یادم نیست رشت بود یا تبریز . داشتیم در حاشیه خیابان برای خودمان سلانه سلانه راه می رفتیم ؛ یکوقت دیدیم دو نفر درست وسط خیابان دست به یقه شده اند و بجان هم افتاده اند و دارند دک و دنده همدیگر را خرد و خاکشیر میکنند . !
ما که الحمدالله هم شام کوفه و هم صبح کربلا را بارها دیده بودیم گوشه ای ایستادیم به تماشا . تماشا که چه عرض کنیم ؟ ایستادیم حیران و نگران و پرسان که : آدمیزاد عجب طرفه معجونی است .
سه چهار نفری پریدند وسط خیابان بلکه میانجیگری کنند و به غائله خاتمه بدهند .مشت و لگدی هم خوردند . چند دقیقه ای به دشنام و داد و قال و های و هوی و کشمکش و بزن بزن گذشت . یکوقت دیدیم یک عالمه آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ فضول آغاسی نخود هر آش بیکاره همه کاره هیچکاره همه فن حریف ؛ پریده اند وسط معرکه و بجان هم افتاده اند و دارند همدیگر را خونین مالین میکنند .
در این گیر و دار ؛ میانه سال مردی ؛ کیسه ای زغال بر دوش از راه رسید .چند لحظه ای به تماشا ایستاد . آنگاه گونی زغالش را بر زمین نهاد . خزید در میان جمعیت . مشت و لگدی نثار این و آن کرد . بر گشت گونی زغالش را بر دوش نهاد و بی حرفی و سخنی راهش را کشید و رفت . نه پرسید دعوا بر سر چیست ؟ نه دعواگران را میشناخت . و نه اصلا میدانست که این بزن بزن ها و کشمکش ها برای چیست !
و من بیاد ناصر خسرو و سفر او به قزوین افتادم که به دکان مرد پینه دوزی رفت تا کفش هایش را وصله پینه کند .
ما که الحمدالله هم شام کوفه و هم صبح کربلا را بارها دیده بودیم گوشه ای ایستادیم به تماشا . تماشا که چه عرض کنیم ؟ ایستادیم حیران و نگران و پرسان که : آدمیزاد عجب طرفه معجونی است .
سه چهار نفری پریدند وسط خیابان بلکه میانجیگری کنند و به غائله خاتمه بدهند .مشت و لگدی هم خوردند . چند دقیقه ای به دشنام و داد و قال و های و هوی و کشمکش و بزن بزن گذشت . یکوقت دیدیم یک عالمه آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ فضول آغاسی نخود هر آش بیکاره همه کاره هیچکاره همه فن حریف ؛ پریده اند وسط معرکه و بجان هم افتاده اند و دارند همدیگر را خونین مالین میکنند .
در این گیر و دار ؛ میانه سال مردی ؛ کیسه ای زغال بر دوش از راه رسید .چند لحظه ای به تماشا ایستاد . آنگاه گونی زغالش را بر زمین نهاد . خزید در میان جمعیت . مشت و لگدی نثار این و آن کرد . بر گشت گونی زغالش را بر دوش نهاد و بی حرفی و سخنی راهش را کشید و رفت . نه پرسید دعوا بر سر چیست ؟ نه دعواگران را میشناخت . و نه اصلا میدانست که این بزن بزن ها و کشمکش ها برای چیست !
و من بیاد ناصر خسرو و سفر او به قزوین افتادم که به دکان مرد پینه دوزی رفت تا کفش هایش را وصله پینه کند .
" .....به دکان پینه دوزی رفت و نشست و پای افزار از پای بکند . ناگاه در بازار قزوین غوغا بر خاست . پینه دوز از دکان بر خاست و در میان غوغا افتاد .چون بازگشت لقمه ای گوشت بر سر درفش داشت . ناصر پرسید : این چیست و این غلبه چه بود ؟
گفت : شخصی شعر ناصر خسرو خوانده بود . او را پاره پاره کردند .این لقمه از گوشت اوست !
ناصر پای افزار رها کرد و گفت : در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم . و برفت
گفت : شخصی شعر ناصر خسرو خوانده بود . او را پاره پاره کردند .این لقمه از گوشت اوست !
ناصر پای افزار رها کرد و گفت : در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم . و برفت
" تاریخ ادبیات ایران - ادوارد براون - جلد دوم "