(سفر اعجاب)
در یوتا هستیم . در شهر Moab
اینجا یکی از عجایب گیتی در برابر ماست .یکی از شگفتی های راز آمیز طبیعت .اینجا پنجره ای است گشوده بر کهکشان . آسمان اینجا گویی به زمین نزدیکتر است. میشود ماه را با دستان خود لمس کرد . گویی میتوان هر شب ستاره ای از آسمان چید.
اینجا سرزمین اعجاب است . قلمروی ناشناخته هاست . عرصه راز آمیز طبیعت است . اینجا سرزمینی است که انسان را به اندیشیدن وامیدارد. نامش Arches.
به دوست همراهم میگویم : کاشکی همه آدمیان ، با همه ادعا ها و دانستنی ها و نا دانسته ها ی شان به اینجا میآمدند و میدیدند در برابر بیکرانگی و عظمت و وقار و استواری و رازهای طبیعت چه اندازه حقیر و ناتوان اند .
اینجاست که شعر عطار را برای هزارمین بار زمزمه میکنم که :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
نگر تا خود از این خشخاش چندی
سزدتا بر بروت خود بخندی
صبح از خواب پامیشویم و به دیدار این شاهکار طبیعت میرویم .
تخته سنگ های عظیمی همه به رنگ نارنجی ، در وسعتی به مساحت هزاران هزار هکتار اینجا و آنجا سر بر آورده اند . نه یکی نه دوتا ، هزاران ! شاید صد ها هزار. بلندای این تخته سنگها گاه به پانصد متر و هزار متر میرسد . وقتی به تماشای آنها می ایستی می بینی مورچه ای هستی در برابر دماوندی. ذره ای هستی در اقیانوسی . هیچی در برابر بیکرانگی طبیعت . می بینم مردی و زنی از سینه کش تخته سنگی عظیم بالا میروند. بی هیچ طنابی و ریسمانی و ابزاری.
از آن بالا برای مان دست تکان میدهند . مرا زهره نگاه کردن شان نیست . دستی برای شان تکان میدهم و فریاد میزنم : منتظر ما بمانید ! ما هم میآییم آنجا! .
تماشایی ترین این تخته سنگها بر فراز کوهی است . کوهی همه سنگ . نامشDelicate Arch
باید از گذرگاهی صعب و سنگی گذشت تا به این پدیده بی همتای طبیعت نزدیک شد . حدود سه کیلومتر باید پیاده رفت. از میان تخته سنگ ها . گرمای هوا هشتاد و هشت درجه فارنهایت است . دوتن از همراهان مان از آمدن باز میمانند . من و رفیق همراهم از سینه کش پیچاپیچ این گذرگاه صعب میگذریم. گهگاه درنگی می کنیم در سایه سار درختکی یا تخته سنگی. گاه نفس مان به سختی در میآید . صدای ضربان قلبم را می شنوم . در سایه سار سنگی عظیم می نشینیم و نفسی تازه میکنیم.
ناگاه چشمم به پیر مردی و پیر زنی می افتد که عصا زنان از کمر کش کوه پایین می آیند . آنها پیش از ما بدیدار این طاق عظیم سنگی رفته و اینک باز میگردند . عصا زنان و عرق ریزان . از خودم خجالت میکشم .بیاد آن داستان سعدی می افتم و آنرا برای رفیق همراهم میخوانم :
« هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم،
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ . یکی را دیدم که پای نداشت . سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم »
مردی را می بینم که همسرش را بر دوش خود نشانده و از این راه صعب میگذرد .
ساعتی راه میرویم و سرانجام به مقصد میرسیم:
اینک آن طاق عظیم سنگی با همه شکوه و جلال و عظمت و استواری و زیبایی خود پیش چشم ماست
نا خواسته این سخن بر زبانم میآید: وای خدای من ! Oh! My God
من و رفیقم دستان مان را به نشانه پیروزی به آسمان بلند میکنیم و میگوییم : فاتح شدیم
خود را به ثبت رساندیم
پس زنده باد انسان