دنبال کننده ها

۲۷ آبان ۱۳۹۹

آمار بلدیه

آمار بلدیه طهران بسال ۱۳۰۱خورشیدی
جمعیت تهران در سال 1301 شمسی196 هزار و دویست و پنجاه و پنج نفر بود .
مشاغل مجاز یا قانونی که در این دوره به ثبت رسیده است از اینقرار است:
درویش و قلندر- سی و سه نفر
سقا و معرکه گیر و سائل(گدا)526 نفر
دلال عقد و نکاح- هفده نفر
بیکاره های خانه ها - 159 نفر
دلال محبت - یکصد نفر
معروفه- 1317نفر
دعا نویس - 25 خانه
رمال- 23 خانه
تریاک فروشی -22دکان
عالم مذهبی- 108 نفر
پیشنماز- 103 نفر
مدرس- هیجده نفر
طلبه- 210 نفر
واعظ-92 نفر
روضه خوان -391نفر
مداح- 107نفر
نوحه خوان-85 نفر
قاری قرآن- 92نفر
متولی و خادم مساجد و امامزاده ها - 180نفر
معرکه گیر و مسئله گو - 28 نفر
شعبده باز - شش نفر
بندباز- سه نفر
شهر فرنگی- هفت نفر
خیمه شب بازی- سه نفر
میمون باز و خرس و بز رقصان- پنج نفر
مار گیر و معرکه گیر - چهار نفر
مطرب دوره گرد - 14 نفر
گردویی و دوغی و شربتی- 32 نفر
سیرابی فروش - ده نفر
لبویی و باقلا فروش- بیست نفر
طبق کش- 32نفر
آب زرشکی و آب آلویی- هشت نفر
گلاب شکری- 16 نفر
ارخالق( کهنه خر)- بیست نفر
طواف(فروشنده دوره گرد)152 نفر
شیره خانه دار - شش نفر
عزب خانه دار - چهار نفر
زالویی- سه نفر
دلال ازدواج زن -25 نفر
دلال ازدواج مرد - دو نفر
فرفره ای و وق وق صاحابی-15 نفر
آهن و نعل پاره خری-152 نفر
و اما مشاغل غیر مجاز که بهر حال شغل حساب میشدند از اینقرار است :
دزد خانه بر پرونده دار - بیست و یک نفر
دزد جیب بر پرونده دار - یازده نفر
دزد کف رو پرونده دار - هشت نفر
دزد دخل زن پرونده دار - دو نفر
دزد کیف انداز - چهار نفر
بقچه گردان - دو نفر
قمار باز خال سیاه بند - 65 نفر
قمار باز ساده- 250 نفر
دزد چارپا و دام و پرنده- 70 نفر
مال خر و مال فروش- دوازده نفر
پرده گردان - چهار نفر
کفن دزد - دو نفر
زن خود فروش- 5/5درصد
زن تک پران - دو در صد
پا انداز زن - 305 نفر .....
منبع: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم- نوشته جعفر شهری
بیچاره رضا شاه که توانست به زور دگنگ و ‌چماق و نظمیه سر و سامانی به این جامعه هر دمبیل بی سر و سامان بدهد و آنرا از منجلاب قرون وسطایی تا اندازه ای بیرون بکشد

بیخواب ابدی


بیخواب ابدی
رفته بودم گورستان پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم
Image may contain: 1 person, outdoor

جای مان خوب است


با نوا جونی و آرشی جونی رفته بودیم پارک . رفته بودیم تا طفلکی ها نفسی تازه بکنند و از سر و کول هم بالا بروند .
ما آنجا گوشه ای نشسته بودیم و سرمان طبق معمول توی تلفن مان بود .
یکوقت دیدیم نوا جونی آمده است دست ما ن را گرفته است که : بابا بزرگ بیا اینجا کاری باهات داریم
گفتیم : چیکار داری بابا جونی؟
گفت: حالا شما بیا
رفتیم پای تاب فلزی سرخ رنگی که دو تا دخترک هشت نه ساله رویش نشسته بودند .
آن دو تا دخترک را نشان مان داد و گفت :اینها نمیگذارند ما تاب سوار بشویم.
گفتیم : چند لحظه صبر کنید عزیزم ، حالا نوبت تان میشود.
ده دقیقه ای آنجا این پا و آن پا کردیم ، نوا جونی هم بی تابی می‌کرد . دخترک ها نه بازی می‌کردند نه از تاب پایین میآمدند. لج کرده بودند انگار.
یکبار با مهربانی گفتیم : میشود خواهش کنیم تشریف بیاورید پایین این نوا جونی ما هم تابی بخورد ؟
انگار که داریم با سنگ صحبت میکنیم . نه پایین میآمدند نه بازی می‌کردند. همینطور به این تاب لعنتی چسبیده بودند و بر و بر نگاه مان می‌کردند
چاره ای نداشتیم . از خیر تاب بازی گذشتیم و رفتیم جای دیگری .طفلکی نوا جونی هم بغض کرده بود . کم مانده بود بزند زیر گریه !
بگمانم دخترک ها لجبازی را از عالیجناب ترامپ یاد گرفته بودند . عالیجناب ترامپی که آنجا در کاخ سپید نشسته است و از جایش تکان نمی خورد و می‌گوید جای مان خوب است .
یعنی کار به آنجا خواهد کشید که بایدبا توپ و تانک و آژان و آژان کشی از آنجا بیندازندش بیرون؟!

قانقاریا

در بارسلونا بودم . زمان فرمانروایی آقای بوش بود . آه که چقدر به آن بیچاره فحش میدادیم .
رفته بودم رقص فلامنکو ببینم. در کلوپی دور و بر همان خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است . نامش La Rambla
گوشه ای نشسته بودم و داشتم آبجو میخوردم. نگاهم به در و دیوار افتاد . دیدم اینجا و آنجا آیاتی از قرآن را بر ستون های چوبی حک کرده اند. و چه زیبا هم .
به صاحب کلوپ گفتم : میدانی اینها چیست؟
گفت : نه! نمیدانم
از چند تن از کارکنان کلوپ پرسیدم :
میدانید اینها چیست؟
گفتند : نه! نمیدانیم
و من همانجا به یاد حرف های محمد قاضی افتادم که روزی در تهران به یک نویسنده اسپانیایی گفته بود :
ما هر دو از یک شمشیر زخم خورده ایم. زخم ما تبدیل به قانقاریا شد اما شما بهبود یافتید
———

آقای هخا

آقای هخا
ما این روزها نمیدانیم چرا دل مان برای آقای هخا تنگ میشود !
آقای هخا یادتان میآید ؟ اسمش چی بود ؟ میرزا فتح الله بود ؟ همانکه میخواست ده دوازده تا هواپیما بگیرد برود تهران را فتح کند !
آقا ! آنوقت ها وقتی ما اوقات مان گه مرغی بود می نشستیم پای تلویزیون آقای هخا تماشا میکردیم . جای تان خالی آی میخندیدیم ، آی میخندیدیم . دل مان وامیشد به قمر بنی هاشم !.
حیف شد که دولت آقای هخا دولت مستعجل بود اما از آنجا که میگویند« خدا گر ز حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری » الحمدالله انگار این روزها آقای هخا زاد و ولد کرده و ماشاالله هزار ماشاالله آنقدر تکثیر شده است که این تلویزیون های لس آنجلسی نمیدانند چه خاکی توی سر خودشان بریزند .
بین خودمان بماند ها ! این عالیجناب ترامپ هم دست کمی از هخای خدا بیامرز مان نداشته است ها