بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .
جوان بودیم . خیلی جوان بودیم . کله مان هم بوی قورمه سبزی میداد .هنوز سیلی روزگار را نخورده بودیم . انبان خالی خودمان را بر دوش داشتیم و هنوز داغ زمانه بر پیشانی مان نخورده بود . رفته بودیم سویس درس بخوانیم . میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم و برای خودمان کسی بشویم .
گهگاه آن شعر مسعود سعد سلمان را زمزمه میکردیم که :
اگر سپهر بگردد ز حال خود ؛ تو مگرد
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز
آقای میلانی هم اتاق مان بود . خوابگاه مان بر بلندای تپه ای بود . چشم انداز مان هم کوه وسبزه و سبزی و پاکیزگی . همه جا از تمیزی برق میزد . توالت های عمومی اش از توالت هتل های پنج ستاره تمیز تر بود .
آقای میلانی یکی دو سالی از ما مسن تر بود . شاید هم چهار پنج سالی . نمیدانم . بجای درس خواندن همه فکر و ذکرش این بود که حکومت شاه را سر نگون بکند و حکومتی به سبک و سیاق آقای استالین در ایران بپا کند . چهار تا کتاب خوانده بود و مدام مثل والده گلبدن خانوم برای مان از ماتریالیسم دیالکتیک و انسان طراز نوین و دیکتاتوری پرولتاریا و نمیدانم خلق و طبقه کارگر و امپریالیسم جهانی سخنرانی میفرمود . از آن گوشت گاو میش ها بود که با هیچ الویی پخته نمیشود .
ما اگرچه از حرف هایش سر در نمیآوردیم اما عینهو بز اخفش ریش مان را تکان میدادیم و بله بله میگفتیم و می ترسیدیم نکند ما را به اتهام داشتن خصلت های بورژوایی از خوابگاه مان بیرون بیندازد و توی آن دیار غریب عینهو زینب زیادی آواره و بیخانمان بشویم . بعد ها فهمیدیم که این رفیق نازنین مان از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلد است !
چند گاهی با همین آقای میلانی هم اتاق و همکلام و همنشین بودیم . بعدش با مختصری خنده قبا سوختگی قید درس و مشق و دانشگاه را زدیم و خواستیم بر گردیم ایران .
قبل از اینکه به ایران برگردیم با خودمان گفتیم که شغال ترسو انگور سیر نمی خورد . چطور است برویم بلغارستان ببینیم این انسان طراز نوین چگونه انسانی است که از قدیم گفته اند : بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . همینکه پای مان را توی مرز بلغارستان گذاشتیم دیدیم خدای من !باید به پاسبان و دربان و نگهبان و مامور مرزبانی و دالاندار و سپور و گارسن و خانباجی و ننه سلیمه و نمیدانم ریز و درشت و خرد و کلان رشوه بدهیم و گرنه کارمان زار خواهد بود .
رسیدیم به صوفیه - یا بقول فرنگی ها به سوفیا - پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت .رفتیم به یکی از هتل های معروف آنجا .گفتیم : آقا ! قربان شکل ماه تان . یک اتاق میخواستیم . سه چهار روزی میخواهیم در سوفیا بمانیم و دیدنی ها را ببینیم .
آقایی که مسئول پذیرش مسافران بود نگاهی به سر تا پای مان انداخت و با یک انگلیسی دست و پا شکسته ای فرمود که : اتاق خالی نداریم .
ما نگاهی به سر سرای هتل انداختیم و و دیدیم پرنده پر نمیزند . گفتیم : آقا جان ! هتل تان که ماشاءالله هزار ماشاءالله ده دوازده طبقه است ؛ حالا هم که فصل جهانگردی و اینحرفها نیست ؛ چطور اتاق خالی ندارید ؟
گفت : اتاق خالی نداریم آقا !
ما هم ساک دستی مان را بر داشتیم که از هتل خارج بشویم و برویم سر پناهی برای خودمان پیدا کنیم . دم در یک آقای دیگری خودش را بما رساند و با زبان بی زبانی و ایماء و اشاره حالی مان کرد که اگر یکی دو دلاری بسلفیم کارمان راه خواهد افتاد .
ما هم یک اسکناس یک دلاری گذاشتیم کف دست ایشان و برگشتیم به محل پذیرش هتل . همان آقایی که بما گفته بود اتاق خالی ندارد آمد ساک مان را از دست مان گرفت و ما را سوار آسانسور کرد و برد طبقه نمیدانم چندم و یکی از بهترین و شیک ترین اتاق هایش را بما داد و وقتی خواست برود چشمکی بما زد و گفت : اگر زنی ؛ دختری ؛ دوشیزه ای ؛ بانویی ؛ چیزی احتیاج دارید به خود من مراجعه کنید !
ما که کم مانده بود از زور حیرت و نا باوری به سکته ناقص مبتلا بشویم با خودمان گفتیم : عجب ؟ پس همان انسان طراز نوین که صحبتش را میکردند همین است ؟ عجب انسان طراز نوینی ؟
درد سرتان ندهیم ؛ برگشتیم آمدیم ایران که برویم سر کار و زندگی مان . دیدیم یک آقای سپید موی سپید ریش سپید پوشی از راه رسیده است و مدام مثل خاله رو رو از انسان متعالی و اسلام ابوذری و رحمت اسلامی صحبت میکند و میگوید ما نه تنها زندگی شما را از این رو به آنرو خواهیم کرد و نه تنها در عرصه جهانی برای تان آبرو واعتبار کسب می کنیم بلکه شما را آدم خواهیم کرد !
ما بخودمان گفتیم : عجب ؟ پس تا حالا ما آدم نبوده ایم و خودمان نمیدانسته ایم ؟
طولی نکشید که دیدیم خدای من ! عجب کشکی ساییده و عجب آشی برای خودمان پخته ایم . دیدیم هر جا که سری بود فرو رفته به خاک هر جا که خری بوده بر آورده سری . دیدیم این انسان متعالی اسلامی در کشتن و دریدن و غارت و آدمخواری و دروغ و دغل و مادر قحبگی به ابلیس درس میدهد و عروس مان الحمدالله هیچ عیب و علتی ندارد فقط کور است و کر است و کچل است و مختصری هم سر گیجه دارد . وچاره ای نیست جز اینکه جان مان را بر داریم و از آن بهشت اسلامی و آن انسان های متعالی اسلامی اش بگریزیم . و گریختیم .
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها
آقا ! جناب شاعر میفرماید :
بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
گیله مردی که ما باشیم برای این فرمایشات جناب شاعر تره هم خرد نمیکنیم و حرف دل مان را میزنیم و از فحش و فضیحت این و آن هم باک مان نیست .حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم .
عزت شما زیاد .
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .
جوان بودیم . خیلی جوان بودیم . کله مان هم بوی قورمه سبزی میداد .هنوز سیلی روزگار را نخورده بودیم . انبان خالی خودمان را بر دوش داشتیم و هنوز داغ زمانه بر پیشانی مان نخورده بود . رفته بودیم سویس درس بخوانیم . میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم و برای خودمان کسی بشویم .
گهگاه آن شعر مسعود سعد سلمان را زمزمه میکردیم که :
اگر سپهر بگردد ز حال خود ؛ تو مگرد
زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز
آقای میلانی هم اتاق مان بود . خوابگاه مان بر بلندای تپه ای بود . چشم انداز مان هم کوه وسبزه و سبزی و پاکیزگی . همه جا از تمیزی برق میزد . توالت های عمومی اش از توالت هتل های پنج ستاره تمیز تر بود .
آقای میلانی یکی دو سالی از ما مسن تر بود . شاید هم چهار پنج سالی . نمیدانم . بجای درس خواندن همه فکر و ذکرش این بود که حکومت شاه را سر نگون بکند و حکومتی به سبک و سیاق آقای استالین در ایران بپا کند . چهار تا کتاب خوانده بود و مدام مثل والده گلبدن خانوم برای مان از ماتریالیسم دیالکتیک و انسان طراز نوین و دیکتاتوری پرولتاریا و نمیدانم خلق و طبقه کارگر و امپریالیسم جهانی سخنرانی میفرمود . از آن گوشت گاو میش ها بود که با هیچ الویی پخته نمیشود .
ما اگرچه از حرف هایش سر در نمیآوردیم اما عینهو بز اخفش ریش مان را تکان میدادیم و بله بله میگفتیم و می ترسیدیم نکند ما را به اتهام داشتن خصلت های بورژوایی از خوابگاه مان بیرون بیندازد و توی آن دیار غریب عینهو زینب زیادی آواره و بیخانمان بشویم . بعد ها فهمیدیم که این رفیق نازنین مان از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلد است !
چند گاهی با همین آقای میلانی هم اتاق و همکلام و همنشین بودیم . بعدش با مختصری خنده قبا سوختگی قید درس و مشق و دانشگاه را زدیم و خواستیم بر گردیم ایران .
قبل از اینکه به ایران برگردیم با خودمان گفتیم که شغال ترسو انگور سیر نمی خورد . چطور است برویم بلغارستان ببینیم این انسان طراز نوین چگونه انسانی است که از قدیم گفته اند : بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . همینکه پای مان را توی مرز بلغارستان گذاشتیم دیدیم خدای من !باید به پاسبان و دربان و نگهبان و مامور مرزبانی و دالاندار و سپور و گارسن و خانباجی و ننه سلیمه و نمیدانم ریز و درشت و خرد و کلان رشوه بدهیم و گرنه کارمان زار خواهد بود .
رسیدیم به صوفیه - یا بقول فرنگی ها به سوفیا - پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت .رفتیم به یکی از هتل های معروف آنجا .گفتیم : آقا ! قربان شکل ماه تان . یک اتاق میخواستیم . سه چهار روزی میخواهیم در سوفیا بمانیم و دیدنی ها را ببینیم .
آقایی که مسئول پذیرش مسافران بود نگاهی به سر تا پای مان انداخت و با یک انگلیسی دست و پا شکسته ای فرمود که : اتاق خالی نداریم .
ما نگاهی به سر سرای هتل انداختیم و و دیدیم پرنده پر نمیزند . گفتیم : آقا جان ! هتل تان که ماشاءالله هزار ماشاءالله ده دوازده طبقه است ؛ حالا هم که فصل جهانگردی و اینحرفها نیست ؛ چطور اتاق خالی ندارید ؟
گفت : اتاق خالی نداریم آقا !
ما هم ساک دستی مان را بر داشتیم که از هتل خارج بشویم و برویم سر پناهی برای خودمان پیدا کنیم . دم در یک آقای دیگری خودش را بما رساند و با زبان بی زبانی و ایماء و اشاره حالی مان کرد که اگر یکی دو دلاری بسلفیم کارمان راه خواهد افتاد .
ما هم یک اسکناس یک دلاری گذاشتیم کف دست ایشان و برگشتیم به محل پذیرش هتل . همان آقایی که بما گفته بود اتاق خالی ندارد آمد ساک مان را از دست مان گرفت و ما را سوار آسانسور کرد و برد طبقه نمیدانم چندم و یکی از بهترین و شیک ترین اتاق هایش را بما داد و وقتی خواست برود چشمکی بما زد و گفت : اگر زنی ؛ دختری ؛ دوشیزه ای ؛ بانویی ؛ چیزی احتیاج دارید به خود من مراجعه کنید !
ما که کم مانده بود از زور حیرت و نا باوری به سکته ناقص مبتلا بشویم با خودمان گفتیم : عجب ؟ پس همان انسان طراز نوین که صحبتش را میکردند همین است ؟ عجب انسان طراز نوینی ؟
درد سرتان ندهیم ؛ برگشتیم آمدیم ایران که برویم سر کار و زندگی مان . دیدیم یک آقای سپید موی سپید ریش سپید پوشی از راه رسیده است و مدام مثل خاله رو رو از انسان متعالی و اسلام ابوذری و رحمت اسلامی صحبت میکند و میگوید ما نه تنها زندگی شما را از این رو به آنرو خواهیم کرد و نه تنها در عرصه جهانی برای تان آبرو واعتبار کسب می کنیم بلکه شما را آدم خواهیم کرد !
ما بخودمان گفتیم : عجب ؟ پس تا حالا ما آدم نبوده ایم و خودمان نمیدانسته ایم ؟
طولی نکشید که دیدیم خدای من ! عجب کشکی ساییده و عجب آشی برای خودمان پخته ایم . دیدیم هر جا که سری بود فرو رفته به خاک هر جا که خری بوده بر آورده سری . دیدیم این انسان متعالی اسلامی در کشتن و دریدن و غارت و آدمخواری و دروغ و دغل و مادر قحبگی به ابلیس درس میدهد و عروس مان الحمدالله هیچ عیب و علتی ندارد فقط کور است و کر است و کچل است و مختصری هم سر گیجه دارد . وچاره ای نیست جز اینکه جان مان را بر داریم و از آن بهشت اسلامی و آن انسان های متعالی اسلامی اش بگریزیم . و گریختیم .
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها
آقا ! جناب شاعر میفرماید :
بهوش باش که سر بر سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
گیله مردی که ما باشیم برای این فرمایشات جناب شاعر تره هم خرد نمیکنیم و حرف دل مان را میزنیم و از فحش و فضیحت این و آن هم باک مان نیست .حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم .
عزت شما زیاد .