دنبال کننده ها

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

آقای میر غضب ....

میرزا آقا خان کرمانی روشنفکر آزاده پیشا مشروطیت که خود قربانی سبعیت دربار ناصر الدین شاهی است در کتاب " سه مکتوب  " می نویسد :
خونریزی و جلادی و میر غضبی از عصر تازیان مطبوع طبع ایرانیان شده  نه ننگ می پندارند و نه عار میشمارند بلکه جزو فضایل و افتخارات محسوب میدارند .
آنقدر قساوت و سخت دلی و بی رحمی که  در طبع ایرانیان پیدا شده در هیچ ملت وحشی دیده نشده است . در سفر سابق که من در تهران بودم پس از آنکه فتوای قتل بابی ها توسط ملایان صادر شد ؛ چهارصد نفر را دستگیر کرده ؛ روسای آنان را در ملاء عام با نوک خنجر سوراخ سوراخ و شمع آجین ساختند و جناب صدر اعظم سیصد نفرشان را به طبقات مردم سپرد تا هر جور که می توانند آنان را به قتل برسانند .( نقل از سه مکتوب - نسخه خطی )

و اما نقش ملایان :
پس از بروز جنبش دهقانی و خیزش توده های محروم در سال 1264 قمری  در اعتراض به فقر و فلاکت و بیعدالتی و فساد ملایان و حکومتیان   ؛ و سرکوب شدید آن توسط دولتیان به اتهام بابیگری ؛ امام جمعه تهران داماد ناصر الدین شاه شد و دهات اطراف تهران را تیول برد .
حاج ملا علی کنی انحصار غله تهران را بدست گرفت و با احتکار گندم و افرودن بهای آن ؛ بر قحطی ها دامن زد .
تعداد املاک مجتهد تبریز به دویست پارچه رسید .
مجتهد همدان برای حفظ املاک خود سه هزار تفنگچی بسیج کرد .و آقا نجفی ملای معروف اصفهان بفکر ایجاد بانک افتاد و به کسبه و مالکان با شصت درصد بهره وام میداد .
در مساجد - که همچون روزگار امروز - به تولیت آخوند های دولتی در آمده بود تعدادی طلاب مسلح مستقر شدند که هر بار  با کوچکترین نا رضایی اعتراضی مردم روبرو شدند به جان آنها افتادند و دریدند و کشتند و سوختند .
گزارش های رسمی که از آن زمان در دست است تغییر حالت ملایان را پس از بابی کشی های ناصر الدینشاهی بخوبی نشان میدهد .
در یک گزارش رسمی از مشهد میخوانیم که : چندی میشود امام جمعه مشهد به وضع دیگر حرکت میکند . روزی دیدم به دهات میرفتند .دو یدک در جلوی خود می کشید و نیز چند نفر از الوات محله سراب را دور خود جمع کرده وبه مردم آزار و اذیت میرساندند .هر یک از این الوات بدست داروغه و غیره گرفتار میشود راه فرار آنها خانه امام جمعه  است که شفاعت و حمایت میکند .
در دهات هم بیست نفر تفنگچی مثل سرباز و قراول برای شان کشیک می کشند (نقل از اسناد وزارت خارجه )
همچنین در  این دوران گروههای مسلح که از درون مساجد تغذیه و رهبری میشدند  برای سرکوب شورش ها و اعتصاب ها و اعتراض های بازاریان ایجاد شده بود
روحانی نامدار و امام جمعه زنجان که خود شاهد این فجایع بوده است دلسوزانه می نویسد :  اینان " مذهب باب " را وسیله قتل و غارت و نهب مردم کرده اند .پادشاه و دیوانیان نیز هر کسی را که سر بلند کرده و یا از ستم و فساد شکایتی دارد  به همین اتهام نا درست نابود میکنند . مردم از اینان همان اندازه می هراسند که از مباشر و کلانتر  زیرا چنان به جان کسبه و زارع ایران افتاده اند و چنان به زور هتاکی و چماق و شلاق و اصرار و ابرام مال مردم را می گیرند که کشاورزان را از بر داشتن خرمن و درو و غله و بردن میوه باز داشته اند .
در این دوره ؛ دربار برای ملایان دولتی تکیه دولتی بر افراشت .لقب داد . تیول بخشید . مستمری قرار داد .ازدواج میان ملایان دولتی و درباریان مرسوم شد .موقوفات از دست مردم به در آمد و به ملایان دولتی تعلق گرفت .بخشش املاک بعنوان شکر گزاری و یا بنام انعام باب شد و هر اندیشه اصلاح طلبانه ای به اتهام بابیگری بشدت سرکوب شد .
آیا شباهت های بین دوران ناصرالدینشاهی و زمانه استیلای حکومت فقیهان را بصورت عیان می بینید ؟
گویی  هزار سال  نه ؛  دستکم دویست سال به عقب بر گشته ایم .

** برای اطلاع بیشتر از تبهکاری ها و نابکاری های ملایان به کتاب " کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی "   و یا کتاب " ایران در راهیابی فرهنگی " نوشته استاد روانشادم خانم دکتر هما ناطق مراجعه بفرمایید

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

دوستاق خانه همایونی ...

پدرم را به جرم مصدقی بودن انداخته بودند زندان . ده سالی از ماجرای بیست و هشت مرداد گذشته بود اما اعلیحضرت همایونی پس از آنهمه کشتار ها و بگیر و ببند ها هنوز از مصدقی ها می ترسید .
تازه اصلاحات ارضی شده بود . زمین ها و مزارعی را که از پدر بزرگ مادری مان بما رسیده بود از ما گرفته بودند و سه چهار صفحه کاغذ دست مان داده بودند که این سهام شماست در سود ویژه کارخانه ها !!
پدرم به اعتراض بر آمده بود که : ای فلان فلان شده ها ! آخر کدام کارخانه ؟ کدام سود ؟ مگر ما اینجا کارخانه داریم ؟ نکند گارگاه گمج سازی کاس آقا کارخانه بوده است و ما نمیدانسته ایم ؟ یعنی ما باید باد هوا بخوریم  و به بچه های مان هم  باد هوا بخورانیم ؟  و بعدش عصبانی شده بود و فریاد زده بود : گه تو گور پدر شاه و خاندان چپاولگرش ...
فردایش آمده بودند بابای مان را گرفته بودند و برده بودند زندان .  من آنوقت ها  چهارده پانزده سالی بیشتر نداشتم .دلم بد جوری برای مظلومیت پدرم سوخته بود .
یک روز جلوی بقالی عباس آقا ؛ کفری شدم و چند تا لیچار نثار اعلیحضرت همایونی کردم که آنروزها هنوز آریامهر نشده بود .
فردایش مرا هم گرفتند و انداختند توی دوستاق خانه همایونی . جرم مان هم اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت !!
باز خدا پدر آقای رضایی رییس بانک ملی لاهیجان را بیامرزد که بخاطر دوستی دیرینه با پدرمان  پادر میانی کرد و نگذاشت ما بیش از یک شب در زندان بمانیم و فردایش آمدیم بیرون و رفتیم سر جلسه امتحان مدرسه مان .
زندان لاهیجان ساختمان زهوار در رفته ای بود مانده از روزگار شاه شهید . با دیوارهای کاهگلی کج و کوله بسیار بلند . یک حیاط چهار وجبی خاکی .  سه چهار تا اتاق فکسنی درب و داغان .  و یک مشت زندانی مفلوک -  اغلب شان هم کشاورز - که بخاطر قطره آبی  . یا گوسفندی و گاوی . یا چهار وجب خاک . با بیل و گرباز و چماق همدیگر را خونین مالین کرده بودند و حالا حالا ها باید در زندان آب خنک می خوردند .
در همین زندان اما ؛ اتاقی بود بسیار آراسته و پیراسته و تمیز . سرتا سر فرش . با رختخواب های تمیز . و مردی با چند تن از نوچه هایش در آن زندانی .
در اتاق های دیگر سی چهل نفری میلولیدند و میخوابیدند اما در این اتاق شسته رفته فقط چند نفری میخوابیدند که لولهنگ شان خیلی آب میگرفت .
پرس و جو کردیم که این حضرت اجل عالی کیست که در چنین زندانی چنان دم و دستگاه شاهانه ای دارد ؟
گفتند : یکی از آن قاچاقچیان گردن کلفت ولایت ماست که پایش به تله افتاده است و بادادن رشوه های کلان به فرماندار و شهردار و رییس شهربانی و زندانبان و پاسبان و عمله جور ودالاندار ؛ اکنون فرمانروای کل زندان است و به مرغ آقا نمیشود گفت کیش !
پدرم پس از چندی بوساطت همان آقای رضایی از زندان بدر آمد  اما زندگانی مان از این رو به آن رو شده بود . روزگار سختی بر ما گذشت .دختر آقای رضایی که دلبسته برادرم بود و قرار بود همسرش بشود ناگهان به سرطانی در گذشت . برادرم تا مرز جنون پیش رفت . مادرم پایش شکست و ماهها نمیتوانست راه برود .خانه شهری مان را وانهادیم و به مزرعه مان کوچیدیم . از اسب افتاده بودیم اما هنوز از اصل نیفتاده بودیم . تابستان که میشد قوم و خویش ها و دوستان پدرم از اهواز و تهران و مشهد  ریسه میشدند و میآمدند خانه ما . مادرم با سیلی صورتش را سرخ میکرد . پدرم که سالها کارمند دستگاه شهرداری و مامور وصول عوارض دروازه ای بود از شغلش کناره گیری کرده بود و میگفت نمیخواهد نان عمله ظلم را بخورد . و ما مانده بودیم با یک مشت کاغذ بی مصرف که میگفتند سهام ما در سود ویژه کارخانه هاست .
من دیپلمم را گرفته بودم و در سرتاسر گیلان شاگرد اول شده بودم اما به دانشگاه نرفتم . نمیخواستم باری بر دوش نحیف پدرم باشم .  رفتم در سیاهکل معلم روز مزد شدم
مزارع و باغاتی را که از ما گرفته و بقول خودشان به آزاد مردان و آزاد زنان ایرانی واگذار کرده بودند دو سالی طول نکشید یکی پس از دیگری  یا خشک شدند و از میان رفتند یا بفروش رسیدند و پول شان خرج زیارت حضرت ثامن الائمه شد .
و چنین بود که سالی چند گذشت و از خیل همین خوش نشینان پیکان سوار  لشکری فراهم امد که بساط سلطنت آقای آریامهر را در هم پیچید و آن نکبت هزار ساله اسلامی را بر میهن مان آوار کرد
آن دبدبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد