دنبال کننده ها

۲۷ شهریور ۱۴۰۲

خدا بمرد

آن روز که فرمانفرما ، حسین خان بلوچ و فرزند خرد سالش را به زندان انداخت و طفل در زندان دیفتری گرفت ، افضل الملک به فرمانفرما گفت : حسین خان حاضر است پانصد تومان رشوه بدهد که پسرش را از پیش چشمش در زندان خارج کنند .
فرمانفرما نپذیرفت و گفت:
« فرمانفرمای کرمان ، انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان بلوچ نمی فروشد !» و طفل پیش چشم پدر در گذشت.
چند روز بعد پسر فرمانفرما هم دیفتری گرفت و کوشش ها سودی نداد و با آنکه پانصد گوسفند نذر کردند افاقه نکرد و کودک مرد .
فرمانفرما در حزن آن نو نهال ، هیچ روز و شب نیارمیدی.
یک روز که افضل الملک پیش او رفت فرمانفرما از فرط خشم گفت :
افضل! چه بگویم ؟ تو گویی خدایی نیست!پیغمبری نیست! هیچکس نیست! و گرنه اگر بخاطر ریش سفید من نبود لا اقل بخاطر خانواده های فقیری که از پانصد گوسفند فدیه ما سیر میشدند میبایست طفل من نجات یابد .
افضل گفت : حضرت والا ! این فرمایشات را نفرمایند که هم خدایی هست هم پیغمبری هست و همه چیز هست .منتهی بدانید که فرمانفرمای کل عالم ، انتظام مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرمای کرمان نمی فروشد !
« دکتر باستانی پاریزی- فرماندهان کرمان »
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 105 others
6 comments
5 shares
Like
Comment
Share

نا گفته ها

نا گفته هایی در باره مرگ مشکوک آیت الله طالقانی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

شاعر مسلمان چینی

آقا! ما امروز یک شعر بسیار بسیار زیبا از یک شاعر مسلمان چینی خواندیم حظ کردیم .
آدمیزاد چینی باشد مسلمان باشد شاعر هم باشد دیگر نور علی نور است به خودا !
پس این آقایان مائوتسه تونگ و لئو شائوچی و نمیدانم شی جین پینگ و چینگ چیان ریزو درشت اینهمه سال به چه کاری مشغول بودند وچه غلطی میکردند که ما هنوز در ممالک محروسه چین و ماچین مسلمان داریم ؛ آنهم شاعر مسلمان ؟
چطور تا حالا خانه و‌کاشانه شان را بر سرشان خراب نکرده اند ؟ چطور گذاشته اند یک مسلمان بیاید خود را قاطی آدم‌ها بکند شعر هم بگوید ؟
حالا یقه ام را نگیرید که آقا! بیا این شعر را برای مان ترجمه کن .
مگر شما قرآن میخوانید حالی تان میشود چه میخوانید؟
مگر وقتی دعای ندبه و دعای فرج و دعای کمیل و دعای جوشن کبیر و دعای عرفه و دعای ابوحمزه ثمالی و نمیدانم هزار جور ورد و دعا میخوانید میدانید چه شکری میل میفرمایید؟
وقتی ملای محله تان بالای منبر به زبان تازی ها بشما دشنام میدهد و شما همینطور گله گله اشک میریزیدو به پیشانی تان میکوبید و صلوات میفرستید هرگز خواسته اید بدانید چه گفته است و چه میگوید؟
پس چطور است از من میخواهید این شعر لطیف و ظریف چینی را برای تان ترجمه کنم ؟آخر پدر آمرزیده ها !
مگر ملای محله تان عربی میداند؟مگر اومیداند چه چیزی بلغور میکند؟مگر رییس مجلس و رییس جمبورتان فارسی میدانند ؟
مگر وقتی بابا بزرگ تان به رحمت خدا میرود و آقای ملا باشی توی قبرش پای لحد گوش اش را می‌گیرد و یا عبدالله ابن عبدالله میخواندو سوره نسا را زیر گوشش زمزمه میکند هیچ بنده خدایی میداند چه میگوید ؟ هیچکس آیا می پرسد سوره نسا را چه کار به آن بنده خدایی که به رحمت خدا رفته است ؟ مگر میخواهد بعد از مرگش برایش زن بگیرد که بیخ گوش اش سوره نسا می خواند ؟
دست بر دارید آقا ! این شعر زیبای چینی را بخوانید حظ کنید !
اجرتان هم با آقای کون چون تانک
城阙辅三秦,
风烟望五津。
与君离别意,
同是宦游人。
海内存知己,
天涯若比邻。
无为在岐路,
儿女共沾巾

اسیر یک تومانی

روزی که حبیب الله خان امیر توپخانه به تعقیب آقا خان محلاتی به نرماشیر رفت ، در قلعه بمپور ، یکی از سربازان به زنی دست درازی کرد . باقیماندگان قلعه هم قسم شده ، ابتدا همه زنان و دختران خود را به دست خود کشتند که به دست اردو نیفتند ، سپس دستجمعی با سربازان در افتادند و چنان شد که « جوی خون جاری گردید و بسیاری مقتول شدند »
امیر توپخانه به انتقام این کار « چندین هزار کس از آن طوایف اسیر و قتیل کرد . اسیران را با کند و زنجیر با خود ببرد ، و تا مسافت پنج منزل به قندهار برفت . آنگاه صورت حال را عرضه کرده با اسیران روانه درگاه پادشاه داشت . شاهنشاه غازی ( محمد شاه ) طپانچه تمام الماس به تشریف او بفرستاد »(۱)
بعد ها عباسقلیخان جوانشیر شروع به باز گرداندن این اسیران و پراکندگان کرد و اسیران را بازخرید و از اسرای بن فهل (بمپور) هرقدر در نزد سرباز و توپچی یافته بود خریده معادل سه هزار و هفتصد تومان مخارج این معامله شد «۲»
هر اسیر را یک تومان خریدند«۳»
—————————————-
۱- ناسخ التواریخ ص ۳۹۶
۲-روضه الصفا-ذیل وقایع ۱۲۵۹هجری
۳- تاریخ کرمان-ص۶۱۵
No photo description available.
All reactions:
Nasrin Zaravar, Mina Siegel and 56 others

۲۵ شهریور ۱۴۰۲

شعر برای عمه جان

.... چند سالی از انقلاب ویرانگر ایران میگذشت . تازه اجازه داده بودند که ایرانی ها به خارج بیایند و یکی از خویشان نزدیکم از ایران به پاریس آمده بود .
محمد عاصمی ( مدیر مجله کاوه در آلمان ) خبر شد و برای دیدن وی از مونیخ به فرانسه آمد . شب را با عده ای از دوستان خانه ما بود .
این مقدمه را بگویم که خدا ذره ای استعداد شعر گفتن به من نبخشیده است . در دوران جوانی یک بار شعری گفته بودم و برای فرخ تمیمی خواندم .
فرخ تمیمی گفت : می توانم یک خواهش ازت بکنم ؟
گفتم : البته !
گفت : ترا به حضرت عباس شعر نگو ! دوستانت را در محظور میگذاری و جرات نمی کنند بهت بگویند شعرت مزخرف است !
سخنش آنچنان جدی و تلخ بود که من هرگز تا مدت ها شعر نگفتم و ادبیات ایران از آثار یکی از فرزندانش برای همیشه محروم ماند !! اما بعد از انقلاب که همه چیز زیر و رو شده بود و فرخ تمیمی هم دیگر زنده نبود ؛ گاهی شعرکی میگفتم ولی جرات نمیکردم به کسی نشان بدهم . آن شب هم شعری گفته بودم و اعلام کردم که شعر تازه ای گفته ام و میخواهم به افتخار عزیزی که از ایران آمده است آنرا بخوانم .
حرف من سکوت سنگینی در فضا ایجاد کرد و حضار که سابقه کار دستشان بود به احترام صاحبخانه اعتراضی نکردند ولی اشتیاقی هم از خود نشان ندادند .
من شعر را خواندم و منتظر ماندم عکس العملی از جمع ببینم ؛ ولی کسی چیزی نگفت و سکوت ادامه یافت . بعد از مدتی یکی از مهمان ها بمن گفت : ببخشید ! سرکار عمه دارید ؟
منظورش معلوم بود . میخواست بگوید شعر سر کار برای عمه تان خوب است ! ولی من بروی خود نیاوردم و یکی از مهمان ها گفت که ایشان عمه داشت که سالها پیش فوت کرده است .
محمد عاصمی که تا آنوقت خودش را حفظ کرده بود گفت : والله من هم بودم از غصه برادر زاده ای که چنین شعر هایی میگوید ( آن هم شعر نو! ) اگر نمی مردم خودم را می کشتم !!
" از حرف های سیروس آموزگار "
May be an image of 3 people
All reactions:
Karim Akhavan, Ahina Makhani and 3 others

۲۴ شهریور ۱۴۰۲

دریغا ویران بی حاصلی که منم


رفتم قدمی بزنم . رفتم درون جنگلی دور و بر خانه ام . همانجا که روزگاری کعبه آمال طلا جویان بود .
من نه به جستجوی طلا ، بلکه به دیدار آهوان و بوقلمون های وحشی رفته بودم .
از آنهمه معدن طلا چیزی بر جای نمانده بود مگر موزه ای و تونلی و عکس هایی بر دیواری.
همسایه ام میگوید درون جنگل خرسی دیده است. من این بار با هشیاری بیشتری به درون جنگل پا نهادم. با خودم میگفتم اگر با خرسی روبرو شوم چه باید کرد ؟ بگریزم ؟ بنشینم ؟ فریاد بر کشم ؟
نم نمک راه میرفتم. دور و برم را می پاییدم . از شما چه پنهان اندکی نیز می ترسیدم.
رسیدم پای درختی. یک درخت گلابی وحشی ! و شاخه ها چنان سنگین از بار گلابی که اگر تکانش میدادم می شکستند. چند گلابی چیدم . چه طعم دلپذیری داشتند.
چند گامی بالاتر رفتم . آنجا درخت سیبی بود . با سیب های سرخ معطر. و شاخه ها لرزان در کشاکش باد .
دیدم طبیعت چه دستی گشاده و چه سفره ای گشاده تر دارد . بی هیچ تنگ چشمی .
سیبی چیدم و خوردم . آنگاه پای درخت سیب لحظاتی آسودم و به زمزمه زمین گوش فرا دادم که میگفت :
«در این گستره ، آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است. »
دریغا ویران بی حاصلی که منم
All reactions:
Mahmood Moosadoost, Aziz Asgharzadeh Fozi and 22 others