دنبال کننده ها

۱۰ شهریور ۱۳۹۹

اندر حکایت پنجسالگی

اندر حکایت پنجسالگی
آرشی جونی( نوه شماره 2) امروز پنجساله شد .
آرشی جونی شاید هزار تا کامیون و ماشین دارد . گهگاه بیست سی تای شان را ردیف می چیند و یکی دو ساعت سرگرم میشود
پریروز رفته بودم خانه شان . دیدم سی چهل تا ماشین و کامیون راردیف چیده است و داردبه اقصای عالم سفر میکند و در عالم خیال از گردنه های صعب و دشوار میگذرد .
نگاهی به ماشین ها و کامیون هایش انداختم و گفتم : آرشی بابا ! ماشین آتش نشانی نداری؟
دستم را گرفت و برد طبقه دوم خانه شان . آنجا چهار پنج تا جعبه پلاستیکی ردیف شده بودند . پر از ماشین و کامیون . به رنگ ها و شکل های گوناگون . کوچک و بزرگ . سرخ و زرد و آبی و سپید و بنفش . هر رنگی که بخواهی . هر اندازه ای که بخواهی .
شروع کرد ماشین ها را یکی پس از دیگری از جعبه ها بیرون کشیدن . دنبال ماشین آتش نشانی اش میگشت . شاید چهار صد پانصد تا ماشین و کامیون را بیرون ریخت تا ماشین آتش نشانی اش را پیدا کند .بالاخره پیدایش کرد . نشانم داد و گفت : بابا بزرگ! این هم ماشین آتش نشانی !
ما اسم آرشی جونی را گذاشته ایم آقای انیشتین ! زیرا مدام سرگرم کشف پدیده های تازه است .
تولد آرشی جونی امروز بهانه ای به دست مان داد برویم سانفرانسیسکو.
امروز ساعت ده صبح گرمای هوای شهرمان 79درجه فارنهایت بود . خانه مان با سانفرانسیسکو چهل دقیقه فاصله دارد . آمدیم پارک presidio . کنار اقیانوس .
یکطرف مان پل گلدن گیت است و آنسوی مان جزیره آلکاتراز. با همان زندان مخوفش. زندانی که روزگاری محبس آلکاپون بوده است. پارک لبریز است از آدمیان و سگ ها و دوچرخه ها و پیاده ها و دونده ها . ما در زمره تماشاگران هستیم . تماشاییان محترم !
درجه حرارت هوا پنجاه و پنج درجه فارنهایت است . آمده ایم نشسته ایم پای گلدن گیت تا پنجسالگی آرشی جونی را جشن بگیریم .
سر د است. لباس زمستانی پوشیده ایم . با اینهمه طاقت مان طاق میشود. میلرزیم . انگاری زمستان است . پل گلدن گیت آهسته آهسته از پس پشت مه غلیظی بیرون میآید . چه هیبت و هیئت پرشکوه استواری دارد .
ناهاری میخوریم و بار و بندیل مان را جمع میکنیم و میرویم گلدن گیت پارک . آنجا که فاصله ای با کرانه اقیانوس دارد . آنجا که گرم تر است .
یکی دو ساعتی آنجا بالا پایین می رویم . نوا جونی و آرشی جونی هنوز میخواستند بازی کنند . هنوز دل شان میخواست روی سبزه ها دنبال همدیگر بدوند و شادی کنند ، اما ما را دیگر توان راه رفتن نبود . آمدیم خانه و پنجسالگی آرشی جونی را در خانه جشن گرفتیم
تولدت مبارک عشق من . تولدت مبارک جناب انیشتین کوچولو !
Nasrin Sheykhani, Alma Herout and 144 others
66 Comments
1 Share
Like
Comment
Share

درپرسه های دربدری


(بمناسبت سی و ششمین سال آن گریز ناگزیر)
با بغضی در گلو به همسرم میگویم : اینجا دیگر جای مان نیست . باید هر چه زودتر جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک . باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!
زنم با نگاهی مغموم میگوید : کجا برویم ؟
میگویم : هر جا که باشد . بالاخره زیر این آسمان کبود سوراخ سنبه ای برای مان پیدا میشود .
زنم باز میگوید : آخر کجا برویم ؟
میگویم : ببین عزیزم ، اگر اینجا بمانیم من یا دقمرگ میشوم ، یا کارم دوباره به اوین و فلک الافلاک میکشد یا اینکه باید بروم بالای دار . من دیگر نمیتوانم اینجا نفس بکشم ، هوای اینجا مسموم است .مسموم !
سال ۱۹۸۴ است . موج مهاجرت ایرانی ها آغاز شده است . از شیراز به تهران میآیم . میگویند سفارت سوئد ویزا میدهد . میروم سفارت . دویست سیصد نفر توی صف ایستاده اند . یکی دو ساعتی توی صف این پا و آن پا میکنم .جوان بالا بلندی که جلوی من ایستاده است از من می پرسد آیا دعوتنامه دارم یا نه ؟
میگویم : نه !
میگوید : بدون دعوتنامه ویزا نمیدهند .
چند دقیقه ای بلا تکلیف توی صف میمانم . جوانک سر صحبت را با من باز میکند .
میگویم : من باید هر چه زود تر از ایران خارج شوم و گرنه کارم به زندان و شکنجه خواهد کشید .
میگوید : برو سفارت آرژانتین. آنجا بدون دعوتنامه ویزا میدهند .
سوار تاکسی میشوم میروم سفارت آرژانتین . آپارتمان کوچکی است در میدان آرژانتین . هیچ شباهتی به سفارتخانه ندارد .پاسپورتم را میدهم و میگویم : ویزا میخواهم .
می پرسند : دعوتنامه داری ؟
میگویم : ندارم . اما میخواهم از این مملکت نفرین شده فرار کنم . همسر و یک دختر یکساله دارم .
میگویند : برو فردا بیا . پاسپورت هایت را هم اینجا بگذار .
فردا میروم سفارت . منیر هم آنجاست . دختری تک و تنها که ویزای آرژانتین گرفته است . می بینم یک ویزای سه ماهه بما داده اند . تشکر میکنم و بیرون میآیم . به زنم زنگ میزنم و میگویم : رفتنی شدیم ، خرت و پرت هایمان را بگذار برای فروش .
بر میگردم شیراز . آپارتمانی در کوی فرح داریم که حالا نامش شده است کوی زهرا . روی یک تکه مقوا مینویسم این آپارتمان بفروش میرسد . هنوز دو ساعت نگذشته است که دو تا آقا زنگ خانه مان را به صدا در میآورند . میآیند نگاهی به آپارتمان می اندازند و میگویند : چند ؟
میگوییم : والله ما از قیمت خانه و املاک چیزی نمیدانیم . نمیدانیم چند است !
میگوید : ششصد هزار تومان میخریم !( ششصد هزار تومان آن روزها یعنی ده هزار دلار )
بی هیچ چک و چانه ای میگوییم : قبول .
میروند یکی دو ساعت دیگر بر میگردند . یک چمدان کوچک هم با خودشان میآورند .چمدان را بما میدهند و میگویند : ششصد هزار تومان است . ما هم چند برگ کاغذ امضا میکنیم و میگوییم باید یک ماه بما مهلت بدهید تا کار هایمان را راست و ریست کنیم .
همسایه مان خانم قاضی نوری است . از آن زنهایی است که میتواند یک کشور را اداره کند .بلند قامت و قدرتمند و کاردان و خوش سخن . بمن گفته بود هر وقت دلار لازم داشتی خبرم کن .
میروم سراغش . می پرسد : چقدر دلار میخواهی ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
روی تکه کاغذی آدرسی می نویسد و میگوید : برو بازار وکیل . این مغازه را پیدا کن . پول ها را بده حسین آقا . دیگر کاریت نباشد .
میروم بازار وکیل . چمدان بدست . پول ها را نشمرده ام . گفته اند ششصد هزار تومان است .
از چند بازار پیچ در پیچ میگذرم و میرسم به یک مغازه کوچک . شبیه سمساری است . حسین آقا را پیدا میکنم . چمدان را بدستش میدهم و میگویم از طرف خانم قاضی نوری آمده ام .
می پرسد : چقدر است ؟
میگویم : ششصد هزار تومان .
می پرسد : کجا باید بفرستی ؟
میگویم : امریکا
شماره حساب بانکی خواهر زنم در کالیفرنیا را بدستش میدهم . چمدان را میگذارد زیر پاچال و بمن میگوید بسلامت . پول ها را نمی شمارد .
میآیم خانه . هنوز چهار پنج روز نگذشته است که خواهر زنم از امریکا زنگ میزند و میگوید پول ها رسیده است .

Comments


۶ شهریور ۱۳۹۹

مسافرنامه - ۱۹-

مسافرنامه”19”
سه شنبه بیست و پنجم آگست 2020
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی
میخواستیم سه چهار روز دیگر در اورگان بمانیم. میخواستیم نادیده ها را ببینیم . میخواستیم چند روز دیگر هوای پاک استنشاق کنیم ، اما دل مان چنان برای نوا جونی و آرشی جونی تنگ شده بود که به همه خواسته ها و آرزوها ی مان چار تکبیر زدیم و یکراست از اورگان کوبیدیم آمدیم کالیفرنیا .
این نوه مان نوا جونی صبحها که از خواب پامیشد قبل از آنکه دست و رویش را بشورد تلفن می‌کرد به بابا بزرگ و می پرسید : بابا بزرگ کجا هستی؟ کی بر میگردی؟ میدانی چقدر شما را « میس» کرده ام ؟
من هم سر بسرش میگذاشتم و میگفتم :
have you brushed your teeth?
نوا جونی هم فورا می پرید توی دستشویی و دندان هایش را مسواک میزد و آنها را نشانم میداد و میگفت : حالا دندان هایم سپید است بابا بزرگ؟
آرشی جونی البته داستان دیگری است . صبح میآمد به بابا بزرگ و مامان بزرگ «های » و «بای» می‌کرد و میرفت سراغ ماشین ها و کامیون هایش .
باری، صبح ساعت یازده از Gold Beach راه افتادیم و یکی دو تا توقف کوتاه داشتیم و ساعت ۹ شب رسیدیم خانه مان .
این سفر یکی از سفرهای خاطره انگیزمان بود.
شهرهای بسیاری دیدیم. از محبت و صفای رفیقان بر خوردار شدیم. هوای پاک استنشاق کردیم. وجوه تازه ای از زندگانی آدمیان را شناختیم. دوستان تازه ای یافتیم. بیش از پنجهزار کیلومتر راندیم . تا مرز کانادا رفتیم. رودها و دریاچه های بسیاری دیدیم . غرق و غرقه در عظمت دریا و جنگل و اقیانوس شدیم . و بالاتر از همه فرصتی یافتیم تا از منظر دیگری به زندگی و پدیده های هستی بنگریم و تاملی در خویشتن خویش داشته باشیم
و ختم کلام اینکه:
سفر کوتاه بود اما هیچ کم نداشت
Nasrin Sheykhani, Hanri Nahreini and 78 others
22 Comments
1 Share
Like
Comment
Share