دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۹۶

یک مویز و دو قلندر

از شیراز زنگ زده بود که : فلانی !  دارم میروم تهران . یک روزی را قرار بگذار همدیگر را در تهران ببینیم .
بگمانم سه چهار ماهی از انقلاب گذشته بود . یکی دو ماهی بود از فرنگستان بر گشته بودم و در تبریز می پلکیدم .
آمدم تهران . در وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد ملی بود همدیگر را دیدیم .
با هم رفتیم پیش مدیر کل امور اداری . آنجا یک برگ کاغذ برداشت و تقاضای بازنشستگی اش را نوشت و داد دست آقای مدیر کل .

گفتم : هاشم جان . تو هنوز خیلی جوانی . توی این سن و سال مدیر کل اداره ای هستی . چرا میخواهی بازنشسته بشوی ؟
گفت : نه عزیز جان ! من با این آقایان نمیتوانم کار کنم .
آقای مدیر کل نگاهی به تقاضای بازنشستگی اش انداخت  و رو بمن کرد و گفت : دوست داری بروی شیراز ؟
گفتم : شیراز ؟ بدم نمیآید . اما هیچ پست و مقامی نمیخواهم . من حال و حوصله کار کردن با این آقایان سوپر انقلابی نو مسلمان را ندارم . اینها از قوم و قبیله ای  دیگرند ما از قماشی دیگر . آب مان با چنین خلایقی به یک جوی نمیرود .
مرا فرستاد شیراز . شدیم رییس اداره مطبوعات . یعنی فی الواقع چرخ پنجم درشکه .
رفتیم آنجا شروع کردیم به کار . یک آقایی که قبلا معاون کل آنجا بود حالا شده بود سرپرست اداره . از آنهایی بود که شبانه روز خواب مدیر کل شدن میدید . چند روزی گذشت . یک روز صبح یک آقایی از مشهد آمد و چون گویا چیزهایی در باره ما شنیده بود یکراست آمد توی اتاقم و یک کاغذ داد دست ما . دیدیم ایشان مدیر کل جدیدمان است . خیر مقدمی گفتیم و همکاران را جمع کردیم و خواستیم جناب مدیر کل جدید را معرفی کنیم . ناگهان از گوشه و کنار صدای اعتراض بر خاست که : آقا ! ما مدیرکل جدید نمیخواهیم . ما خودمان رییس داریم !
گفتیم : آقایان ! عزیزان ! این آقا حکم وزارتی دارد . حکمش را وزیر ارشاد امضا کرده است . مگر اینجا خانه خاله جان است که بگوییم این را میخواهیم آنرا نمیخواهیم ؟
فریاد شان رساتر شد که : کاکو ! ما انقلاب نکرده ایم که از مشهد برای مان رییس بفرستند . برگردد همانجایی که از آنجا آمده است .!!
دیدیم چاره ای نداریم . نرود میخ آهنین در سنگ !چه کنیم چه نکنیم ؟ رفتیم پیش استاندار فارس . آقای نصرالله امینی  . آدم خوبی بود و از یاران مهندس بازرگان . گفتیم : آقای استاندار ، این بنده خدا از وزارتخانه حکم گرفته و مدیر کل جدید ماست ، اما کارمندان قبولش ندارند . حتی میخواستند از اداره بیندازندش بیرون .چه کنیم ؟
گفت : از دست من هم کاری ساخته نیست . چند روزی دندان روی جگر بگذارید تا ببینیم چه پیش میآید .
یکی دو ماهی گذشت . این آقای مدیر کل جدید طفلکی صبحها اول وقت میآمد اداره میرفت پشت میزش می نشست . نه کاری میکرد ، نه نامه ای مینوشت . نه نامه ای امضا میکرد ، نه از اتاقش بیرون میآمد ، نه با کسی حرفی میزد یا درد دلی میکرد . ساعت دو بعد از ظهر هم مثل یک کارمند وظیفه شناس راهش را میکشید و میرفت .اهل کتاب و مطالعه و اینحرفها هم نبود .حالا چطوری ده دوازده ساعت آنجا توی اتاقش می نشست در و دیوار را تماشا میکرد خدا عالم است .
یک روز دیدم از تهران مرا میخواهند . گفتند بیا تهران . رفتم تهران . گفتند برو پیش آقای دکتر نور علی تابنده که معاون وزیر بود . معاون ناصر میناچی . - همان آقای تابنده که گویا حالا رهبر فرقه درویشان نقشبندی است و به داغ و درفش حکومتیان گرفتار - مرد وارسته ای بود .
پرسید : داستان چیست ؟
گفتم : کارمندان مان در شیراز آقای مدیر کل جدید را نمیخواهند. پس از بگو مگو های بسیار
گفت : شما بر میگردی شیراز ، به کارمندان حالی میکنی که باید با رییس جدید کار کنند . میدانم حرفت را گوش میکنند . دست حق به همراهت .
برگشتیم شیراز . متوجه شدیم که همه این آتش ها از گور همان آقایی بلند میشود که خوابهای شیرین مدیر کل شدن میدیده است . همکاران را جمع کردیم و آنقدر چک و چانه زدیم تا راضی شان کردیم آقای پور مرادی را به ریاست بپذیرند . و پذیرفتند
و بعد ها همین آقای پور مرادی در بحبوحه بگیر و ببند ها خدمتی بمن کرد که هیچگاه از یادم نمیرود . خدمتی در حد مرگ و زندگی . یادش گرامی هر جا که هست .
چند هفته ای گذشته بود که دیدم دوباره مرا به تهران خواسته اند . رفتم تهران . رفتم دفتر آقای نور علی تابنده .
گفت : باید بروی سمنان
گفتم : سمنان ؟
گفت : رییس آنجا باش . کارها را سروسامان بده !
گفتم : آقا ! قربانت بروم . ما اهل ریاست و میاست و اینحرفها نیستیم . نمیشود ما را معاف بفرمایید ؟
گفتند : باید بروی ! و رفتم .
و آنجا بلاهایی بسرم آمد که مرغان هوا به حالم گریه میکردند .
اگر عمر و حوصله ای بود داستانش را مینویسم .


۶ آذر ۱۳۹۶


هدیه تولد
نوا جونی بدو بدو می‌آید سراغم و با شادی کودکانه ای می‌گوید : بابا بزرگ! یک هدیه برایت دارم
می‌گویم : چه هدیه ای عزیزم؟
مشتش را باز می‌کند و یک سکه یک سنتی می‌گذارد توی دستم و میگوید : تولدت موبارک بابا بزرگ! 
می بوسمش و سکه را توی جیبم می‌گذارم. امروز صبح اول وقت زنگ می‌زند و برایم ترانه تولدت مبارک را بفارسی می‌خواند. به مبارک می‌گوید موبارک! به شمع هم می‌گوید شام!
وقتی خواندنش تمام می‌شود می‌گوید : بابا بزرگ! آن سکه ای را که بهت دادم گم نکنی ها!!.یک جایی بگذار گم نشود. هدیه تولدت هست ها!!
این بهترین هدیه تولدی است که در عمرم گرفته ام.