دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۸۸

من آخرین خر بودم ...!!!



* نمیدانم کتاب " خانه دایی یوسف " نوشته اتابک فتح الله زاده را خوانده اید یا نه ؟
نویسنده این کتاب که با فداییان اکثریتی همکاری داشت ؛ در جریان بگیر و ببند ها و اعدام های حکومت ملایان با هزار مرارت و مشقت به آنسوی مرزها - یعنی به اتحاد جماهیر شوروی - گریخت تا لابد در آن مدینه فاضله ای که " رفقا " بر پا کرده بودند زندگانی آبرومندانه ای را آغاز کند . اما به مصداق ضرب المثل " شنیدن کی بود مانند دیدن " وقتی به سر زمین موعود افسانه ای رسید ؛ همه تصورات و توهمات و ذهنیت های پیش ساخته اش ؛ در چشم بهم زدنی فرو ریخت و خود را در گنداب دروغ و ابتذالی دید که هرگز تصورش را نمیکرد .

از نسل پیش از ما هم ؛ دکتر صفوی و شاندرمنی ؛ که پس از کودتای 28 مرداد ؛ همراه با دهها تن از توده ای ها ؛ با هزار امید و آرزو به آنسوی مرز ها پناه برده بودند ؛ حکایت های دردناکی را از سالهایی که در اردوگاههای کار اجباری گذرانده اند بیان میکنند .

من در میان کشور های کمونیستی آنروز ؛ فقط بلغارستان را در سال 1979 دیده ام و با دیدن رنجها ی بی پایان مردم این کشور ؛ و فقر و فاقه وحشتناکی که در سراسر این خاک حاکم بود ؛ از هر چه ایسم و میسم - بخصوص نوع روسی اش - عقم گرفت .

حالا در اینجا ؛ بخش کوتاهی از کتاب " خانه دایی یوسف " را بعنوان مشتی نمونه خروار ؛ برای تان نقل می کنم تا دریابید دستاورد حکومت های ایدئولوژیک چیست و داوری را به خودتان واگذار میکنم .

**تاشکند

... با اینکه کار خانه تراکتور سازی یکی از بزرگترین کار خانه های ازبکستان بود ؛تکنیکی عقب مانده داشت .
رفتار و سطح فکر کار گران و کار کنان به ذوق ما میزد . از کار گران طراز نوین خبری نبود . وقتی دانستند ما از ایران و کمونیست هستیم با ما احتیاط آمیز بر خورد میکردند .
بخشی از مردم ؛ بر اثر تبلیغات شبانه روزی و یکطرفه ؛ از کشور های دیگر بی اطلاع بودند سئوالات خنده آوری از ما میکردند . مثلا :
- آیا در ایران اتومبیل و تلویزیون هست ؟؟ آیا دانشگاه هست ؟؟
این بی اطلاعی شامل لایه های گوناگون و وسیع مردم میشد .

یوسف حمزه لو - از فراریان حزب توده - میگفت :
در زمان ما ؛ یکی به دوست افسر ما گفته بود : آیا در ایران خر وجود دارد ؟؟!!
و دوست حاضر جوابش با تمسخر جواب داده بود :
خر بود ؛ ولی تمام شد !! زیرا آخرین خر من بودم که من هم اینجا آمدم !!!

۵ آذر ۱۳۸۸

تولدت مبارک آقای گیله مرد ......

دوستان . امروز روز تولد ماست . شصت و دو ساله شده ایم . بقول شاعر : ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...
حالا وقتی به پشت سرم نگاه میکنم می بینم که ای خدای من ! در این شصت و دو سال چه ماجرا ها که بر ما نگذشته است . یاد مادرم می افتم که در حسرت دیدارم در خاک غنود . بیاد پدرم می افتم که در آخرین روز های زندگی اش مرا نمی شناخت و و قتی تلفنی با او صحبت میکردم نمیدانست حسن کیست و در کجاست ! فقط می گفت : ببخشید از اینکه نتوانستم از شما خوب پذیرایی کنم . گمان میکرد من یکی از دوستانش هستم و شرمنده بود که از من پذیرایی شایانی نکرده است . بیاد برادرم می افتم که پس از سی سال در دوبی دیدمش و با خودم گفتم : خدای من ! داداش خوشگل من چقدر پیر شده !!
حالا امروز من در مرز شصت و دو سالگی قرار گرفته ام و می بینم که زمان بسرعت برق و باد گذشته است و برف پیری بر روی و موی ما نشسته است .
امشب ؛ شب شکر گزاری است و قرار است تمامی فک و فامیل به خانه ما بیایند و با هم شام بخوریم و از طبیعت و زمین مهربانی که اینهمه نعمت در کف ما نهاده است سپاسگزاری کنیم .
من احساس غریبی دارم . دلم برای همه عزیزانم تنگ شده است . عزیزانی که سی سال است ندیده مشان . دوستانی که در بهار جوانی به داس خونخواران اسلامی پرپر شده اند . من هیچوقت گمان نمیکردم که به شصت و دو سالگی برسم . هیچوقت تصور اینکه به پیری گام بگذارم به مخیله ام راه نیافته بود . اما ؛ امروز ؛ اینک پیری ؛ و اینک موهای سپید . و دلی که هنوز جوان است
عکسی را که می بینید عکس من و پسرم الوین است . الوین حالا بیست و یکساله شده و در دانشگاه درس می خواند . بزودی دکتر خواهد شد . شباهت غریبی به خود من دارد . هم از نظر قیافه ؛ هم از نظر اخلاق و رفتار .

اینکه آیا به شصت و سه سالگی خواهم رسید یا نه هیچکس نمیداند . اگر به شصت و سه سالگی هم نرسیدیم چه باک .
بقول شاملوی عزیز : فرصت کوتاه بود ؛ و سفر جانکاه بود . اما هیچ کم نداشت . بجان منت گذارم .

۳ آذر ۱۳۸۸

اقای وزیر تقلبی ....!!

از قدیم گفته اند : فلانی تا زنده است از دهنش آتش در میاید وقتی مرد از گورش
این مرحوم مغفور آقای عیوضعلی کردان وزیر کله پا شده کشور ؛ چه آنوقت ها که زنده بود چه حالا که ریق رحمت را سر کشیده ؛ کلی موجبات انبساط خاطر ما را فراهم فرموده است .

وقتی که گند دکترای این پدر آمرزیده در آمد و دانشگاه آکسفورد اعلام کرد که چنین آدمیزادی هرگز از آن دانشگاه مدرکی نگرفته است ؛ ما کلی خندیدیم . هم به ریش این آقای دوختور ! هم به ریش حکومتی که وزیر کشورش چنین آ شیخ روباه پا رو دم ساییده قرشمال لجاره لچر بازی باشد .

حالا هم که این بنده خدا به اسیران خاک پیوسته ؛دیدیم دولت آقای احمدی نژاد ؛ بمصداق " عروسی را که ننه اش تعریف کند واسه ی آقا دایی اش خوب است " با اهن و تلپ ؛ یک اعلامیه بالا بلند صادر فرموده ؛ و بجای ابراز " تالم " ابراز " تعلم " کرده است ! دوباره کلی خندیدیم . هم به ریش رییس جمهور زورکی ؛ هم به ریش حکومتی که رییس جمهورش چنین دانشمند نکبتی بی سوادی باشد .

امروز صبح هم که می خواستیم بیاییم سر کارمان ؛این عکس را در سایت های اینترنتی دیدیم که Ambulance را لابد به زبان چین و ماچین Amboolanse نوشته بودند ؛ . باز دو باره کلی خندیدیم . هم به ریش خرمگس های معرکه ؛ هم به ریش روزگار پر تلبیسی که بقول شاعر : نان ز لا حول میخورد ابلیس ...

حیف شد آقای عیوضعلی کردان چانه آخری را انداخت و گوز آخری را داد . اگر طفلکی زنده مانده بود ؛ ما کلی می خندیدیم ها !!

اگر چه رفت و خلق از وی بیاسود
خدا رحمت کند ؛ خوب آدمی بود ...

۲ آذر ۱۳۸۸

ای دس کوچولو پا کوچولو ؛ ممه ت تو مشتم
عاشقت شدم نمیشه که کشتم ...............!!!!


*دانشمندان آلمانی پس از پنج سال تحقیق و مطالعه و کند و کاو ؛بالاخره به این نتیجه محیر العقول رسیدند که نگاه کردن به ممه علیامخدرات عمر آدمی را اضافه میکند !!
اینکه چرا دانشمندان آلمانی همه مسائل و مشکلات و بلایای جهانی را ول کرده اند و به " ممه ی خانم ها " چسبیده اند بنده بی اطلاعم ؛ اما اگر قرار باشد تماشای ممه دختران حضرت حوا عمر آدمی را افزایش بدهد لابد بومیان آفریقا - که مخدرات شان لخت و عور زندگی میکنند - باید عمری به درازای عمر حضرت نوح داشته باشند .

تحقیقات دانشمندان آلمانی مرا بیاد خاطره ای انداخت .

سالها پیش ؛ما در محل کارمان یک جعفر آقایی داشتیم که آنوقت ها شصت و چند سالی داشت .این بنده خدا اگر چه نه کور میکرد و نه شفا میداد ؛ اما چند گاهی مثل استخوان لای زخم دور و برمان می پلکید و مواجبی میگرفت و نان و بوقلمونی فراهم میکرد تا اینکه باز نشسته شد و رفت به امان خدا !

این آقای جعفر آقای ما ؛ همیشه خدا یک کلاه لبه دار روی سر مبارکش میگذاشت و لبه اش را تا روی ابروها پایین میکشید . ما هر چه میخواستیم بفهمیم حکمت این کار چیست چیزی دستگیرمان نمیشد تا اینکه بالاخره به زبان آمد و گفت : بابا ! چرا دست از سرم بر نمیدارید ؟ من از زیر لبه کلاهم دزدکی ممه خانم ها را دید میزنم و کیف میکنم !!!

آقای جعفر آقا حالا شیرین هفتادو شش- هفت سالی دارد و امیدواریم حضرت باریتعالی عمر و عزتش را زیاد تر بفرماید . ولی خدا بسر شاهد است این جعفر آقای ما خیلی پیشتر از دانشمندان و محققان آلمانی فهمیده بود که دید زدن ممه علیا مخدرات عمر آدمی را زیاد میکند و اگر قرار باشد جایزه ای مایزه ای بابت این کشف علمی داده بشود به دستان بریده حضرت ابوالفضل این جعفر آقای ماست که مستحق دریافت آن است .

ما فقط می خواستیم همین را بگوییم . عرض دیگری هم نداریم .و آن تیتری هم که بالای نوشته مان گذاشته ایم هیچ ربطی به این قضایا ندارد . این تیتر را گذاشتیم بلکه کمی شما را بچزانیم !!

۱ آذر ۱۳۸۸

وقتی که قورباغه ابو عطا می خواند ....

از قدیم گفته اند : وقتی آب سر بالا میرود ؛ قورباغه ابو عطا می خواند . حالا حکایت ماست
وقتی در مملکتی مثل ایران ؛ یک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ از جن گیران و رمالان و کفن دزدان ؛ ولی وقیح و امام و استاندار و دالاندار و وزیر و وکیل می شوند و ادعای مدیریت جهان میفرمایند ؛ تعجبی ندارد که فلان کناس پاچه ورمال هم در شمال ایران ؛ شهردار شهری بنام " ماسال " بشود و چنین دسته گلی به آب بدهد .
بالاخره ما حالی مان نشد که این کوچه بی صاحب مانده کوچه حسنی است یا کوچه حسینی !!!