صفحه نخست » ممد چرانمیمیرم؟ گیله مرد
سالروز مرگ محمد علی جمالزاده است.
سالروز مرگ محمد علی جمالزاده است.تو دوره آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی، دو تا دانش آموز کنار هم توی کلاس نشسته بودند
مملی برگشت به فریدون گفت : بابات چیکاره س؟
فریدون بادی به غبغب انداخت گفت : بابام سناتوره
مملی گفت : یعنی چی سناتوره ؟ می پرسم چیکاره س ؟ یعنی چیکار میکنه ؟
فریدون گفت : ماهی بیست هزار تومن حقوق میگیره قانون وضع میکنه. خب بگو ببینم بابای خودت چیکاره س ؟
مملی گفت : بابام آژانه!
فریدون پرسید : آژان؟ خب ، چیکار میکنه؟
مملی گفت : هیچی ! پنج تومن رشوه میگیره می شاشه تو همون قانون بابات!
حالا حکایت ماست
من هر وقت بیانیه ها و قطعنامه ها و سوز و گداز نامه های این اصلاح طلب های وطنی و نوچه های خارجوی آنها را در بی بی سی و جاهای دیگر می شنوم و می بینم بیاد این جوک قدیمی می افتم
آخر یکی نیست به اینها بگوید ای پدر آمرزیده ها ! وقتی بر اساس قانون اساسی خودتان ، آن آقای بزرگ عمامه داران ، شاه و صدر اعظم و فرمانده کل قوا و وزیر عدلیه و وزیر مالیه و مالک الرقاب جان و مال و هستی و دنیا و مافیها و آخرت و بهشت و رضوان و دوزخ و برزخ و جهنم تان است ، شما چه چیزی را میخواهید اصلاح بفرمایید ؟ چرا نمیروید کشک تان را بسابید ای بیکار الدوله های حاکم خندق؟
والله کسینجر حق داشت میگفت اصلاح طلبان ایرانی همان آدمکشانی هستند که فعلا گلوله شان تمام شده است
*اول پاییز بود؛ چهل ودو سال پیش.
از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم.
در تهران سوار هواپیما شدیم؛
با موجی از ترس و دلهره.
مقصد: بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم ؛ با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو و مکزیکو
رسیدیم بوینوس آیرس ؛ اولین روز بهار بود ! سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم ؛ از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و پس از شکست نظامی در جنگ فالکلند یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود ؛رمقی بر تن نداشت ؛ بیمار و علیل و وامانده.
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند ؛ نا پدید شده بودند ؛ تیر باران شده بودند .
میگفتند اجساد کشتگان را با هواپیما به دریا میریخته اند.
زنان عزادار، پنجشنبه ها ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند ؛ میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است.
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم ؛ در خواب و بیداری ؛ نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها ؛ از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان ؛ خیابان ریواداویا
(Rivadavia )
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی ؛عظیم ؛زیبا ؛یادگار روزگاران شکوه ؛ روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود.
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش بالا پایین میروند ؛ نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند ؛ فقط دلار.
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم ؛ قیمت دلار را نمیدانیم
میرویم صرافی ؛ صد دلار میدهیم صد پزو میشمارد بما میدهد.
. به خیابان میآییم ؛ یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
با زبان بی زبانی می پرسم : دلار چند ؟ میگوید : : صد دلارمیدهید دویست پزو میگیری
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .
چاره ای نیست ؛ تجربه نا خوشایندی است .
تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود ؛ احتیاط می کنیم ؛ می ترسیم ؛ نگرانیم ؛ دلهره ، امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند ؛ قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند .
دخترک یکساله ام شیر میخواهد ؛ یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو ؛ پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند ؛ همه جا دلار ؛ همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند ؛ کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند ؛ همه دار و ندار ملت را ؛ همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است ؛ هیچ سرمایه گذار خارجی قدم به آنجا نمیگذارد . بانک ها به سپرده های ثابت بیست و پنج در صد سود میدهند !مردان و زنان سالخورده ای را می بینم که حاصل پس انداز عمرشان را به بانک می سپارند. چند ماهی نمی پاید بانک ها ناپدید میشوند و حاصل عمر سالخوردگان بینوا به باد فنا میرود
سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .
آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان ؛ از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .
از زندان های مخوف و از مرگ و ترس و بیداد.
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است ؛ فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند ؛ برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم ؛ نان .
و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه
آرژانتین نمی بینید ؟
گیله مرد
پس از بمباران مجلس شورای ملی توسط محمد علیشاه قاجارو تبعید و کشتار بسیاری از آزادیخواهان ؛ میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی نامه ای به مرحوم علامه دهخدا فرستاد که بگمانم امروز همگان باید آنرا بخوانند و از آن درس بیاموزند: