دنبال کننده ها

۶ شهریور ۱۳۹۹

مسافرنامه -۸-

مسافر نامه«8»
شنبه 15 آگست2020
امروز مان به تماشای زیبایی های پورتلند گذشت .به تماشای جنگل و کوهسار و دریاچه و سبزینه و سبزی. و شهر سبز و تمیز و بسامان.
رفیق مان - ناصر خان دارابی- ما را به تماشای زیبایی ها برد . همچون رفیقی هزار ساله خشک و ترمان کرد . رفتیم بر فراز بلندای سبز پر درخت شکوهمندی. نامشMountain Park. و از فراز این بلندای سبز ، شهر را به تماشا ایستادیم. با رودخانه و دریاچه و خانه ها و گل ها و گذرگاههایش.
آنگاه گشتی زدیم در بازار کشاورزان . Farmers Market
محلی بسیار تمیز و نوساز و مدرن و ‌بسامان. اینسو و آنسو چادر ها و سایبان ها . و میوه ها و گل ها و سبزینه ها .
و آنسوترک رستوران ها و کافی شاپ ها . و خلایق نشسته در زیر سایبان ها و بساط قهوه و نوشابه و شمع و شراب و شیرینی .
ما هم درنگی کردیم و قهوه ای نوشیدیم و نفسی تازه کردیم .
آسمان آبی و درجه حرارت صدو چهار درجه فارنهایت. گرمایی نا بهنگام و نا منتظر.
ناهار را مهمان ناصر خان بوده ایم . خانه اش بر فراز تپه ای . با درختان و گل ها و چشم اندازی شکوهمند . و همسرشان دریایی از مهربانی و صفا . نماد کامل محبت و یکرنگی و مهر و عطوفت و لطف. با دستپختی بی همتا. دستپختی مصداق آن شعر شاعر شکمو که :
هرگز حسد نبردم بر مسندی و مالی
الا بر آنکه خورده است زان دستپخت عالی
نشستیم ناهار ی خوردیم و تکیلای نابی نوشیدیم و گپ زدیم و خاطره گفتیم و خندیدیم .
وقتی کمر گرما شکست راه افتادیم . با ناصر خان و همسرش . رفتیم به تماشای شرابخانه ای. نامش Rizzo Winery
آنجا بر فراز کوهی . و دور تا دورش درختان انجیر و فندق و گیلاس. و چشم اندازش تاکستانی زیبا و پر شکوه. و بنیاد گذاران و گردانندگانش از بستگان ناصر خان و همسرشان .
و در مسیرمان مزارع و باغات و تاکستانها و شرابخانه ها . و دهها وصدها باغ فندق. و مزارع سیر نیز.
در یک مزرعه سیر درنگی کردیم و چند بوته سیر کندیم و از اینکه در پس عمری دراز برای نخستین بار به دستبردی چنین دست میزنیم خندیدیم و خندیدیم.
شب را دوباره بر گشتیم خانه ناصر خان. و باز شامی و شرابی و گپی و خاطره ای و لحظات نابی. و شرمسار مهربانی های بیدریغ ناصر جان و همسر شان.
امروز قرار است بسوی سیاتل برانیم . نمیدانم در کدام شهر درنگی خواهیم داشت. هر جا که آبی و درختی و نسیمی باشد و گلبانگ مسلمانی نباشد خواهیم ایستاد ‌و خواهیم آسود.
روزگار بر شما خوش.
Nasrin Sheykhani, Alma Herout and 97 others
20 Comments
3 Shares
Like
Comment
Share

مسافرنامه -۷-

مسافر نامه«7»
جمعه چهاردهم آگست 2020
پس از هفت روز رانندگی و سیر انفس و آفاق، امروز را به استراحت گذراندیم .
صبح رفتیم کنار دریاچهLake Oswego.
آنجا بساطی پهن کردیم و به تماشای آدمیانی نشستیم که شنا می‌کردند و آفتاب می گرفتند و قایقرانی می‌کردند و می نوشیدند و می خندیدند . و هلهله کودکان و نو جوانان .
گرمای هوا هفتاد و چهار درجه فارنهایت . و باد خنکی از سوی دریاچه میوزید که خنکای باد بهاری ولایت را داشت.
در سایه سار درختی نشستیم و گذر عمر را به تماشا ایستادیم و به دیدار دوست نازنینی نائل آمدیم که سالهاست دوستیم و همدیگر را ندیده بوده ایم . رفیقی که سی سالی است مقیم این دیار است و سراسر مهربانی است و لطف.نازنین مرد ایراندوست ایرانخواه ناصر خان دارابی. و دیدار مان مصداق این شعر که :
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم
نشستیم و گپ زدیم و از روزگار ماضی گفتیم . و از فرزندان و نوه های مان . از نوا جونی و آرشی جونی و الوین و آلما نیز . وچنان صمیمی و بی ریا که انگار هزار سال رفیق گرمابه و گلستان بوده ایم . انگار هزار سال دست بر شانه هم نهاده و رهنورد کویر های هراس و بیابان های خوف و رجا بوده ایم .
بقول حضرت سعدی:
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب! کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه می‌رود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
اما رفیق بر همه چیزی مقدم است
نشستیم و گپ زدیم . از رفیقانی که دیگر نیستند . از مردان بزرگی همچون حاج قاسم لباسچی که در آرزوی رهایی میهن سر بر خاک غربت سود و از او یادی نیک و یادگارانی نیک تر در جان ها و یاد ها و خاطره ها مانده است . از روزگار تلخ اکنونی . و از سایه سیاه کرکسی گشوده بال که آفاق تا آفاق میهن مان را در نوردیده است .
ناهار را به یک رستوران ایرانی رفتیم . نامش شاندیز . در منطقه ای زیبا و سبز . بی مشتری . سوت و کور . خلوت و خاموش . ‌غذایش اما عالی.
و گپی با جوانی که صاحبش بود . اینکه همه دار و ندارش را اینجا گذاشته است . اینکه کرونا او را تا مرز ورشکستگی پیش رانده است .
آمدیم هتل مان نفسی تازه کنیم و غروب به دیدن نا دیده های شهر برویم
اینجا . هر شب . در خیابان‌های شهر تظاهرات است . جوانان میآیند و با پلیس دست به یقه می شوند . ظاهرا در جستجوی عدالت اند . اما هیچکس نمیداند مقصد و مقصودشان
چیست!
هفتاد و هفت روز است که هر شب میآیند . قیل و قالی میکنند . سنگی و کلوخی به پلیس ها میزنند . شعار می‌دهند . آواز میخوانند . گهگاه پنجره ای می شکنند . گهگاه اتومبیلی را به آتش میکشند . و فردا روز از نو روزی از نو .
دلم میخواهد بروم پای صحبت شان بنشینم . پند شان دهم . هشدارشان دهم که: از هیچ انقلابی ، از هیچ جوش و خروش و آتش و سنگ و کلوخی ، هیچگاه آزادی و عدالت نخواهد رست . دلم میخواهد از تجربه تلخ نسل خود با آنان سخنی بگویم . اما مگر مرا جرات راه یافتن به چنان موج خروشنده بی لجامی است ؟
به زنم گفتم : ما هم برویم با آنان همراه بشویم . برویم سنگ و کلوخی بسوی پلیس ها پرتاب کنیم ! و خندیدیم !
قرار مان این بود امروز را به تماشای کوه آتشفشانی برویم که بسال 1980 با یک فوران عظیم نابهنگام هفتاد و پنج نفر را به کام مرگ فرستاده و خانه ها و خانمان ها بر باد داده است .
گفتند که تعطیل است و دسترسی به آن ناممکن .
فردا قرار است برویم بازار کشاورزان . همان بازاری که می توان تازه ترین میوه ها و سبزیجات را از مزرعه داران خرید . Farmers Market
فردا داستانش را خواهم نوشت
روز و روزگار بشما خوش.
You, Alma Herout, Hanri Nahreini and 75 others
2 Comments
2 Shares
Like
Comment
Share