دنبال کننده ها

۲۵ آذر ۱۳۸۸

آقا رو باش ....!!!

یک آقایی کنار خیابان نشسته بود و قلاب ماهیگیری اش را انداخته بود وسط خیابان .
یک آقای دیگری از راه رسید و پرسید : چیکار میکنی ؟؟
گفت : دارم ماهی میگیرم !!
پرسید : ماهی میگیری ؟؟ اونم وسط خیابون ؟ آقا رو باش !!
آقای ماهیگیر ؛ یک آقای دیگری را که کنارش نشسته بود نشان داد و گفت : منو باش ؟؟ این آقا رو باش که کنار من نشسته و میگه یه ماهی هم برای من بگیر !!!
حالا حکایت این حکومت نکبتی اسلامی است .




نامه محسن مخملباف به مصطفی تاجزاده

در باره آخوند جنتی

مصطفی عزیز
پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.
سال 1357 بود.هنوز چند ماه به انقلاب 22 بهمن مانده بود و ما در زندان قصر بودیم.حسین جنتی پسر جنتی هم با ما بود.او پسری مودب، با هوش و مهربان بود. هنوز چشمان معصوم و لبخند همیشگی اش را به یاد دارم. معمولا عصرها از ساعت 4 تا 5 در حیاط کوچک زندان بند (7و8)با هم قدم می زدیم و برای آینده ایران رویا می بافتیم.
یک روز که با حسین جنتی در حال قدم زدن بودم، بلندگوی زندان نام مرا خواند و دوباره به کمیته مشترک که محل شکنجه و بازجویی ها بود بازگردانده شدم. (این زندان اکنون موزه شده است.زندان امروز تو هم روزی موزه خواهد شد)مرا به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، نگهبان چشم بند را از چشمم برداشت و روی صندلی نشستم.بازجویم عوض شده بود و این بار رسولی، بازجویی که قد کوتاهی داشت، واز خشونت او در بازجویی ها بسیار بد می گفتند روبرویم بود.سمت راست من، درست روبروی میز بازجو، مردی نحیف الجثه و با ریش بلند نشسته بود که دستهایش لرزه گرفته بود و نمی توانست خودکار را در دست بگیرد. رسولی نگاهی به من انداخت و بعد از چند ناسزا و تهدید، برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت.سوالات روی برگه مربوط بود به فعالیت های سیاسی من در زندان سیاسی و گزارش هایی که از فعالیت های من توسط ماموران مخفی در زندان رسیده بود.
بعد از چند لحظه رسولی با اشاره به مرد نحیف و لرزانی که در حال لرزیدن بی وقفه بود، پرسید:اینو می شناسی؟
به مرد لرزان بهتر نگاه کردم. او را نمی شناختم. گفتم:نمی شناسم.
رسولی گفت:این بابای حسین جنتی است که عصرها باهاش توی حیاط زندان قدم می زنین.
این اولین بار بود که من آقای جنتی را می دیدم. ایشان هنوز آیت اله نبود و اسم و رسمی نداشت.
رسولی به او رکیک ترین فحش ها را داد و گفت:تو که کتک نخورده لرزه گرفتی برای چی روی منبر علیه شاه حرف زدی؟!
و آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده.
رسولی با فحش به او گفت: ما نوارتو رو ضبط کردیم.این دفعه ولت می کنم بری، ولی اگه دفعه دیگه از این گه ها بخوری از ریش آویزونت می کنم.
و آقای جنتی می لرزید و قسم و آیه می خورد که غیر از روضه ابا عبدالله بالای منبر حرفی نزده و نخواهد زد.
مدتی بعد که بازجویی های جدیدم تمام شد، به قصر برگشتم و ماجرا را برای حسین جنتی گفتم و اشک او از کنار لبخند همیشگی اش سرازیر شدوگفت: پدرم را که دیدی، جثه بسیار ضعیفی دارد و طاقت شکنجه ندارد.

سال ها بعد من در حوزه هنری قصه نویس بودم. حوزه هنری که ابتدا توسط هنرمندان جوان به طور مستقل شکل گرفته بود، طبق فرمان خمینی موظف شد زیر مجموعه سازمان تبلیغات باشد. و از آن پس آیت اله جنتی که رئیس سازمان تبلیغات بود، سه شنبه ها برای سرکشی به حوزه هنری می آمد.
دریکی از آن روزها به هنگام ناهاربود که آیت اله جنتی آمد.در حالی که دست پسر بچه کوچکی را گرفته بود .در آن ایام معمولا ناهار هنرمندان حوزه هنری نان و هندوانه بود.او سر سفره نشست، اما لب به غذا نزد و در حالی که ما ناهار می خوردیم، ایشان در باب حرام بودن موسیقی مشغول صحبت شد.من از مدیر وقت حوزه هنری پرسیدم:چونکه نان و هندوانه ناهار ماست، آیت اله جنتی غذا میل نمی کنند؟
و مدیر حوزه هنری گفت: ایشان روزه هستند.
گفتم: نه ماه رمضان است که روزه واجب باشد و نه دوشنبه و پنج شنبه که روزه مستحبی بگیرند، امروز سه شنبه است و من تا به حال درباره روزه سه شنبه نشنیده ام.
مدیر حوزه گفت:آقای جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است،و روند انقلاب را قبول ندارد، دستگیر یا اعدام شود،ایشان 40 روز روزه شکر بگیرند.دیروز پسرآیت اله ،حسین جنتی، در اصفهان کشته شد و این روزه آیت اله جنتی برای شکرگذاری اوست. و این پسر کوچک هم نوه اوست. یعنی پسر حسین جنتی.
چشم های پسر حسین شبیه چشم های حسین معصوم بود و درگوشه لبش همان لبخند همیشگی حسین پیدا بود.مدیر حوزه گفت نوه آیت اله هنوز از کشته شدن پدرش خبردارنشده.و قرار نیست به این زودی ها به او بگویند.

مصطفی عزیز!
جنتی در زندان ساواک کتک نخورده و شکنجه نشده لرزه گرفته بود، اما وقتی نوبت به قدرت رسید، دیگر لرزه و لقوه نگرفت. حتی چشمش را بر خون پسرش بست.او در آن روز سه شنبه، بی آن که نشانه ای از تاثر از خودش بروز بدهد، تنها در باب حرام بودن موسیقی در اسلام حرف زد.
من او را مقایسه می کنم با آیت اله منتظری که وقتی فرزندش محمد شهید شد،روبروی دوربین تلویزیون با صداقت تمام گریست. منتظری اگر پسر خودش را دوست نمی داشت، چگونه می توانست زندانیان بی گناه دیگری را که در سال 67 اعدام شدند، دوست داشته باشد و برای اعتراض به ظلمی که بر آن ها شده، دست از رهبری در آینده بردارد.

مصطفی عزیز!
جنتی چشم بستن بر تقلب در انتخابات را از چشم بستن بر خون پسرش و چشم بستن بر ضعف خود در بازجویی های ساواک تمرین کرده است.
کسانی که با من سر آن سفره نان و هندوانه آن روز سه شنبه نشسته بودند همان کسانی بودند که چندی بعد با حکم حضرت آیت اله جنتی به دلیل اعتراض به دور شدن انقلاب از آرمان های اولیه اش از حوزه هنری اخراج شدند.
این گروه 15 نفر بودند. به جز من یکی از آن ها سلمان هراتی بودکه درتصادف ماشین کشته شد. یکی حسن حسینی بود که سال ها خانه نشین شد و دقمرگ شد و یکی قیصر امین پور که این روزها پس از مرگش برای او امامزاده می سازند و در زمان حیاتش با حکم جنتی اخراجش کردند و سالیان دراز مغضوب شد.

مصطفی عزیز!
امروزه نه تنها روح حسین جنتی از دست رفتار پدرش در رنج است، نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از ظلمی که جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.صدای خشم خدا را از فریاد بندگان خشمگین اش در خیابان های سبز ایران نمی شنوی؟
من اگر جای خدا بودم از آنچه جنتی به نام من انجام داده ست ،خدایی ام را پس می دادم .

محسن مخملباف
25/9/1388

* عکس محسن مخملباف در ۱۷ سالگی در زندان

۲۲ آذر ۱۳۸۸

ببوی مازندرانی هم رفت.......

صبح که از خواب پا میشوم ؛ به عادت همیشگی به سراغ اینترنت میروم . خبر این است : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
بغض گلویم را میگیرد . محمد عاصمی رفت ؟؟ محمدی که سبز بود و شاد بود و سراپا خنده بود و شور بود و محبت و مهر ؟؟!

محمد را سی سالی بود که می شناختم . داستان آشنایی مان داستان درازی است . من از داغ و درفش امامی که از راه رسیده بود جانم را بر داشته بودم و به بوئنوس آیرس گریخته بودم . با کولباری از درد و اندوهی به سنگینی کوه . با چمدانی خالی . با دختری یکساله . و همسری که نمیدانست تاوان کدامین گناه را می پردازد .

در بوئنوس آیرس ؛ نه کسی را می شناختیم . نه دست مان به جایی بند بود . نه زبان شان را می دانستیم . نه میدانستیم فردای مان چگونه خواهد بود . و نه همزبانی و همدردی و هموطنی .
به خواهر زنم که در امریکا بود نامه ای نوشتم و خواستم روزنامه ای ؛ کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی برایم بفرستد . آخر نزدیک بود از بی همزبانی خفه بشوم .
خواهر زنم دو سه شماره روزنامه " قیام ایران " را که آنروز ها توسط زنده یاد شاپور بختیار منتشر میشد برایم به بوئنوس آیرس فرستاد .
خدای من ! انگار تشنه کام خسته جانی را به کرانه های فرات رسانده اند . و همان روزنامه دریچه ای شد تا رابطه ام با تبعیدیان و نویسندگان و روشنفکران چپ و راست و میانه بر قرار شود . و به دنبالش سیل کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها به بوئنوس آیرس سرازیر شد - از " الفبا "ی ساعدی بگیر تا " زمان نو" ی هما ناطق و " روزگار نو" ی اسماعیل پور والی و " کاوه" ی عاصمی -

محمد عاصمی را از همان روز ها شناختم . برایم کتاب و مجله و کاوه اش را میفرستاد و پرت و پلا های مرا هم در کاوه اش چاپ میکرد . برای همدیگر نامه می نوشتیم و درد دل میکردیم .

تا اینکه به هوای آب ؛ از سراب امریکا سر در آوردیم و یکی دو سالی نگذشته بود که عاصمی را در سانفرانسیسکو دیدم . در خانه دوستم مرتضی نگاهی . و از همان لحظه نخست ؛ مهرش بر دلم نشست . مهری که همواره ؛ همراه و همگام من بود .

یکی دو سالی پس از آن ؛ محمد عاصمی بهمراه نصرت الله نوح و مسعود سپند و رضا معینی به سراغم میآیند . عاصمی از مونیخ آمده بود تا یکی دو ماهی در امریکا بماند . در روستا - شهری که نان دانی ام آنجاست ؛ در کنار فروشگاه من ؛ درختان انجیر پر باری ؛ هر سال ؛ میزبان دوستان و رفیقان و یاران من اند . عاصمی از درخت پر بار ؛ انجیر می چید و میخورد و میگفت : پنجاه سالی میشود که از هیچ درختی میوه ای نچیده ام .

عاصمی مرا دوست میداشت . نوشته هایم را می پسندید . ساده نویسی ام را خیلی دوست میداشت . بمن میگفت : تو یاد دوست از دست رفته ام علی مستوفی را در من زنده میکنی . از سیروس آموزگار برایم میگفت که گویا طنز هایم را دوست داشت . و از کیانوری و جمالزاده و احسان طبری و بزرگ علوی و کس و کسانی دیگر از آن حزب طراز نوین !! و چه شور و نیرو و جان و جهانی داشت این ببوی مازندرانی !!

وقتی هشتاد ساله شده بود ؛ شبی را در خانه ام مهمانم بود . هیچ به مردی هشتاد ساله نمی مانست . حتی هیچ به مردی شصت ساله نمی مانست . گویی از مرز های جوانی اش هنوز نگذشته بود . می خورد و می نوشید و می خندید و می خندانید ..
یک شب ؛ تا صبح با عاصمی و نوح و رضا معینی در خانه ام بیدار نشستیم و تا دم دمای صبح نوشیدیم و خندیدیم . خدای من ! چه شبی بود آن شب ؟!

گاهی سر به سرم میگذاشت و از اینکه میانه چندانی با شیخ یک لاقبای سخن دان شیرازی ندارم ؛ به همسرم - که شیرازی است - شکایت می برد و من هرگز ندیدم که لحظه ای از خندیدن و خنداندن دست باز کشد .

و اینک مرگ
و اینک خاک
و اینک مردی از تمام فصول ؛ که در دل خاک غنوده است .

چه می توانم گفت ؟ چه می توانم بنویسم ؟ مگر نه اینکه : به گیتی همه مرگ را زاده ایم ؟؟

افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم ؛ نایند دگر