این رفیق مان آقای نیل مدتها شهردار شهرمان بود . یک تیم فوتبال هم درست کرده بود و خودش هم مربیگری اش را میکرد.
آقای نیل اینجا در روستا شهرمان صدها هکتار مزرعه دارد . مزرعه بادام . یکی از عمده ترین تولید کنندگان بادام است . هنوز پس از هزار سال، انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزند . هشتاد نود سالی از عمرش میگذرد اما همچنان قبراق و سرحال است
دیروز رفته بودم دیدنش . دیدم همچنان مسایل ایران را دنبال میکند ، حتی نام چند تا از این آفت الله ها را میدانست .
نشستیم از اینور و آنور صحبت کردیم . از ایران و امریکا و ترامپ و زندگی خودمان .
آقای نیل پسر چهل و چند ساله ای دارد که تازه از زندان در آمده است ،. هفت هشت سالی زندان بود . نامش جیم .
این آقای جیم در دانشگاه برکلی درس خوانده است . شغل مهمی هم در یک شرکت معتبر بین المللی داشت . یک روز تفنگش را بر داشت و سوار دوچرخه اش شد و رفت بانک زنی ! رفت بانک شهرمان را زد ! پول ها را گذاشت توی یک گونی و سوار دوچرخه اش شد برود خانه اش ! پلیس ها آمدند و گفتند : کجا تشریف می برید قربان ؟گرفتندش کردندش توی هلفدونی !
بزودی خبر اینحا و آنجا پیچید . روزنامه ها تیتر زدند :. دزدی که با دوچرخه آمد!!
از نیل می پرسم : از جیم چه خبر ؟
میگوید : تازه از زندان بیرون آمده
می پرسم : آخر چطور ممکن است آدم تحصیلکرده ای مثل جیم برود بانک بزند ؟ آنهم با دوچرخه !
میگوید : معلوم میشود همه ماجرا را نمیدانی. جیم یک همسر و سه فرزند داشت . یک شب آمد خانه دید همسرش توی بغل مرددیگری خوابیده است . کار به جنگ و جدال و طلاق کشید . جیم بچه ها را برداشت تا خودش بزرگشان کند ، هر ماه پولی هم به همسر سابقش میداد . یک روز آمد و دید همه موجودی بانکی اش را توقیف کرده اند . همه حساب هایش را بسته اند . دیگر آه ندارد با ناله سودا بکند ، معلوم شد همسرش رفته است شکایت کرده است تا سهم بیشتری بگیرد . جیم هم عصبانی شده است و تفنگش را بر داشته است و رفته است بانک و گفته است مادر قحبه ها ! پول هایم را پس بدهید !
آقای نیل اینجا در روستا شهرمان صدها هکتار مزرعه دارد . مزرعه بادام . یکی از عمده ترین تولید کنندگان بادام است . هنوز پس از هزار سال، انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزند . هشتاد نود سالی از عمرش میگذرد اما همچنان قبراق و سرحال است
دیروز رفته بودم دیدنش . دیدم همچنان مسایل ایران را دنبال میکند ، حتی نام چند تا از این آفت الله ها را میدانست .
نشستیم از اینور و آنور صحبت کردیم . از ایران و امریکا و ترامپ و زندگی خودمان .
آقای نیل پسر چهل و چند ساله ای دارد که تازه از زندان در آمده است ،. هفت هشت سالی زندان بود . نامش جیم .
این آقای جیم در دانشگاه برکلی درس خوانده است . شغل مهمی هم در یک شرکت معتبر بین المللی داشت . یک روز تفنگش را بر داشت و سوار دوچرخه اش شد و رفت بانک زنی ! رفت بانک شهرمان را زد ! پول ها را گذاشت توی یک گونی و سوار دوچرخه اش شد برود خانه اش ! پلیس ها آمدند و گفتند : کجا تشریف می برید قربان ؟گرفتندش کردندش توی هلفدونی !
بزودی خبر اینحا و آنجا پیچید . روزنامه ها تیتر زدند :. دزدی که با دوچرخه آمد!!
از نیل می پرسم : از جیم چه خبر ؟
میگوید : تازه از زندان بیرون آمده
می پرسم : آخر چطور ممکن است آدم تحصیلکرده ای مثل جیم برود بانک بزند ؟ آنهم با دوچرخه !
میگوید : معلوم میشود همه ماجرا را نمیدانی. جیم یک همسر و سه فرزند داشت . یک شب آمد خانه دید همسرش توی بغل مرددیگری خوابیده است . کار به جنگ و جدال و طلاق کشید . جیم بچه ها را برداشت تا خودش بزرگشان کند ، هر ماه پولی هم به همسر سابقش میداد . یک روز آمد و دید همه موجودی بانکی اش را توقیف کرده اند . همه حساب هایش را بسته اند . دیگر آه ندارد با ناله سودا بکند ، معلوم شد همسرش رفته است شکایت کرده است تا سهم بیشتری بگیرد . جیم هم عصبانی شده است و تفنگش را بر داشته است و رفته است بانک و گفته است مادر قحبه ها ! پول هایم را پس بدهید !
می بینید ؟ می بینید آدمیزاد وقتی مستأصل میشود دست به چه کارهایی میزند؟