دنبال کننده ها

۲۷ آبان ۱۳۹۹

بیخواب ابدی


بیخواب ابدی
رفته بودم گورستان پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم
Image may contain: 1 person, outdoor

جای مان خوب است


با نوا جونی و آرشی جونی رفته بودیم پارک . رفته بودیم تا طفلکی ها نفسی تازه بکنند و از سر و کول هم بالا بروند .
ما آنجا گوشه ای نشسته بودیم و سرمان طبق معمول توی تلفن مان بود .
یکوقت دیدیم نوا جونی آمده است دست ما ن را گرفته است که : بابا بزرگ بیا اینجا کاری باهات داریم
گفتیم : چیکار داری بابا جونی؟
گفت: حالا شما بیا
رفتیم پای تاب فلزی سرخ رنگی که دو تا دخترک هشت نه ساله رویش نشسته بودند .
آن دو تا دخترک را نشان مان داد و گفت :اینها نمیگذارند ما تاب سوار بشویم.
گفتیم : چند لحظه صبر کنید عزیزم ، حالا نوبت تان میشود.
ده دقیقه ای آنجا این پا و آن پا کردیم ، نوا جونی هم بی تابی می‌کرد . دخترک ها نه بازی می‌کردند نه از تاب پایین میآمدند. لج کرده بودند انگار.
یکبار با مهربانی گفتیم : میشود خواهش کنیم تشریف بیاورید پایین این نوا جونی ما هم تابی بخورد ؟
انگار که داریم با سنگ صحبت میکنیم . نه پایین میآمدند نه بازی می‌کردند. همینطور به این تاب لعنتی چسبیده بودند و بر و بر نگاه مان می‌کردند
چاره ای نداشتیم . از خیر تاب بازی گذشتیم و رفتیم جای دیگری .طفلکی نوا جونی هم بغض کرده بود . کم مانده بود بزند زیر گریه !
بگمانم دخترک ها لجبازی را از عالیجناب ترامپ یاد گرفته بودند . عالیجناب ترامپی که آنجا در کاخ سپید نشسته است و از جایش تکان نمی خورد و می‌گوید جای مان خوب است .
یعنی کار به آنجا خواهد کشید که بایدبا توپ و تانک و آژان و آژان کشی از آنجا بیندازندش بیرون؟!

قانقاریا

در بارسلونا بودم . زمان فرمانروایی آقای بوش بود . آه که چقدر به آن بیچاره فحش میدادیم .
رفته بودم رقص فلامنکو ببینم. در کلوپی دور و بر همان خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است . نامش La Rambla
گوشه ای نشسته بودم و داشتم آبجو میخوردم. نگاهم به در و دیوار افتاد . دیدم اینجا و آنجا آیاتی از قرآن را بر ستون های چوبی حک کرده اند. و چه زیبا هم .
به صاحب کلوپ گفتم : میدانی اینها چیست؟
گفت : نه! نمیدانم
از چند تن از کارکنان کلوپ پرسیدم :
میدانید اینها چیست؟
گفتند : نه! نمیدانیم
و من همانجا به یاد حرف های محمد قاضی افتادم که روزی در تهران به یک نویسنده اسپانیایی گفته بود :
ما هر دو از یک شمشیر زخم خورده ایم. زخم ما تبدیل به قانقاریا شد اما شما بهبود یافتید
———

آقای هخا

آقای هخا
ما این روزها نمیدانیم چرا دل مان برای آقای هخا تنگ میشود !
آقای هخا یادتان میآید ؟ اسمش چی بود ؟ میرزا فتح الله بود ؟ همانکه میخواست ده دوازده تا هواپیما بگیرد برود تهران را فتح کند !
آقا ! آنوقت ها وقتی ما اوقات مان گه مرغی بود می نشستیم پای تلویزیون آقای هخا تماشا میکردیم . جای تان خالی آی میخندیدیم ، آی میخندیدیم . دل مان وامیشد به قمر بنی هاشم !.
حیف شد که دولت آقای هخا دولت مستعجل بود اما از آنجا که میگویند« خدا گر ز حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری » الحمدالله انگار این روزها آقای هخا زاد و ولد کرده و ماشاالله هزار ماشاالله آنقدر تکثیر شده است که این تلویزیون های لس آنجلسی نمیدانند چه خاکی توی سر خودشان بریزند .
بین خودمان بماند ها ! این عالیجناب ترامپ هم دست کمی از هخای خدا بیامرز مان نداشته است ها

۲۴ آبان ۱۳۹۹

زندگی نامه

«زندگی نامه» 
 

آغاز حیاتم که مصادف شده با جنگ
دوران جوانی چک و تیپایی و اُردنگ
حالا سر پیری سر ِ پُر باد و دل ِ تنگ
دنیا نشده هیچ به کام ِ منِ الدنگ

من قصّه‌ی یک چوب دو سر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

هرکس به طریقی کمی از مال مرا خورد
کم کم همه دارایی و اموال مرا خورد
آفت زده و میوه‌ی هر سال مرا خورد
از راه رسید و ثمر ِ کال مرا خورد

محصولی از این باغ ثمر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

کس فکر زن و بچّه و آینده‌ی ما نیست
فکر ِ دل ِ تنگ و لب ِ بی‌خنده‌ی ما نیست
یا بابت این مسئله شرمنده‌ی ما نیست
این زندگی القصه برازنده‌ی ما نیست

تَه مانده‌ی این نسل ِ جگر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

با این که گل و سبزه و سرو و سمنم سوخت
باغ و گل و پروانه و زاغ و زغنم سوخت
آنجام و فلان جام و تمام ِ بدنم سوخت
یعنی همه جا آش ِ نخورده دهنم سوخت

پرسید کس از من که مگر سوخته هستم؟؟!
این است که الانه پدر سوخته هستم

بدکاره و بدصورت و بدسیرت و بدمست
رفتند پَس ِ پرده و با هم شده همدست
یعنی که من و این همه بیراهه و بُن‌بست
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

از لحظه‌ی آغاز ِ سفر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

از گور درآورده غم ِ نان پدرم را
خَم کرده جلوی ِ کس و ناکس کَمَرم را
پُر کرده‌ام از دزد و دغل دور و برم را
تا بَین سران جا بکنم بلکه سرم را

خاکی گهرآلود و گهر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

یک عدّه از این مائده خوردند ولی من…
نفت و دَکَل از منطقه بُردند ولی من…
هی پول به هر بانک سپردند ولی من…
با این همه از شرم نمردند ولی من…

از این همه بردار و بِبَر، سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

در مدرسه یک نیمه‌ی عمرم به هدر رفت
نیم ِ دگرش بر سر ِ امّا و اگر رفت
دنبال هنر رفتم و خونم به جگر رفت
بیچاره هرآن کس که به دنبال هنر رفت

پرورده‌ی این خاک هنر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم


رسول سنایی

 

۲۰ آبان ۱۳۹۹

آقای خان


آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !بالاخره هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ .آنهم چه باغی ؟ باغ بهشت  . یک سرش اینجا بود و یک سر دیگرش آنسوی قصر الدشت . 
 آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید به بالش شان تکیه دادند و یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا این روزها  هر وقت  این میرزا قشم شم های وطنی را می بینیم که خودشان را نخود آش کرده و با دهان کف کرده و رگ های بر آمده گردن و  فحش و فضیحت و دروغ و یاوه و شلتاق در باب  انتخابات امریکا قال و مقال و جنگ و  جدال  راه انداخته  و قداره کشی میفرمایند و دارند خرخره همدیگر را می جوند  . ایضا  این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۱۸ آبان ۱۳۹۹

چلو کباب مجانی

آقا ! عجب گرفتاری شده ایم ها ! توی عجب انشر و منشری گیر افتاده ایم ها ! . خداوند انشاالله هیچکس را گرفتار طلبکار و عبدالله شر خر های وطنی نفرماید .خداوندتبارک و تعالی با رحمت واسعه اش قروض همه مسلمین و مسلمات را از خزانه غیب اش ادا بفرماید . آمین یا رب العالمین !
یک آقایی آمده است نامه بالا بلندی برای مان نوشته است که : آقای گیله مرد ! پس چطور شد آن چلوکبابی که وعده اش را داده بودی؟
میگوییم : کدام چلوکباب؟ کدام وعده؟ما که یادمان نمی آید به کسی وعده چلوکباب مجانی داده باشیم !
می‌گوید : مگر شما نگفته بودی اگر آقای جو بایدن جناب عالیجناب ترامپ را فتیله پیچ کند به همه دوستان و رفیقان تان یک فقره چلوکباب برگ همراه با دوغ و زولبیا بامیه خواهید داد ؟ من از برلن راه افتاده ام و میخواهم بیایم ینگه دنیا چلوکبابم را بخورم .چون از راه دور خدمت تان شرفیاب میشوم باقلوا هم میخواهم !
میگوییم : آقا جان من ! کمی دندان روی جگر بگذارید ! مگر شما شش ماهه به دنیا آمده اید؟
ما فعلا سرگرم نوشتن یک بیانیه شداد و غلاظ در باب آن وعده گیله مردانه مان هستیم بلکه اگر خدا خواست شر این طلبکاران سمج را (که روی عبدالله شر خر را سپید کرده اند) از سرمان کم کنیم .
ما هزار تا شاهد عادل و پاک و مسلمان و نماز خوان داریم که حاضرند هفت قدم بطرف قبله بردارند و به کلام الله مجید قسم جلاله بخورند که ما آنروز به عارضه تب راجعه مبتلا بوده و هذیان می بافته ایم !
اصلا آقا ما کرونا گرفته بودیم ! کرونا هم که مسبوق هستید چه بلای خانمانسوزی است ؟آدمیزاد را وا میدارد شبانه روز پرت و پلا ببافد و هذیان بگوید و حتی وعده های گیله مردانه بدهد.حرف ها و وعده های یک آدم کرونایی هم که باد هواست.ملتفت عرایض مان که هستید انشاالله؟
اگر خدا بیامرز حاج میرزا حسین ملک التجار آن بوقلمونی را که قرار بود به ایرج میرزا بدهد کارسازی کرد ما هم چشم مان کور دندمان نرم چلوکباب شما را با دوغ و دوشاب و زولبیا و بامیه و یک فقره هم باقلوای اصل خانگی خواهیم داد . خب دندان روی جگر بگذارید ای تخم جن ها !

آقای فقر آور


یک آقایی بود بنام آقای فقر آور یا فخر آور!شاید هم آقای زجر آور . درست یادمان نیست . پدر پیری بسوزد .
بگمانم از همان آقاها بود که چهار روز و نصفی در زندان جمهوری نکبت اسلامی آب خنک خورده بود و یکباره از امریکا سر در آورده بود و شده بود رهبر اپوزیسیون مبارز !!
این آقای فقر آور گاهگاهی میآمد این تلویزیون های لس آنجلسی مدعی می‌شد نیم ساعت پیش با عالیجناب ترامپ فالوده خورده و شب گذشته هم شام مهمان ترامپ و همسرش بوده و متن قانون اساسی جدید ایران را هم همین دیشب سر سفره شام به آقای ترامپ داده و ایشان هم فرموده اند : واو!! (که همان wowخودمان باشد )
حالا چرا توی این هیر و ویر ما یکهویی یاد این آقای فقر آور افتاده ایم خودمان هم نمیدانیم !
راستش شکم مان را صابون زده بودیم یک شب همراه ایشان برویم کاخ سفید- پیش از آنکه برادران انقلابی آنرا به حسینیه تبدیل کنند - مهمان عالیجناب ترامپ بشویم و مختصری از دستپخت بانوی اول امریکا را همراه با یک فقره از آن ساندویچ های آدم خفه کن میل بفرماییم و بعدش هم بیاییم آروغ های سلطنت طلبانه بزنیم و فخر بفروشیم.اما انگاری این روزگار نابکار ، هم با ما و هم با آقای زجر آور سر ناسازگاری دارد و نمیگذارد هیچکدام از آرزوهای ما ن بر آورده شود.
کدام شاعر بود که میفرمود : ای بسا آرزو که خاک شده؟
ترامپیسم
پدیده ای بنام «ترامپیسم » بن مایه ها و کیستی جامعه امریکا را به عریانی نشان داد و دیدیم که این جامعه بظاهر قانونمند در ژرفای خود چه اندازه از نژاد پرستی و عصبیت جاهلی و نفرت و خشم و خود پرستی و خود برتر پنداری آکنده است .
همانگونه که انقلاب اسلامی گنداب های نهفته در ژرفای جامعه ایرانی را بیرون کشید و همچون تفی به صورت مان پرتاب کرد ترامپیسم هم ذات و ‌ذرات متعفن و پنهان جامعه امریکا را رونمایی کرد

دلسوزی

چند سال پیش دخترم همراه مادرش رفته بود نیویورک.
یک روز به مادرش گفت : بیا برویم CNN میخواهم آقای اندرسن کوپر را ببینم.
راه افتادند رفتند ساختمان CNN.آنجا دنبال آقای اندرسن کوپر میگشتند که دیدند آقای اندرسن با دوچرخه آمده است سر کارش.
رفتند چند دقیقه ای با او گپ زدند و عکسی گرفتند و رفتند دنبال کارشان.
حالا با این اوضاع احوالی که پیش آمده ما دل مان نه تنها برای اندرسن کوپر بلکه برای همه کارکنان و گوینده های CNN میسوزد.
اگر خدای ناکرده زبانم لال رویم به دیوار آقای ترامپ این انتخابات را ببازد طفلکی آقای اندرسن کوپر باید بجای دوچرخه با تانک و نفر بر زرهی سرکارش بیاید !خودمان هم شاید مجبور بشویم موهای مان را رنگ بزنیم و یک فقره از این لنز های آبی توی چشم مان بگذاریم تا یانکی ها نفهمند ما خارجوی هستیم !!
ما یک رفیقی داشتیم که بد جوری از گاو می ترسید
می پرسیدیم: مرد حسابی ! برای چه از گاو می ترسی ؟
میگفت: برای اینکه هم شاخ دارد هم عقل ندارد
حالا حکایت ماست