دنبال کننده ها

۲۹ بهمن ۱۳۹۷

آرزوهای بزرگ


سعدی در باب ششم گلستان داستانی دارد بدین مضمون
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی
شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است ،درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شب های دراز در پای آن درخت بر حق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدرم بمردی !
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت
تو بجای پدر چه کردی خیر ؟
که همان چشم داری از پسرت ؟
رفیقم میگفت : سه تا نوه هایم را سوار ماشینم کرده بودم میبردمشان استادیوم ورزشی فوتبال تما شا کنند . هر سه تا شان صندلی عقب نشسته بودند با هم حرف میزدند و از سر و کول هم بالامیرفتند .
به حرف های شان گوش میدادم . نوه بزرگه میگفت : اگه مامان بزرگ بمیره ماشینش گیر من میاد
نوه وسطی میگفت : این ماشین قراضه ابوطیاره به چه دردی میخوره ؟ اگه مامان بزرگ بمیره طلا جواهراتش گیرم میاد ، میبرم میفروشمشان یک فورد موستانگ میخرم . نوه کوچیکه که داشت با کنجکاوی به حرف های دو تا داداش هاش گوش میداد در آمد که : خدا کنه بابا بزرگ زودتر بمیره ماشینش گیر من بیاد
و من با خودم میگفتم : ما در چه خیالیم و فلک در چه خیال ؟

آقای نمک دوست


ما یک رفیقی داشتیم اسمش نمک دوست بود . یک روز با هم رفته بودیم بید زرد مزرعه مشدی مصطفی .
مشدی مصطفی از آن خیار های قلمی کاشته بود که وقتی گازش میزدی عطرش چهار طرف می پیچید
آن روز مشدی مصطفی چند تا از آن خیار قلمی ها آورد گذاشت جلوی ما . یکی دو تایش را خوردیم . من گفتم : آقا مصطفی ! اینجا نمک توی دست و بال تان پیدا نمی‌شود ؟
آقای نمک دوست یکدانه خیار بر داشت به صورت خودش مالید و گفت : بفرما ! این هم نمک اش!
حالا چرا اسم این بیچاره را نمک دوست گذاشته بودند خدا میداند
یک همکاری هم توی رادیو داشتیم بنام خانم طبق به سر ! این بیچاره چه جانی کند تا توانست نامش را عوض کند .
تازگی ها یکی از رفیقانم میگفت : چطور است پیشنهاد بدهیم این آقای ظریف وزیر امور دیپلماسی جمهوری آدمخواران اسلامی نامش را عوض کند ؟
گفتم : چه بگذارد ؟ کلب آستان علی خوب است ؟
گفت : نه ! بگذاریم جواد ضخیم !

گم شده است


آقای وزارت کشاورزی ایران می‌گوید : دو هزار گوسفند چاق و چله از رومانی خریده است و با سلام و صلوات سوار هواپیما کرده و به تهران فرستاده است
آقای فرودگاه امام خمینی صلی الله علیه و آله اجمعین می‌گوید: ما فقط هزار و هفتاد و سه راس گوسفند در فرودگاه تحویل گرفته ایم !
یعنی در فاصله یک پرواز یکی دو ساعته از رومانی به دارالسارقین اسلامی، نهصد و بیست و هفت فقره از همان گوسفند های چاق و چله بی زبان دود شده اند و به هوا رفته اند !شاید هم پر در آورده و پریده اند ! از این گوسفند های پدر سوخته هر چه بگویی بر می آیدآقا !
ز بز دزدان بزی دزدید دزدی
عجب دزدی زبز دزد بز بدزدد
خدا این مش رمضون ‌قهوه چی محله مان را بیامرزاد . آنوقت ها که میدید ما و رفیقان مان چه کله پر بادی داریم سرش را به تاسف می جنبانید و میگفت : جوون ! شما این آخوندا رو نمیشناسین ! اینها پستون مادرشون رو هم گاز میگیرند ، خدا از قد تان بر دارد بگذارد روی عقل تان ،اینها خر را با آخورش یکجا می بلعند ! اینها عمامه گذاشته اند تا کلاه خلق خدا را بردارند ! یعنی شما میخواهید با طناب پوسیده همچو آدم‌هایی بروید ته چاه ؟ اینها گدای موسوی اند ، هم باید پول شان داد هم دست شان را بوسید! مگر آسودگی شاخ به شکم تان میزند ؟ میخواهید مملکت را بسپارید دست اینها ؟ اینها بلایی سرتان خواهند آورد که آب سواره باشد و نان سواره باشد و شما هم پیاده به دنبالش .شما این حرام لقمه ها را نمی شناسید .
بعدش با تاسف میخواند :
هین ! مدو گستاخ در دشت بلا
کورکورانه نرو در کربلا
روحت شاد مش رمضون . روحت شاد . کاشکی حرف هایت را می شنیدیم و خودمان را گرفتار دشت بلا نمیکردیم .
روحت شاد مرد .

آرشی جونی و روز عشق

گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم


با یکی از عاشقانه ترین سروده های سعدی به پیشواز روز والنتاین میرویم

هر که سودای تو دارد چه غم از هردو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ ست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

در تنگنای خاک


در تنگنای خاک
شعری زیبا تر از این در ناپایداری دنیا و ناگریزی و ناگزیری آدمیان در برابر مرگ نخوانده ام
براستی این شیخ یک لاقبای شیرازی -سعدی - یکه سوار بی همتای قلمروی بیکرانه شعر پارسی است
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح میکند دل مسکین بلبلی
ای دوست ، دل منه ، که در این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بی تزلزلی
رویی است ماه پیکر و مویی است مشکبوی
هر لاله ای که می دمد از خاک و سنبلی....

پیرو خط امام


می پرسم : چند سال است امریکا هستی؟
میگوید : سی و پنج سال
می پرسم : چطور در این سی و پنج سال دو کلام انگلیسی یاد نگرفتی؟
میگوید : من پیرو خط امام هستم
می پرسم : پیرو خط امام ؟ چه ربطی دارد ؟
میگوید : امام هم پانزده شانزده سال عراق بود یک کلام عربی یاد نگرفت ! من هم پیرو خط امام هستم !!

مثل آدم راه بروید !!


اشارتی و کنایتی بمناسبت سالگرد آن شقاوت تاریخی
‏" ۳۹ سال پیش چنین روزهایی در اوایل ۱۷ سالگی و شاگردی پرشور در دبیرستان بودم
‏آرمانگرایی و انتظار تغییر انقلابی وجودم را فرا گرفته بود و در موج بیکران ملت انقلابی در آرزوی مشارکت در ساختن بهشت روی زمین بودم
‏امروز در ۵۶ سالگی آرزویم این است: هیچ جوانی در آرزوی ساختن بهشت در زمین نباشد "
از یاد داشت های عبدالله رمضان زاده
---———————-
مثل آدم راه بروید !
سال شصت و سه هنوز نامزد بودیم . واسه اینکه تو خیابون دستگیرمون نکنن من دو قدم جلوتر راه میرفتم و اونم پشت سرم میدوید تا گشت کمیته فکر کنه ما زن و شوهریم... سال شصت و چهار که ازدواج کردیم رفتیم کنار دریا و برای اولین بار احساساتی شدیم دست هم رو گرفتیم قدم بزنیم و بلافاصله دستگیرمون کردن... یارو پرسید چه نسبتی با هم دارین، گفتم زن و شوهریم و حلقه ام رو نشونش دادم، یه مکثی کرد و گفت مثل آدم
راه برین... (از خاطرات اون دوران طلایی)
از یاد داشت های توکا نیستانی

۲۱ بهمن ۱۳۹۷


اگر....
اگر روزگار بر مراد من بودی
و قلم بر مراد خود بر کاغذ نهادمی
جز تعزیت نامه ها ننوشتمی
اما ، مرا از آن غیرت آید
که هرکس
در احوال مصیبت دیدگان
نگاه کند از راه تماشا
مصیبت دیده ای بایستی
تا غم خود با او بگفتمی
با تو چه توان گفت ؟
تو را بوی شیر از دهان آید!
«عین القضات همدانی »

سر صبحی نوا جونی مدام از ما عکس میگیرد و میخندد و میخندد .