دنبال کننده ها

۲ اردیبهشت ۱۳۹۸

هر که آمد عمارتی نو ساخت


هر که آمد عمارتی نو ساخت
همینکه خبر مرگ کسی را می شنید سری به تاسف تکان میداد و چندتا عجب عجب میگفت و می خواند :
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت. 
پدرم را میگویم . پدری که اهل کتاب بود . پدری که خطی خوش داشت . پدری که برای مان کتاب میخواند . پدری که سرانجام دق کرد و با کولباری از رنج جهان را واگذاشت .
امروز بیاد رفیقم افتاده بودم. رفیقم هاشم . دیشب خوابش را دیده بودم .
هاشم رفیقم بود . رییسم هم بود . گهگاه با هم به کوه میرفتیم .وقتی انقلاب شد از شیراز به تهران آمد و استعفایش را نوشت و رفت . میگفت : با این آقایان تازه به دوران رسیده نمیشود کار کرد .رفت و در غبار زمانه گم شد .
سالهای سال در بیخبری گذشت . من آواره کشور ها و قاره ها بودم .نه خطی و نه خبری .
امروز بیادش افتادم . خوابش را دیده بودم . آمدم پای کامپیوتر . نامش را نوشتم . لحظه ای نگذشت . عکس اش بر صفحه کامپیوترم آمد .دلم فرو ریخت . هشت سالی بود هاشم جهان را وا نهاده بود . با همه جوانی اش. با همه سر زندگی و شادابی اش.
میدانستم و میدانم همچون پدرم دقمرگ شده است .میدانستم و میدانم همچون پدرم سر بر خاک نهاده است تا بر خاک مذلت سر نگذارد .
بیاد شعر ملک الشعرای بهار افتادم :
دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید :چه نشینی ؟ که سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار بهار ! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

Nava and Arshi joony celebrating Easter

بزرگان


بزرگان
می پرسد : آقای فلانی را می شناسی ؟
میگویم : نه ! چطور مگر ؟
می‌گوید : به رحمت خدا رفته است 
می پرسم : باهاش آشنا بودی ؟
می‌گوید : نه ! ولی میخواهم به تشییع جنازه اش بروم
میگویم :چرا ؟ تو که نمی شناسیش
می‌گوید : توی آگهی ترحیمش نوشته اند 
پیکر آن مرحوم مبرور فردا ساعت دوازده ظهر توسط بزرگان و محترمین شهر !!تشییع می‌شود
میگویم : خب ، بتو چه ؟
می‌گوید : من آن مرحوم مبرور را نمی شناسم اما میخواهم خودم را قاطی بزرگان‌و محترمین شهر کنم و سری توی سرها در بیاورم و پز بدهم ! شما اعتراضی داری ؟

۲۹ فروردین ۱۳۹۸

خواهر پادشاه را ؟؟؟


خواهر پادشاه را ...؟؟!
در افغانستان ؛ داوود خان - که هم داماد ظاهر شاه بود و هم با شوروی سوسیالیستی خدا نیامرز لاس میزد ؛ کودتایی کرد و محمد ظاهر شاه را آواره کرد.
طولی نکشید که افسران خود او کاخ ریاست جمهوری اش را بمباران کردند و خانه و خانواده و و خود داوود خان را تکه پاره کردند .
استاد خلیل الله خلیلی شاعر بزرگ معاصر افغان در این باره این دو بیتی زیبا را سروده است :
داوود ! چه خوش زمانه را پاییدی
رندانه چو رنده ؛ تخت را ساییدی
هم بر سر پادشاه جمهوریدی !
هم خواهر پادشاه را گاییدی !

۲۸ فروردین ۱۳۹۸

اقلیم چهارم


اقلیم چهارم
این اقلیم به آفتاب تعلق دارد و وسط معموره عالم و مسکن اشراف اولاد آدم است
متوطنان بلاد این اقلیم به حسب صورت و سیرت ، افضل اولاد بشرند و به وفور حسن خلق و لطف طبع و مظهر اصناف فضل و هنر .
ابتدای اقلیم چهارم از مشرق، از شمال بلاد چین بود . پس بر اراضی تبت و خر خیز (قرقیز ) و ختا و جبال کشمیر و بلغر و بدخشان و جنوب بلاد یاجوج ماجوج گذرد . پس بر وسط دیار بکر و بلاد عراق و دیار ربیعه و شمال بلاد شام گذرد و آنجا بحر روم را قطع کند و بر جزیره قبرس و سقلیه و شمال بلادمصر و اسکندریه و بلاد باریقی و بلاد افرنجه و طنجه بگذرد و به ساحل بحر محیط منتهی شود
(حبیب السیر - جلد چهارم - غیاث الدین محمد خواندمیر)
کجایی جناب خواندمیر که بیایی ببینی این اقلیم چهارم حضرتعالی که « مسکن اشراف اولاد آدم » بوده حالا به یمن حضور نوادگان آدمخوار همان حضرت آدم ، به چه فلاکت و تباهی و نکبت و دردی مبتلاست
کجایی تا ببینی بجای « افضل اولاد بشر » چه جانوران و زاغ سار اهرمن چهرگانی بر اقلیم چهارم می تازند و می تازند !
کجایی تا ببینی اقلیمی را که به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ آراسته بود قرنهاست که در کسوت سیاه عزاست
کجایی تا با ما همصدا شوی و فریاد در دهی که :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است

۲۶ فروردین ۱۳۹۸

چه روز تلخ سیاهی


رانندگی میکردم و به رادیو گوش میدادم . ناگهان گویی ضربه ای بر سرم فرود آمد . از آن ضربه ها که آدمی را بیهوش میکند . بی خویشتن میکند . فلج میکند . جان و جهانش را در هم می شکند :
خبر این بود :
کلیسای نتردام پاریس که بیش از هشتصد سال از عمر آن میگذرد دستخوش آتش است و در میان شعله های آتش میسوزد .
بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردم .
من این کلیسا را هشت سال پیش دیده بودم . ساعتها و ساعت ها آنجا بالا و پایین رفته بودم . ساعت ها و ساعت ها آن مجسمه ها و نقش و نگار ها و نگاره های شگفت را تماشا کرده بودم و غرق و غرقه در لذتی آمیخته به حیرانی شده بودم . ساعتها با خود در جدال بوده ام که چنین معماری پر شکوهی آیا حاصل دست همین بشری است که با همان دستانش ماشه های تفنگ را میفشارد و انسان دیگری را به خاک و خون میکشد ؟
آنجا بود که دانستم ساختمان این بنا ی جلیل بسال ۱۱۶۳ میلادی آغاز شد و دویست سال طول کشید تا به سر انجام رسید
آنجا بود که دانستم طوماری از تلخکامی های بشر در جرز ها و دیوارهای آن پنهان اند .
آنجا با دیدن آن برج های دو قولوی همزاد ، با « کازیمو دوی » گوژپشت رمان ویکتور هوگو همراه و همگام شدم و همه رنج ها و درد ها و اندوه و گرسنگی و اضطراب و بی سر و سامانی اش را لمس کردم
آنجا بود که فهمیدم سالانه سیزده میلیون نفر از این میراث فرخنده بشری که یگانه ترین و بی همتا ترین و زیبا ترین اثر معماری گوتیک جهان است بازدید می‌کنند
و اینک آتش . و اینک دود . و اینک نابودی ظریف ترین هنر معماری بشری
دلم سخت گرفته است و شعر اخوان آبی بر این آتش نمی افشاند .
خانه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان ...

پستانک


12 hrs

Mamadera
پستانک 
" از داستان های بوئنوس آیرس "
* - در بوئنوس آیرس ؛ سینیور کاپه لتی بهترین رفیقم بود . هشتاد و چند سالی داشت . قبراق و سر حال و خوش زبان . بازنشسته وزارت بهداری بود .
عصر ها میآمد توی فروشگاهم کنار دستم می نشست و جوک تعریف میکرد . مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت . آنقدر حرف های بی حیایی و رختخوابی به پیر زنها میگفت که من از خنده غش و ریسه میرفتم .
مرا خیلی دوست داشت . وقتی فهمید میخواهم از بوئنوس آیرس به امریکا بیایم اخم هایش را تو هم کرد و گفت :
کاراخو !* ما پس از عمری یک رفیق حسابی پیدا کرده بودیم ها . دلت میآید ما را رها کنی و بروی ینگه دنیا ؟
خنده از لبانش نمی افتاد . از آن ایتالیایی های خوشگذران و بشکن و بالا بنداز بود که حالا در دوره بازنشستگی هم سر و گوشش می جنبید و از تک و تا نیفتاده بود .
سینیور کاپه لتی دنیا را جور دیگری میدید . اصلا از نق و نوق و شکوه و ناله و ندبه و گلایه بدش میآمد . همیشه بمن میگفت : Asan ! Disfruta de la vida *
اگر کسی میآمد توی فروشگاهم از گرانی و بیکاری و فقر و ناداری نک و نال میکرد سینیور کاپه لتی فورا مرا صدا میکرد و میگفت : اسن ! یکدانه« مامادرا » بیار بده خدمت آقا !( حسن یکدانه پستانک بیار بگذار دهن آقا ! )
حالا سالهاست که سینیور کاپه لتی زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما من هروقت در چنبر زندگی و بیماری گیر می افتم و میخواهم نک و نالی راه بیندازم ؛ یکباره بیاد حرف های سینیور کاپه لتی می افتم و میگویم : سینیور کاپه لتی کجایی ؟ بیا یکدانه« مامادرا »بگذار توی دهن این آقای گیله مرد نق نقو !!!
--------
*- Mamadera = Feeding Bottles
*- Karajo= Fuck
*Disfruta De la Vida = enjoy your life

۲۵ فروردین ۱۳۹۸

جریمه


جریمه
در لس آنجلس ، یک خانم هشتاد و دو ساله امریکایی بعلت اینکه هنگام عبور از خط عابران پیاده بسیار آهسته قدم برداشته و باعث شده بود در ترافیک اختلالی بوجود آید توسط پلیس یکصدو چهارده دلار جریمه شد.
این بانوی هشتادو دو ساله که با عصا راه می‌رود می‌گوید : وقتیکه چراغ سبز عابران روشن شد من از این سر چهار راه به آنسویش راه افتادم اما هنوز به نیمه راه نرسیده بودم که چراغ قرمز شد
او می‌گوید : واقعا خجالت آور است . مامور پلیسی که مرا جریمه کرد چنان با من رفتار می‌کرد که انگار من یک دختر بچه شش ساله هستم و نمیدانم چه می‌کنم .
پلیسی که این خانم ۸۲ ساله را جریمه کرده است می‌گوید : من دوست ندارم عابران پیاده از من دلگیر بشوند اماترجیح میدهم آنها زنده باشند .

داس کهنه


داسِ کُهنه
این شعر زیبا از دوست هنرمند نازنینم آقای محمد جلالی چیمه ( م.سحر) شاعر تبعیدی مقیم پاریس است
اگر نام بلند« م. سحر » را پای این شعر دلنشین با چنین استحکام شاعرانه و مفاهیم ناب هنرمندانه ای نمی دیدم خیال میکردم یکی از سروده های ملک الشعرای بهار ؛ قائممقام فراهانی ؛ فرخ خراسانی ؛ یا ناصر خسرو قبادیانی است . این سخن را نه بعنوان یک تعارف رفیقانه بلکه بمثابه یک نقد ادیبانه میگویم هر چند خود را در جایگاهی نمیدانم که به نقد سخن شاعران بنشینم اما این شعر آنچنان بر دلمنشست که اندوه تلخ روزگار دوزخی اکنونی را از روح و جانم زدود.
شعر را با هم میخوانیم :
بیچاره ملّتی که شود قهرمانِ او ،
آن نابرادری که بود خصم جان او
نامردمی که چهره نهان کرده در فریب
چون رهزنی به همرهی ی کاروان او
گُرگی که بردریدنِ میش است آرزوش
وز راهِ دین خزیده به جلدِ شبان او
بیچاره ملتی که سپارد زمام ِ عقل
در دست شرع و ، دزد شود پاسبان او !
از بد ، هزار بار بتَر ، روزگارِ آنک
دیو از در ِ خدا برُباید روان او
رنگِ کلامِ خویش زند بر کلامِ وی
فکر ِ نهانِ خویش نهد بر زبان او
بر خوانِ او نشیند و از خون او خورد
برجا نهد زبهر ِ سگان استخوانِ او
خنجر به دست وی بنشاند به کامِ وی
تیر افکند به سینۀ او از کمان او
وَهنی چنین ، اگرچه نه درخورد آدمی ست
دردا که زاید از دلِ وهم و گمان او
دردا که مُنتج است ز فقدانِ رای وی
رنجا که حاصل است ز جهلِ گران او
اربابِ دین ربوده به چنگگ نهادِ وی
اصحابِ جور، برُده به ذلّت ، جهان او
جلادِ او به جلدِ مُرادِ کبیرِ او
بدخواهِ او به جامۀ پیر مغان او
پیکِ بهشتِ او شده دوزخ فروز ِ او
دوزخ فروزِ او شده آتش نشان او
چونین چگونه راه توان بُرد زی فلاح
آنرا که سوی چاه برَد نردبان او ؟
قومی چنین ، چگونه برآید مراد وی ؟
شهری چنین ، چگونه بماند نشان او؟
این داستان سَمر شده زان ملّتی که کرد
بیداد ِ شرع ، سهمِ تبر ، بوستان او
وجدان فروخت ، اهلِ تفکّر به اهلِ دین
با این طمع که دین بدهد آب و نان او !
غافل ازآن که دیر نپاید سرابِ وی
نادان در این که زود سرآید زمان او
زینگونه سوخت کشور و ویرانه شد زمین
رفت از نهادِ باغ ، بهار و خزان او
قومی ، شکسته کشتی و دریاست در خروش
بی باد شُرطه مانده چنین بادبان او !
گُم کرده آشیانه ، به دیدارِ آشنا
چونین، چگونه تازه شود آشیان او؟
دین ، داسِ کُهنه بود و به کینش جَلا زدند
تا خون به آسیاب ، کنند ارمغان او
اکنون چه مانده، غیرِ شقایق میانِ دشت
وان برگ های سوخته در خاوران او ؟
***
آن کو متاعِ روشنی از دین طلب کند
دینش متاع و روشنی ی او دکان او
م.سحر
26/6/2013

آدم های سیاسی ....آدم های غیر سیاسی
آدم سیاسی : یعنی آدمی که می تواند دشمنش را با دستان خودش خفه کند٬!
آدم غیر سیاسی : یعنی آدمی که جربزه کشتن دشمنش را ندارد
به همین سبب است که آلبر کامو میگوید :
من آدمی غیر سیاسی هستم زیرا نمی توانم دشمنم را بکشم
البته منظور از آدم سیاسی آدمیزادگانی هستند که در چهار چوب تنگ ایدئولوژی ها گرفتارند و جهان و همه پدیده های هستی را تنها از همان زاویه تبیین و تفسیر میفرمایند
انسانی که برای آزادی و عدالت و برابری می جنگد مسلما یک انسان سیاسی است مشروط بر آنکه مبانی مبارزات خود را بر نظرگاههای خاص ایدئولوژیک استوار نکند