوا هم سیب ها را به اسب ها میداد و می نشست به تماشای شان . اما حالا دیگر نوا جونی مدرسه می‌رود و فرصتی برای دیدن اسب ها نیست. ما هم از آنها دور افتاده ایم .
وقتی به عکس های دیروز و پریروز نگاه می‌کنم می بینم بچه ها با چه سرعتی بزرگ می‌شوند و ما هم با چه سرعتی پیر و پیر تر میشویم
بقول حافظ جان :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
هر چه بود و هر چه هست دمی را که با نوه ها میگذرانم در واقع جان تازه ای میگیرم و گویی خون تازه ای در رگانم جاری می‌شود .
به نوا میگویم : نوا جونی ! میآیی خانه بابا بزرگ ؟ میدانی چقدر دل مان برایت تنگ شده ؟
با مهربانی می‌گوید : نه بابا بزرگ‌. نمی توانم.
می پرسم : چرا؟
می‌گوید : اول اینکه باید بروم مدرسه . صبح ساعت شش باید بیدار بشوم . دوم اینکه داداشی- آرشی جونی - دلش برایم تنگ می‌شود و اگر من خانه نباشم گریه میکند !
سوم اینکه : خانه تان خیلی دور است بابا بزرگ .
بعدش با مهربانی کودکانه ای می‌گوید : تابستان که مدرسه ها تعطیل شد میآیم خانه شما . اوکی؟!
این پدر سوخته نمیخواهد دل بابا بزرگ را بشکند .
( نقاشی چهره نوا جونی و آرشی جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
6 Comments

۱۱ اسفند ۱۴۰۰

به یاد دوست

بزرگداشت زنده یاد مسعود سپند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 03 02 2022 Wednsday

چو ایران نباشد

دیشب پریشب ها کم مانده بود ما با جناب آقای ابوالقاسم فردوسی دعوای مان بشود .
خدمت شان عرض کردیم : آخر قربان تان برویم ! این چه حرفی است که شما میزنید که : چو ایران نباشد تن من مباد ؟
شما با شکم گرسنه در آن روستای یخ زده " باژ " نشسته اید و تگرگ آمده است و گندم و جو و همه دار و درخت های تان را داغان کرده است آنوقت هنوز میفرمایید چو ایران نباشد تن من مباد ؟
تازه توقع هم دارید که آن " شاه محمود کشور گشای " که انگشت در جهان کرده و قرمطی می جست و میکشت ؛ بیاید فرمایشات حضرتعالی را حلوا حلوا بفرماید و توی کیسه خالی تان هم مقادیری زر و فیروزه و طلا و الماس بریزد ؟ شما فکر نسل های بعدی را نکرده بودید ؟ آخر با چنین پند حکیمانه ای چطوری برویم یکشاهی صنار اختلاس بفرماییم ؟ ها ؟
از همه اینها گذشته ؛ شما با چه دل و جراتی مقابل چنان شاه عدالت گستر قدر قدرتی که میگوید " همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست " می ایستید و سینه سپر میکنید و چشم در چشم چنان شاهنشاه آدمخواری میدوزید و میگویید " ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید " (1)
حالا نمیشد حضرتعالی بجای " چو ایران نباشد تن من مباد "میفرمودید که : چو اسلام نباشد تن من مباد ؟ وزن شعرتان بهم میخورد ؟ خب بهم بخورد ! سو وات ؟ مگر آسمان به زمین میآمد ؟ بقول این فرنگی های پدر سوخته Who Cares
چطور است دستکم میگفتی : چو ملا نباشد تن من مباد ؟ در آنصورت نه در پیرانه سری مجبور میشدی از فقر و ناداری و گرسنگی بنالی و بگویی :
الا ای بر آورده چرخ بلند
به پیری چه داری مرا مستمند
و نه آن مذکر طبرانی بجرم اینکه رافضی هستی از دفن جنازه ات در گورستان مسلمانان جلو گیری میکرد .(2) . از آن گذشته ؛ وزن و قافیه شعرت هم بهم نمیریخت و حالا در عصر فرمانرایی عمله جور ؛ نامت میشد حجت الاسلام و المسلمین آ سید ابوالقاسم فردوسی طوسی و گنبد و بارگاه و یک فقره شجره نامه معتبر داشتی که نسب ات را به امام زین العابدین بیمار میرسانید و خلایق هم میآمدند در بارگاهت دخیل می بستند و نذر میکردند و خودت هم حالا یک امپراتوری داشتی عینهو امپراتوری آقام اما م رضا ( گیرم امپراتوری با ط دسته دار ! )
جناب آقای فردوسی ! این رفیق مان - ابن محمود - حق دارد که میگوید : این بیتی که سروده ای دور از منزلت یک ایرانی فهمیده است . خودت درستش میکنی یا اینکه بدهیم یکی از بزرگان اهل تمیز درستش کند ؟
جناب فردوسی پاکزاد ! در زمان و زمانه ما : هدف از کائنات ما هستیم
- ما نباشیم هست و نیست مباد !
***********
1- تاریخ سیستان
2- چهار مقاله عروضی

چپ های ما

اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که فرو پاشید ، روس ها در روسیه ماندند ،ارمنی ها به ارمنستان رفتند ،گرجی ها به گرجستان و ترک ها به ترکستان.
هر کسی به وطن خود رفت. عده ای هم به غرب رفتند .
عده ای هم هستند که هنوز در« شوروی» مانده اند .
چپ های ما در ایران و « هنوز توده ای ها » از این گروه اند .
« از حرف های یدالله رویایی»

۱۰ اسفند ۱۴۰۰

گفتگو با رادیو بامداد در بزرگداشت رفیق از دست رفته ام مسعود سپند
RADIOBAMDAD.COM
گل‌چین برنامه‌های صبحگاهی رادیو بامداد

میهن پرستی حافظانه در شعر سپند

من بیش از سی و پنج سال است با شعر مسعود سپند مانوس هستم و می توانم بگویم پس از انتشار مجموعه « پالپال» ، تطور و تعالی شعر سپند راپیکیری کرده ام .
در این سی و پنج سال شعر سپند - که معمولا رنگ و بوی میهن پرستانه دارد - از یک شعر میهن پرستانه انتزاعی به نوعی شعر میهن پرستانه حافظانه عروج کرده است .
شعر میهن پرستانه حافظانه از یکسو بیانگر درد و اندوه و شکوه و شکایت انسان دردمندی است که از رنج و اندوه و تباهی و ریا و دروغ و بیدادی که میهنش رادر چنبره خوفناک خود گرفته بجان آمده و فریاد اعتراضش به آسمان می‌رود و از سوی دیگر پیام آور آرزو و امیدی است که نشان میدهد ظلمت و تباهی وبیدادو نابکاری اهل دین ، سر انجام به فرجام می‌رسد و نور و روشنایی بر تاریکی و ظلمات چیره خواهد شد .
این میهن پرستی حافظانه را می توان در بسیاری از سروده های حافظ بازیافت آنجا که میفرماید:
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
یا اینکه:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
شعر مسعود سپند در این سی و پنج سالی که گذشت از یک میهن پرستی و انسانگرایی انتزاعی به نوعی انسانگرایی جهانشمول رسیده است ، یعنی اینکه « انسان » در یک مفهوم عام در شعرش نمود پیدا میکند و منحصر به حوزه جغرافیایی ایران نیست بلکه رنج و درد و اندوه و تباهی انسان در هر گوشه ای از دنیا زخمه ای به روح و روان شاعر میزند .
این انسانگرایی و میهن پرستی انتزاعی را در سروده های سال‌های دور و دیر سپند - از جمله در سروده ای بنام « من آریایی ام » - می توان باز شناخت اما بررسی تطور و تکامل شعری سپند نشان میدهد که این شاعر شیرین سخن نیک اندیش نیک نهاد سرانجام به نوعی میهن پرستی حافظانه و انسانگرایی ناب خالصانه رسیده است که جلوه های عریان آنرا در بسیاری از شعرهای اخیرش می توان باز شناخت.
اینک شعری از مسعود سپند که هیبت و هیئت آن انقلاب شوم وشقاوت دستاربندان شمشیر به کف را به تصویر میکشد .
انقلاب سیاه
سال بد ، سال زشت ، سال تباه
سال آغاز انقلاب سیاه
دود ، آتش ، دروغ ، خشم ، جنون
آیت الله تشنه ، تشنه خون
می رسد آفت ریا ، تزویر
یک طرف پادشاه بی تدبیر
سال افتادن ز چاله به چاه
کوه اسطوره ساختن از کاه
سال بر بام کردن الله
سال بد نام کردن الله
موی ابلیس و صفحه ی قرآن
صورت ماه و چهره ی شیطان
روضه خوان ، شیخ و زاهد گمراه
سر بر آورده از مغاک سیاه
تهمت و افترا و دل ها ریش
دوست با دوست ، خویش هم با خویش
سال پیروزی ستمکیشان
یاوه بافان و یاوه اندیشان
مردم خرد ، کارهای سترگ
کارها خرد ، مردمان بزرگ
سنگباران ، شقاوت دستار
توسری و چماق و چوبه ی دار
قتل عام هزار ها زن و مرد
پشت زندان و کوچه های نبرد
تن انسان ، گلوله و دیوار
دل بریدن ز آشیانه ، فرار
لحظات شکستن ایمان
مرز ترکیه ، مرز پاکستان
سال بر باد رفتن ناموس
با دگر ها به حجله رفته عروس
سال آوارگی ، پریشانی
سال تحقیر قوم ایرانی
جنگ ، جنگی که خانمانسوز است
مرگ ، مرگی که سخت جانسوز است
کودکان اوفتاده روی زمین
با مسلسل اگر نشد با مین
پاره کردند ریشه های حیات
هر دو دیوانه از دو سوی فرات
رنگ ، رنگ سیاه ، رنگ سپید
رنگ های دگر نباید دید
دارها و هزار ها حلاج
زندگی دلاوران تاراج
دختران، غنچه های نورس باغ
رفته در خاک و سینه ها پر داغ
خاک ، شیرین شده است از لب قند
آیت الله می زند لبخند
نوجوانان ، هراس بیکاری
اعتیاد و ز کار بیزاری
سینه ها خالی از گل ایمان
مردم دلشکسته سر گردان
سال پایان مهربانی ها
سال آغار کار جانی ها
سال درد و بلا و ویرانی
سال پنجاه و هفت ایرانی