**آقا ! همه اش تقصیر این آقای ناصر خسرو است !
چه فرمودید ؟ کدام ناصر خسرو ؟ همین آقای ناصر خسرو قبادیانی دیگر . همان کسی که از ترس ملایان و مفتی ها و حجت الاسلام ها بیست و چند سال در دره یمگان ؛ توی یک غار زندگی میکرد و جرات نداشت پایش را از آنجا بیرون بگذارد .
لابد خواهید پرسید بیچاره ناصر خسرو که صد ها سال پیش زندگی میکرده چه تقصیری دارد ؟ حالا خدمت تان عرض میکنم .
عرض کنم حضور مبارک تان؛ سی و چند سال پیش؛ در دوره آن خدا بیامرز! - که الهی نور به قبرش ببارد - ما با خواندن یک بیت از همین آقای ناصر خسرو قبادیانی که میفرمود : " ز دانا مویی ارزد بر جهانی ...نیرزد صد سر نادان به نانی " هوا برمان داشت و بمصداق آرزو سرمایه مفلس است جل و پلاس مان را جمع کردیم و به تصور اینکه می توانیم علمی بیاموزیم و برای خودمان کسی بشویم و سری توی سر ها در بیاوریم ؛ راهی فرنگستان شدیم .
هنوز چند ماهی از سفرمان نگذشته بود که دیدیم ملت حقشناس ایران - که بیست و چند سال ؛ هزار هزار و میلیون میلیون در جشن های چهارم آبان و سوم اسفند و بیست و هشت مرداد و شش بهمن به خیابانها میآمد و نعره کشان و دست افشان و پای کوبان پیکره شاهنشاه آریامهر و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل سلطنت ! را گلباران میکرد - یکباره چنان رگ اسلامخواهی اش گل کرده است که کم مانده است زرت آقای آریامهر و اذناب شان راقمصور بفرماید .
ما هم که بگمانم بوی کباب شنیده بودیم بار و بندیل مان را بستیم و برگشتیم ایران و دیدیم میلیون ها نفر نعره میکشند که : این مباد ! آن باد !
این را هم بگوییم که ما آن قدیم ندیم ها یک رفیق نازنینی داشتیم که اهل نماز و روزه و این حرفها بود . آدم پاک و صادق و وارسته ای بود .
وقتی برگشتیم ایران دیدیم این رفیق نازنین مان از شادی در پوست خودش نمی گنجد و با دمش گردو می شکند و حرف های دیپلم ببالا میزند !
گفتیم : عباس آقا جان ! خیر باشد .چه خبر است ؟ زرده را هنوز بالا نکشیده داری قدقد میکنی ؟
با یک نوع صداقت کودکانه ای گفت که بزودی اسلام ابوذری در ایران حکمفرما خواهد شد .
گفتیم : اسلام ابوذری دیگر کدام است ؟ مگر ما چند جور اسلام داریم ؟
گفتند : اسلام ابوذر همان است که امام میگویند .
عرض کردیم : امام چه میگویند ؟
گفتند : امام میگویند ما برق تان را مجانی میکنیم ؛ ما آب تان را مجانی میکنیم ؛ ما نان تان را مجانی میکنیم ! ما شما را آدم میکنیم !!
گفتیم : عجب ؟! عجب ؟! پس ما تا امروز آدم نبودیم و خودمان هم نمی دانستیم ؟!
چند ماهی گذشت و ما دیدیم یک آقای سپید موی سیاه دلی از راه رسیده است و بجای برق و آب و نان مجانی ؛ همه اش از مرگ و کشتار و جنگ و اعدام سخن میگوید و از در و دیوار مملکت بوی مرگ میبارد و سنگ روی سنگ بند نیست و همان نان بیات هم گیرمان نمی آید.
گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟ نکند منظورتان اسلام " ابوزری " بود ؟!
گفتند : اسلام ابوزری دیگر چیست ؟ شما هم از انبان ابوهریره ات حرف ها در میآوری ها !!
گفتیم : عباس آقا جان ! دهن آدمیزاد که به حلوا حلوا گفتن شیرین نمی شود .انگاری جنابعالی تاریخ را نخوانده اید ؟انگاری حضرتعالی نام یزید بن مهلب و
مغیره و حجاج بن یوسف و زیاد بن ابیه را نشنیده اید ؟
گفتند : عجله نکنید آقا ! این مملکت اول باید سر و سامان بگیرد ؛ اول باید دشمنان انقلاب سرشان زیر آب بشود ؛ بعد ببین چه بهشتی درست خواهد شد !
گفتیم : قربان هر چه آدم چیز فهم !
باری ! ما توی محله مان یک آخوند حقه باز بخو بریده ای داشتیم که در ماههای محرم و صفر و رمضان ؛ علی اصغر و علی اکبر را به کشتارگاه می برد و دو طفلان مسلم را با زینب و سکینه و رقیه به اسیری میفرستاد و یک لقمه نان طیب و طاهر بدست میآورد و میخورد .
یکوقت دیدیم همین آخوند حقه باز شده است رییس دادگاه انقلاب . بنز ضد گلوله سوار میشود و چپ و راست فرمان بگیر و ببند و مصادره و قتل و اعدام صادر میکند .
گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟
عباس آقا این بار با کمی تعلل و تردید در آمد که : صبر داشته باشید آقا ! همه چیز بزودی روبراه میشود . هنوز اول عشق است اضطراب مکن !
یک روز جلوی خانه مان چهار تا پاسدار ریختند روی سرمان و بردندمان دوستاق خانه مبارکه اسلامی . آنجا اول دک و دنده مان را شکستند وزنده و مرده مان را یکی کردندو بعدش در آمدند که : ای فلان فلان شده حرامزاده کمونیست !حالا کارت به جایی رسیده که به یکی از یاران امام و اسوه های مبارزه میگویی سارق العلما؟؟
گفتیم : آقا ! به دستان بریده حضرت عباس ما یک تخته مان کم است ! اصلا آقا عقل مان پارسنگ ور میدارد ! مست بودم اگر گهی خوردم ...گه فراوان خورند مستانا ! اما مگر این حرفها حالیشان میشد ؟ چنان دماری از روزگارمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند!!
حالا داستان چه بود ؟ داستان این بود که ما یک روز از دهان مان در رفته بود و به هاشمی رفسنجانی گفته بودیم سارق العلما .
چند روزی توی زندان ماندیم و با پا در میانی پدر بزرگ خدا بیامرزمان با سلفیدن مقدار معتنابهی رشوه و سهم امام و نمیدانم خمس و زکات با دک و دنده خرد و خاکشیر آمدیم بیرون .لاکردار ها سبیل نازنین مان را هم از ته تراشیده بودند ! حالا سبیل مان چه گناهی داشت خودمان هم نفهمیدیم .
به عباس آقا گفتیم : عباس آقا جان ! همین بود اسلام ابوذری تان ؟
عباس آقای بیچاره لام تا کام چیزی نگفت و با قدی خمیده و بغضی در گلو راهش را کشید و رفت.
سه چهار روز نگذشته بود که دیدیم عباس آقای ما را هم گرفته اند . فردایش ترسان و لرزان رفتیم خانه شان . دیدیم شور و شیون و ناله و ندبه خواهرانش به آسمان است .
پرسیدیم : چه خبر شده ؟
گفتند : کشتند !
گفتیم : کشتند ؟ چه کسی را کشتند ؟
و دیدیم عباس آقای ما را صبح گرفتند و شب نشده به دارش زده اند !
دیگر کسی نمانده بود که بپرسیم اسلام ابوذری تان همین است ؟
توی محله مان یک آقای آشیخ ابراهیم نوحه خوانی داشتیم که شیر خشتی مزاج بود . منظورمان را که می فهمید ؟ به زبان ساده تر اون کاره بود ! عالم و آدم هم میدانستند .
یک روز دیدیم همین آشیخ ابراهیم نوحه خوان شده است فرماندار شهرمان . بیا و ببین چه برو بیایی بهم زده ! وقتی میآمد بیرون یک عالمه عمله و اکره مسلسل بدست و یک مشت آتا و اوتا و بلند و کوتاه ؛ از پس و پیش ؛ دور شو کور شو گویان ؛ نعره میکشیدند که زهره آدمیزاد آب میشد .
ما میخواستیم از عباس آقا مان بپرسیم اسلام ابوذری همین است ؟ اما عباس آقا مدتها بود در لعنت آباد زیر خروار ها خاک خوابیده بود .
حالا لابد خواهید پرسید : خب ! در این میان گناه آقای ناصر خسرو چیست ؟
جواب مان این است که : اگر آقای ناصر خسرو چنان شعری را نگفته بود و ما را هوایی نکرده بود ما هم می توانستیم توی ایران بمانیم و برویم زیر بیرق همین " اسلام ابوزری " و وکیل و وزیر و نمیدانم قاپوچی باشی و سردار و میلیاردر بشویم و به ریش همه بندگان ببوی خدا بخندیم ؛ نه اینکه بیاییم در این ینگه دنیای لعنتی از کله سحر تا بوق شام جان بکنیم و همیشه هم نان سواره باشد و ما پیاده !!
خلاف عرض میکنم ؟