پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
آن قدیم ندیم ها هر وقت دل مان میگرفت و حال و حوصله هیچ تنابنده ای را نداشتیم سوار ماشین مان میشدیم و در حالیکه به آوای روح نواز جناب لئونارد کوهن گوش میدادیم این جاده های باریک کوهستانی پر درخت دور و بر خانه مان را میگرفتیم و میرفتیم ناپا.
میرفتیم از میان تاکستان ها و شرابخانه ها و شراب سازی ها میگذشتیم واین شعر حافظ جان را زمزمه میکردیم که :
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
غریب و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز
آنجا ، کنار جاده ، شرابخانه ای بود نامش داریوش .
با ستون هایی همچون ستون های تخت جمشید. افراخته و بلند قامت و سرفراز . با پیکره ها و مجسمه ها و نگاره هایی از ایران باستان. یاد آور روزگارانی که میهنی داشتیم و سرزمینی. روزگارانی که خاکی داشتیم و عزتی و احترامی.
دور ترک ، بر فراز تپه ای شرابخانه ای بود . ساختمانی سنگی . عظیم . پر شکوه. به سبک و سیاق قصرهای عهد ویکتوریا . با راهروهای سنگی پیچاپیچ . با اندرونی ها و بیرونی های سحر آمیز .
نامشCastello di Amorosa
من آنجا را بسیار دوست میداشتم . آنجا میشد شرابی نوشید و از بلندای آن قصر باشکوه ، تاکستانها را به تماشا نشست. تماشا نه . بلکه به حیرت و لذت و آرامشی درونی رسید .
دیشب این اژدهای هزار سر . این آتشی که گویی سر باز ایستادن ندارد ، شرابخانه محبوبم را به کام خویش کشید . بیش از یکصد و بیست هزار بطری شراب در لهیب آتش سوخت .اینک مشتی خاکستر و غبار از آن بر جای مانده است. مشتی خاکستر همراه با حسرتی دردناک.
هنوز نمیدانم بر شرابخانه داریوش چه گذشته است
باید دوباره به حافظ پناه ببرم . باید دوباره حافظ بخوانم :
ساقیا بر خیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
بر کشم این دلق ازرق فام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را