این رفیق همولایتی مان - نقی پور - یا بقول خودش« دوستکوهی » ، نقاش است . نویسنده است . شاعر است . آب زلال است . موج خزر است . نسیم سحری است .خودش اما میگوید: شاعر نیستم . نقاش نیستم . نویسنده هم نیستم .
نقاشی هایش مرا با خود به شالیزار های رودسر و لاهیجان و چمخاله و چابکسر و دوستکوه میکشاند. داستان هایش آدمی را سوار ابرها میکند و به دور دست ها و کهکشان ها پرواز میدهد. درد دل هایش همچون آب زلال چشمه سارانی است که از فراز قله های دیلمان و سماموس و اشکورات می جوشند .
بی هیچ شیله پیله ای می نویسد.
جهان و پیرامونش را همانگونه که می بیند می نویسد و به تصویر میکشد.
دلداده ای است که با کولباری از یاد ها و خاطره ها به سر زمینی غریب کوچیده است اما همچنان و هنوز دل در گروی دوستکوه و تمیجان و آغوز بن و بالنگاه و برمکوه و بلالم و قلعه گردن …. دارد
او اینجا و آنجا از مرگ سرخ برادرش مینالد و می موید.
از پدرش - کاظم قصاب- یا بقول خودش «ارباب زندگی » اش سخن ها میگوید . از سال های لعنتی حرف میزند .دلش برای « کونوس باغ» و میدان بزرگ آبادی و گاوخونی و چهارباغ خواجو و تخت پولاد تنگ میشود .به یاد ابراهیم و عیسی و اسماعیل می افتد و بیاد دخترکی که با او در کوچه پسکوچه های اصفهان عاشقانه راز و نیاز کرده است.
یاد و نام شلمان و گسگر محله و بلالم ونشتارود و سرمستان و جنگل توسکا در جان و جهانش زبانه میکشد .
نقی پور - دوستکوهی- نویسنده و نقاش بسیار خوبی است . شکارچی لحظه هاست. نویسنده و نقاش درجه یکی است .
نوشته هایش همچون مرهمی است که بر زخمی میگذاری.
زمزمه همه جویباران و خروش امواج خزر را در آن می شنوی .
نقی پور کتابش را برایم فرستاده است.
نامش « روزها و سال ها»است. می خوانم و غرق لذت میشوم .
دنیای نقی پور دنیای مهربانی هاست. دنیایی است بی کینه و بی خشم . دنیایی است که آدمی آرزو میکند کاشکی چنان بود که او آرزویش را دارد .
آرزوهایش اما آرزوهای دور و دراز نیست. آرزوهای دست نیافتنی نیست.
او می پرسد :
« کت و شلوار روزگار جوانی مرا
به کدام دیوار مهربانی
آویزان کرده اید ؟
نشانی اش را بدهید
خودم بیشتر لازم دارم»
نقی پور آرزوهایش را اینگونه فریاد میزند :
« یک بار دیگر شانه به زلفم بکشم
کهنه ای به کفش هایم
سلانه سلانه بروم خیابان مشتاق
منتظر بمانم تا بیاید
دو تایی برویم قدم زنی»
نقی پور - دوستکوهی- نقاش و شاعر و نویسنده و قصه گوی بیمانندی است.
نوشته هایش مرا به یاد هیبت دریا می اندازد. هیبت دریا ، نه در خواب ، بلکه در بیداری.