دنبال کننده ها

۱۷ شهریور ۱۳۹۷

تاج سر آفرینش


شاعر میفرماید :
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست 
مسعود سعد سلمان - آن زندانی نای و دهک - اما جهان نگری دیگری دارد و میسراید :
نصیحتی پدرانه نکو زمن بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کآفتی است هنر
برشت میگوید : ما که زمین را مهربان میخواستیم خود مهربان شدن نتوانستیم و صائب تبریزی جهان را بمثابه مجلس باده نوشانی نا بخرد میداند و میگوید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد آنکسی که بیدار است
اگرچه در زمانه هشلهفی که زیست میکنیم ابلهان سرور شدستند و زبیم - عاقلان سر ها کشیده در گلیم
اگر چه زندگی ما آدمیان مجموعه ای از غم های حقیری است که در آن تاب میخوریم و سیر انفس و آفاق میکنیم .
اگرچه آنکه در کار جهان خام است نانش پخته است
اگرچه بقول حافظ :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند - جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد
اما امروز بجای ایدئولوژی و دین ، تنها هنر است که آدمی را از ابتذال روزمره و ملال کدر خاک می رهاند
بنابراین بگمانم حق با حضرت شاعر است که :
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی پایدار نیست

نماز وحشت



ناصر الدین شاه از عمویش فرهاد میرزا که مدتی حاکم لرستان بود پرسید: در لرستان چگونه گذشت؟
فرهاد میرزا گفت: زیر سایه اعلیحضرت بحمدالله امن و امان بود. تنها چیزی که هست همه نماز هایی که من در این دو سال در لرستان خوانده ام باید دوباره بخوانم !
شاه با تعجب پرسید: چرا؟ 
گفت: چون از وحشت لرها که ممکن بود هر لحظه بر سرم هجوم بیاورند حتی یک نماز دو رکعتی را هم نتوانستم با خیال راحت و با حضور قلب بخوانم .
حالا صد و پنجاه سال از آن روزهایی که شاه قدر قدرت میکشت و میسوخت و میدرید گذشته است و آیات عظامی بر جایش نشسته اند که مغولان و تیموریان و زنده خواران آن اعلیحضرت کبیرکلب آستان علی و حتی ابلیس را در آدمکشی و نامردمی و دنائت و رذالت رو سپید کرده اند.
اعدام سه تن از فرزندان میهن ما بجرم آزادیخواهی نشانه آن است که ملایان نماز وحشت شان را با کشتار و اعدام و خون میخوانند
نفرت بر چنین اهریمنانی باد

۱۳ شهریور ۱۳۹۷

انقلاب پوشکی


انقلاب پوشکی !!
آدم عجیبی بود . ساده دل . پاک . بی غش . از دروغ و دغل بیزار . زلال همچون آب چشمه ساران . یعنی چیزی که در آن نیرنگستان آریایی اسلامی حکم کیمیا را دارد . از آن آدمهایی که در باره شان میتوان گفت : زر خالص است و باک نمیدارد از محک .
خاله بمانی صدایش میکردیم . بچه نداشت . اما همه بچه های عالم را دوست داشت .
تا می شنید یکی از تبهکاران نابکار در چنبر بلایی گرفتار آمده یا به تیر و ترقه و بمبی به اسفل السافلین رفته است دست هایش را به هم میمالید و میگفت : دکن دکا !!
ما آنروزها نمیدانستیم دکن دکا یعنی چه ؟ بعد ها فهمیدیم که یعنی اگر باد بکاری توفان درو میکنی . یعنی : از مکافات عمل غافل مشو ، گندم از گندم بروید جو ز جو . یعنی این جهان کوه است و فعل ما ندا ، سوی ما آید صداها را ندا .
زمان جنگ بود . در آن بحبوحه بمب اندازی ها و آدمکشی ها و عربده کشی های جنگ جنگ تا پیروزی . در همان روزهایی که ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارید ، ما بچه دار شده بودیم . دخترمان - آلما - به دنیا آمده بود .
شیر خشک گیر نمیآمد . پوشک گیر نمیآمد . زرد چوبه و مار چوبه و گوشت و روغن و پنیر و بنزین کوپنی شده بود . ما هم که اساسا فوت و فن کاسه گری را بلد نبودیم دست مان به عرب و عجمی بند نبود اما برای تسلای خاطرمان مدام شعر حافظ جان را زمزمه میکردیم که :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود .
یک روز خاله بمانی آمده بود دیدن ما . دیده بود شیر خشک و پوشک نداریم . با درد خنده میگفت : چطور است با عمامه همین آقای امام و اعوان و انصارش برای بچه تان پوشک درست کنید !!هم ارزان است هم فراوان و هم رنگ وارنگ ! سبز و سفید و سیاه .
میخواستیم جان مان را برداریم و برویم یک گوشه دنیا . میخواستیم به همه بگوییم گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند . اما مرز ها را بسته بودند . بعد ها فهمیدیم ممنوع الخروج مان هم کرده اند .به چه جرمی ؟ نمیدانستیم .
خاله بمانی گهگاه سری بما میزد . میرفت توی صف های جور واجور می ایستاد و برای مان گوشت و و روغن و پنیر میگرفت . سیگار هم میگرفت . سیگار آزادی ، بهمن ، زر ، اشنو ویژه ، هما ....آزادی مان را داده بودیم سیگار آزادی میکشیدیم . خودمان را تسلی میدادیم و میگفتیم : گشنه را در بیابان ، شلغم پخته به ز نقره خام !!.
با خشم و نفرت و هراس میزیستیم . و با خنده قبا سوختگی نیز . درد تا اعماق جان مان رسوب کرده بود . چه درد جانکاهی هم .
شیر خشک و پوشک برای بچه مان نداشتیم . رفته بودیم چند تکه پارچه سفید پنبه ای خریده بودیم و بجای پوشک بکار می بردیم . می شستیم و دوباره و سه باره و صد باره استفاده میکردیم .
اسم انقلاب مان را هم گذاشته بودیم انقلاب پیاز و نماز . خاله بمانی میگفت :انقلاب پوشک ! و زنده و مرده امام و امامچه ها را در گور میلرزانید .
یک روز دیدیم خاله بمانی آمده است خانه مان . با خودش یک ماس ماسک حلبی هم آورده است که شباهت به بخاری های هیزمی زمان پادشاه وزوزک دارد .با همان قد و قواره .
پرسیدیم : این دیگر چیست خاله جان ؟
گفت : ماشین لباسشویی ساخت وطن ! آورده ام تا پوشک بچه تان را بشورید . الحمد الله در همه زمینه ها خود کفا شده ایم !
نگاهی به آن ماس ماسک حلبی انداختیم . به همه چیز شباهت داشت مگر ماشین لباسشویی . پر آبش کردیم و وصلش کردیم به برق . ترق و توروق و قار و قوری کرد و راه افتاد . سه چهار تا پوشک بچه مان را انداختیم تویش تا بشورد . ده پانزده دقیقه ای گذشت . رفتیم پوشک ها را از آب در بیاوریم . چنان برقی ما را گرفت که کم مانده بود ریق رحمت را سر بکشیم و در زمره شهیدان اسلام عزیز در بیاییم . از حال رفتیم اما زنده ماندیم . البته ما را به سخت جانی خود این گمان نبود .
حالا حدود چهل سال از آن روزهای نکبت و درد و هراس و بی پناهی گذشته است و می بینیم که آن انقلاب پر شکوه دو باره در چنبر پوشک و شیر خشک و موشک گیر کرده است .
این انقلاب پوشکی با پوشک شروع شد و با پوشک هم به اسفل السافلین میرود . مطمئن باشید .
-------
***کَلاَّ إِذا دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا دَکًّا- سوره فجر

۱۱ شهریور ۱۳۹۷

از شمار خرد هزاران بیش


دو سه سال پیش سعادت دیدارش را داشتم. بهنگام سفر از سانفرانسیسکو به ساکرامنتو توقف کوتاهی در فروشگاهم داشت . بسیار رنجور و شکسته و بیمار بود . اما بسیار بیدار و هشیار . و سرشار از هر آنچه که رنگ و بوی فرهنگ و ادب پارسی داشت .
همراه با رضا معینی آمده بود . چند دقیقه ای نشست و نفسی تازه کرد و رفت.
یادش گرامی . و تاسفبار اینجاست که اینان مردان بی جانشین هستند . همچون دهخدا و معین و ایرج افشار و بهار و فروغی وپور داوود وعبدالعظیم قریب وخانلری و سعیدی سیرجانی ودکتر محمد جعفر محجوب و خالقی مطلق و مجتبی مینوی و دیگران و دیگران . و تاسف بار تر اینکه در آن مرداب اسلامی سترون ، دیگر کسانی چون این نیک نامان بوجود نمیآید .

ز هر تخم بر داشت هفتاد تخم


8 hrs
زهر تخم برداشت هفتاد تخم!!
هر بامداد که از خانه ام بیرون میآیم و از تپه سرازیر میشوم باید از میان تاکستانها و شرابخانه ها و مزارع ذرت و باغستان های سیب و هلو و گلابی و آفتابگردان بگذرم .
گهگاه گله های بوقلمون های وحشی جاده را بند میآورند و باید چند دقیقه ای دندان روی جگر بگذاریم تا آنها عشوه کنان از عرض خیابان بگذرند
اینجا ، پای تپه ، باغستان بزرگی بود با هزاران درخت گلابی . از کران تا کران. درختها پیر شده بودند و کم بار.
دو سه سال پیش یک روز که از تپه سرازیر شده بودم دیدم چهار پنج تا بولدوزر غول پیکر از راه رسیده اند . آمدند و خرناسه کشان همه درختان گلابی را از ریشه در آوردند . دو سه روز بعد تاکستان زیبایی آنجا سر بر کشید . هزاران درخت رز کاشتند و رفتند . و امروز این خوشه ها حاصل آن تاکستان است
ز هر تخم هفتاد تخم که نه هفتاد خوشه برداشتند

یادتان هست آقای امام همراه فرشتگان از راه رسیده بود و بما میگفت ما شما را آدم میکنیم ؟
عجب آدم شدیم ها !!