دنبال کننده ها

۲۲ دی ۱۳۹۶

آقای سارق الاقوال ....!!!

یک روز بسیار سرد زمستانی اقای سارق الاقوال را حوالی دانشگاه  سوربن دیدیم . نمیدانیم چه بسرمان زده  بود که هوای بهاری کالیفرنیا را رها  کرده بودیم و وسط های ماه فوریه رفته بودیم پاریس . هوا آنچنان سرد بود که با وجودیکه صدجور عبا و قبا و ردا و کلاه و دستکش و شال پشمی و چکمه و پاتاوه پوشیده بودیم باز هم میشد صدای بهم خوردن دندان های مان را ده متر آنطرفتر شنید . قبل از آن رفته بودیم زیارت آرامسایشگاه صادق خان هدایت و غلامحسین جان ساعدی . چنان سوز سردی میآمد که آگر چهار پنج دقیقه بیشتر آنجا مانده بودیم یقینا  منجمد میشدیم و به رحمت خدا میرفتیم  و میشدیم همسایه صادق خان و غلامحسین جان  .
به آقای سارق الاقوال گفتیم : آقا ! پیش از آنکه بچاییم و خدمت حضرت باریتعالی مشرف بشویم چطور است برویم کافه ای ، رستورانی ، قهوه خانه ای ، میکده ای ، جایی ،  بنشینیم قهوه ای ، شکلاتی  ، ویسکی و شرابی ، چیزی بنوشیم تا مغلوب لشکر سرما واقع نشویم ؟
رفتیم نشستیم نوشیدیم گپ زدیم و فردایش  ما سوار هواپیما شدیم وآمدیم ولایت خودمان سانفرانسیسکو .
هنوز یکی دو ماهی نگذشته بود که دیدیم این آقای سارق الاقوال شده است آقای دکتر فلانی ! همه هم آقای دکتر صدایش میکنند .
گفتیم : دکتر فلانی ؟ ایشان مگر دکتر شده اند ما خبر نداشته ایم ؟ یادمان آمد همان یکی دو ساعتی که  در یکی از کوچه پسکوچه های پاریس توی یکی از قهوه خانه های دود زده نشسته بودیم و دمی به خمره میزدیم این بنده خدا حتی نمیتوانست با گارسن همان قهوه خانه چهار کلام فرانسه صحبت بکند . حالا چطوری شده است دکتر فلانی ؟ نکند آدم اگر سه چهار بار از کنار دیوارهای دانشگاه سوربن رد بشود  خود بخود صاحب درجه دکترا میشود  و همه هم باید صدایش کنند جناب دکتر ؟
اگر اینطور است چطور است ما دوباره کفش و کلاه بکنیم  برویم پاریس  با عنوان پر طمطراق " آقای دکتر گیله مرد " بر گردیم ولایت مان دوغ و دوشاب مان را بفروشیم ؟؟ها ؟؟  . هوا سرد است ؟ می چاییم ؟ به جهنم آقا ! خودمان را می پیچیم توی صد جور ردا و عبا و قبا و پاتاوه . در عوض میشویم دکتر گیله مرد . 

۲۱ دی ۱۳۹۶

مخاطب در حال عبادت است !

ما یک رفیق توده ای داریم که هزار سال است توده ای است !!اصلا انگار توده ای به دنیا آمده است . درست مثل بعضی از مقام های معظم ! که بهنگام زاده شدن  یاعلی یا علی میگفته اند ایشان هم وقتیکه بدنیا میآمدند هی  فریاد میکشیدند زنده باد حزب توده !

این رفیق ما آدم بسیار بسیار پاکی است . پاک از هر نظر . راستگوست .همان است که می نماید . اهل هیچگونه حقه بازی و بشکن و بالا بنداز نیست .بسیار نازکدل هم هست .مدام برای فقیران و پا برهنگان ناله و ندبه میکند . تنها عیبش این است که دنیا و ما فیها را از روزنه دید یک توده ای مومن و معتقد تفسیر و تبیین میفرماید . آدم کتابخوانده ای هم هست .دستکم میداند ماتریالیسم دیالکتیک یعنی چه .  یک عالمه هم داغ و درفش حکومتیان را بر دل دارد .
ما پریشب ها دل مان هوایش را کرد . زنگ زدیم خانه اش تهران . گفتیم هم حال و احوالی میکنیم و هم کمی سر بسرش میگذاریم و مثل قدیم ها میخندیم و کمی دلتنگی هایمان را فراموش میکنیم .
وقتی شماره اش را گرفتیم نمیدانیم از پیامگیر خانه شان بود یا از طرف مخابرات که این پیام به گوش مان رسید :
مشترک محترم !
مخاطب در حال عبادت است . بعد از پایان راز و نیاز با معبود ، با شما تماس میگیرد
آقا ! ما مانده ایم معطل که توده ایها مسلمان شده اند یا مسلمانها توده ای ؟
مملکت عجایب است این سرزمین آریایی اسلامی شاهنشاهی جمهوری اسلامی مان !!

۲۰ دی ۱۳۹۶

مادر

مادرم میگفت : پسر جان !یعنی عمرم وفا میکند آنقدر زنده بمانم  سرنگونی این قاتلان شپشوی بوگندو  را ببینم ؟
از شیراز رفته بودم رامسر . آنجا یک ماهی سفید خریدم و رفتم لاهیجان دیدن مادرم . مادرم روی تالار ایستاده بود و می خندید .
گفتم : مادر ، چرا میخندی ؟
به ماهی سفید اشاره کرد و گفت : ماهی آورده ای ؟ قربان دستت . اما از کجا روغن بیاورم سرخش کنم ؟
گفتم : مگرسهمیه روغنت را از کمیته محل  نمیگیری ؟
.پوز خندی زد و گفت : مرده شور خودشان  و کمیته شان را ببرد . یعنی بروم از دست آشیخ ابراهیم کونی  روغن بگیرم ؟
بر گشتم رفتم رامسر . رفتم از هتل برادرم یک قوطی پنج کیلویی روغن بر داشتم و آمدم لاهیجان .
مادر نماند تا درنده خویی و رذالت و نامردمی اصحاب دین و شپشو های بوگندو را ببیند ، اما ما میمانیم و می بینیم و مرگ اهریمنان را همه در کنار هم و با هم جشن میگیریم .
آن روز دیر نیست .

۱۸ دی ۱۳۹۶

مملی.....


مملی......
معلم بود . شاعر بود . نویسنده بود . بهایی هم بود .
سالها ی سال ، نوشته بود . سروده بود . آموخته بود . آموزانده بود .
آنجا ، در شیراز ، در همسایگی ما ، در خانه های سازمانی میزیست . خانه ای کوچک با یکی دو اتاق . آنجا در محله ای بنام کوی فرح که حالا نامش را کوی زهرا کرده بودند . 
پسرش را کشته بودند . مملی اش را . دارش زده بودند. با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . مادری که همراه مملی مرد. سوخت و خاکستر شد .
مملی را گهگاه سر خیابان میدیدم . هفده هیجده سالی داشت . بلند قامت و سیه چرده . با چشمانی همچون چشمان آهو . زیبا بود این پسر . رخش بود این پسر . سلامی میکردو دستی به مهر تکان میداد و میگذشت . دستی به مهر تکان میدادم و میگذشتم .
شب بود . شب نه ! غروب بود . اما همه جا ظلمانی بود . ظلمتی به رنگ قیر . ظلمتی به رنگ ترس .
ناگاه خروشی بر خاست . خروش که نه ! فریادی ، فریادی از اعماق ظلمات . ناله ای از فراسوی آفاق . نعره ای . نعره ای از حلقوم زنی . مادر مملی بود . پسرش را کشته بودند . دارش زده بودند . با سیم خار دار . این را از مادر مملی شنیدم . همان که سوخت و فرو ریخت و مرد .
مرد ، شاعر بود . نویسنده بود . معلم بود . بهایی هم بود . پسرش را کشته بودند . شغلش را از کف داده بود . خانه اش را هم گرفته بودند . بیخانمان شده بود . بیخانمان .
گهگاه در خیابان زند میدیدمش . بی مقصدی و مقصودی از این خیابان به آن خیابان میرفت . پریشان حال و درمانده . با لباسی پاره پوره . همچون دیوانگان . نه ! نه ! دیوانه ای . دیوانه ای سرگشته ....
سی و هشت سال میگذرد . لاشخوران و لاشه خواران ، همچنان سور عزای ما را به سفره نشسته اند . و ابلیسی ، پیروز و مست ، همچنان نعره پیروزی سر میدهد .اما ، این خلق ، این خلق پریشان گرسنه ، این نواله را بر حلقوم ابلیسان و ابلیسیان زهر هلال خواهد کرد . امروز اگر نه ، فردایی در پیش است