دنبال کننده ها

۲۹ آبان ۱۳۹۷

بابا از دخترش میگوید


بابا از دخترش میگوید ....
امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی - والبته فقری پنهان - آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت...
See More

گوش ها بازیچه بانگ دروغ


آقای ترامپ میگوید :
بعد از سفری که سال گذشته به عربستان داشتم حکومت پادشاهی عربستان موافقت کرد چهار صد و پنجاه میلیارد دلار در ایالات متحده سرمایه گذاری کند
این سرمایه گذاری عظیم صدها هزار شغل جدید ایجادخواهد کرد و کشور ما را ثروتمند تر خواهد ساخت
از این چهار صد و پنجاه میلیارد دلار یکصد و ده میلیارد دلار صرف خرید اسلحه و تجهیزات دفاعی خواهد شد ،
اگر ما با یک تصمیم احمقانه روابط خود با عربستان سعودی را دچار بحران کنیم روسیه و چین بسرعت جای ما را خواهند گرفت.....
و حرف آخر اینکه : پادشاه و ولیعهد عربستان روح شان از قتل مرحوم مغفور خاشقچی خبر ندارد !

این طفلکی اسمش امیر جمالی است . یعنی امیر جمالی بود . دیگر نیست. با هزار امید و آرزو از سیستان و بلوچستان آمده بود تهران درس بخواند . ترم اول دانشگاه بود . دزدان با کارد و چاقو به جانش افتادند و کشتندش . تلفن همراهش را دزدیدند و رفتند . به همین سادگی .

۲۸ آبان ۱۳۹۷

درخت ها


به پدرم میگفتم : پدر جان ! بیا امریکا پیش ما . بیا چند ماهی بمان و برگرد . میبرمت هاوایی ! میبرمت لاس و گاس !
میخندید و میگفت : پسرجان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگاری که دار و درخت ها یش را به جانش بسته بودند
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان می‌کرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت

این را بخوانید


‏پدرهمسرم ۶۸ساله است و بازنشسته و جراحی قلب هم از سر گذرانده ولی برای گذران زندگی روی تاکسی کار می‌کند. امروز سر خیابان آبان قلبش اذیت می‌کند. می‌زند کنار. جوانی می‌آید کنارش و حالش را می‌پرسد. جواب می‌دهد ناخوش‌ام. جوان موبایل پدرزنم را ازش قاپ می‌زند و در می‌رود. به همین کثافتی!
«خوابگرد »

روز نوشت


روز نوشت
از خانه بیرون میزنم . آسمان آبی است .خورشید در پهنه آسمان یکه تازی می‌کند . سرداست.
ده دوازده مایلی میرانم . بسوی شرق . بسوی آفتاب .
ناگهان آسمان تیره و تار می‌شود . خورشید در پس پشت ابری سیاه پنهان می‌ماند . بوی دود میآید 
بزرگراه شماره هشتاد را میگیرم و بسوی شرق پیش می‌روم . ساعت هشت و سی دقیقه بامداد است .بزرگراه شلوغ است . همه با شتاب میرانند .
از دانشگاه دیویس میگذرم . بزرگراه شماره۱۱۳ را میگیرم و پیش میتازم . آسمان تیره تر و دود غلیظ تر می‌شود . چراغهای ماشین را روشن می‌کنم . بیش از دویست متر را نمی توان دید. چنان بوی دودی میآید که نفس کشیدن را دشوار می‌کند . ماسکی میزنم و پیش میرانم . انگار شب شده است . به ساعت نگاه می‌کنم . هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده بامداد مانده است .
می ترسم . پشیمان میشوم . بر میگردم .
و آنجا ، نه در دور دست ها ، در همین نزدیکی ها، آتش همچنان زبانه میکشد. همچنان پیش می تازد . همچنان میسوزد . همچنان قربانی می‌گیرد . و بیچاره ترو‌ زبون تر از آدمی کیست که در برابر بیداد طبیعت هم دست‌هایش خالی است .از خشم طبیعت هم گریز و گزیرش نیست .
اینجا ، همچنان میسوزد . بیش از یکصد نفر - پیر و معلول و تنها - در خانه ها و اتومبیل های خود سوخته و جزغاله شده اند . ششصد نفر هم مفقودند - یعنی که سوخته و خاکستر شده اند .
و لهیب آتش همچنان نعره میکشد و میسوزاند و پیش می‌رود
بقول مشیری:
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم پیاده ، شاه ، وزیر

سعدی هم آسم داشت


سعدی هم آسم داشت !
تعریف میکرد که : یک روز خانه علي دهباشي بودیم ؛ هواي تهران آلوده و چتر اكسيژن «علي دهباشي» در دسترس‌اش بود . همين كه بهتر شد درآمد كه «سعدي هم آسم داشت!»
گفتم: «پرونده پزشكي سعدي را از كجا آوردي؟!»
گفت: «تنها کسی مي‌تواند چنين توصيفي از ارزش نفس داشته باشد و آن را ممد و مفرح ذات بداند كه خود دچار به آسم باشد! مگر نه اينكه سعدي نوشته است: هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چون برون مي‌آيد مفرح ذات؟»

روز بردباری


روز برد باری
میگوید : آقای گیله مرد ! آیا میدانستی روز شانزدهم نوامبر روز بردباری است ؟
میگویم : نه ! نمیدانستم ، خب که چی ؟ یعنی اگر حضرتعالی همین حالا یک بلند گو دست تان بگیری و یکساعت تمام در فضیلت و بزرگواری و رئوفت امام راحل یک نطق آتشین بفرمایی ما باید بردباری کنیم و به فرمایشات جنابعالی گوش بدهیم و نگوییم بالای چشم تان ابروست ؟
می‌گوید : این که نه ! اگر من در باره آن اهریمن جمارانی دو کلام حرف زدم شما حق داری با مشت بکوبی توی دهان من تا دیگر از این شکر ها میل نفرمایم !
نگاهش می‌کنم و میگویم : پس تکلیف بردباری چه می‌شود ؟
می‌گوید : این قضیه مشمول قانون بردباری نیست !!

۲۴ آبان ۱۳۹۷

پهلوی چی


پهلوی چی
میگوید : آقا ! شما هم پهلوی چی هستی؟
میگویم : نه ! دهاتی هستم !
میگوید : منظورم را مثل اینکه نفهمیدی . منظورم این است که سلطنت طلب هستی ؟ 
میگویم : نه !
میگوید : پس توده ای هستی
میپرسم : از کجا میدانی توده ای هستم ؟
میگوید : از سبیل هات ! سبیل هات مثل توده ای هاست !
میگویم : لابد اگر ریش میداشتم میگفتی حزب اللهی هستم !
میگوید : میخواهی نفرینت کنم ؟
میگویم : بفرما !
دستش را به آسمان بلند میکند و میگوید : الهی توده ای بمیری!
با حیرت نگاهش میکنم . میگوید : حالا میخواهی دعایت کنم ؟
میگویم : بفرما
میگوید : الهی توده ای از دنیا نروی !

تنهایی


می پرسد :سیگار میکشی
میگوید : نه !
-عرق میخوری ؟
⁃ نه!
⁃ ورزش میکنی؟
⁃ روزی دو ساعت
⁃ رژیم غذایی داری؟
⁃ اوه...چه جور هم !
⁃ یعنی گوشت و اینها نمیخوری؟
⁃ ابدا ! فقط میوه و سبزی
⁃ کوه پیمایی هم میروی؟
⁃ ماهی دو سه بار
⁃ پیاده روی چی ؟
⁃ هر روز صبح ، هر روز یک ساعت
⁃ زن و بچه داری؟
⁃ نه !
⁃ قرض و قوله داری؟
⁃ نه!
⁃ روزنامه و کتاب میخوانی؟
⁃ نه! ابدا
⁃ تلویزیون نگاه میکنی؟
⁃ خیلی کم ، فقط شوهای خنده دارش را می بینم
⁃ آخ .... چه بد !
⁃ چطور؟
⁃ برای اینکه تنها میمانی ! آخر عمری خیلی تنها میمانی
⁃ تنها میمانم ؟ چرا ؟
⁃ برای اینکه همه رفیقات و دور و بری هات قبل از تو میمیرند تو تنها میمانی . تنهایی خیلی سخته ! آن هم آخر عمری