آن روز که فرمانفرما ، حسین خان بلوچ و فرزند خرد سالش را به زندان انداخت و طفل در زندان دیفتری گرفت ، افضل الملک به فرمانفرما گفت : حسین خان حاضر است پانصد تومان رشوه بدهد که پسرش را از پیش چشمش در زندان خارج کنند .
فرمانفرما نپذیرفت و گفت:
« فرمانفرمای کرمان ، انتظام مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان بلوچ نمی فروشد !» و طفل پیش چشم پدر در گذشت.
چند روز بعد پسر فرمانفرما هم دیفتری گرفت و کوشش ها سودی نداد و با آنکه پانصد گوسفند نذر کردند افاقه نکرد و کودک مرد .
فرمانفرما در حزن آن نو نهال ، هیچ روز و شب نیارمیدی.
یک روز که افضل الملک پیش او رفت فرمانفرما از فرط خشم گفت :
افضل! چه بگویم ؟ تو گویی خدایی نیست!پیغمبری نیست! هیچکس نیست! و گرنه اگر بخاطر ریش سفید من نبود لا اقل بخاطر خانواده های فقیری که از پانصد گوسفند فدیه ما سیر میشدند میبایست طفل من نجات یابد .
افضل گفت : حضرت والا ! این فرمایشات را نفرمایند که هم خدایی هست هم پیغمبری هست و همه چیز هست .منتهی بدانید که فرمانفرمای کل عالم ، انتظام مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرمای کرمان نمی فروشد !
« دکتر باستانی پاریزی- فرماندهان کرمان »