دنبال کننده ها

۲۶ شهریور ۱۳۸۹

کتابت را جا بگذار

جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رقتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت؛ یعنی کتاب در گردش. در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.

حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده است. در ترک‌بوکو – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم می‌زدم که کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛ از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود:

"من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید."

در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه در ترک‌بوکو". پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.

برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. توصیه می‌کنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید... (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)


۲۴ شهریور ۱۳۸۹

داستان مسلمان شدن امپراتور ....


حدود صد وچتد سال پيش ؛ - يعنی دقيقا بيستم ژوئن 1907- روزنامه " ندای وطن " که به مديريت مجد الاسلام کرمانی در تهران منتشر ميشد ؛ در شماره 38 اين روزنامه ؛ خبر از مسلمان شدن امپراطور ژاپن داد !!

برای اينکه خيال نکنيد دارم سر به سرتان ميگذارم و شوخی ام گرفته است ؛ عين خبر روزنامه ندای وطن را ؛ که تحت عنوان " عالم اسلام را بشارت " چاپ شده است ؛ با همان سبک و سياق آخوندی صد سال پيش ؛ برای تان نقل می کنم و بعد ميروم سراغ امپراطور آلمان !

روزنامه ندای وطن چنين می نويسد :
" رفقا ميگفتند در روزنامه ملک و ملت ؛ که به زبان انگليسی است و در کلکته به طبع ميرسد ؛ نوشته شده که اعليحضرت ميکادو بعد از آنکه مدتها در مقام تحقيق و تفتيش از مذاهب متداوله عالم بر آمد ؛ و علمای هر مذهب را حاضر نموده ؛ اصول و فروع هر مذهبی را مورد مداقه قرار دادند ؛ دين مقدس اسلام را اجمع و انفع از تمام اديان شناختند ؛ يکمرتبه شخص پادشاه ؛ با هيئت وزرا ؛ در بيست و ششم ماه مه گذشته ؛ رسما آيين پاک و دين مقدس اسلام را پذيرفتند و به شرف قبول اسلاميت مشرف شدند !!!"

البته روزنامه ندای وطن ؛ در شماره های بعدی خود ؛ خبر ديگری در باره امپراطور مسلمان شده ژاپن منتشر نکرده اند و لاجرم تاريخ نويسان نميدانند که آيا آقای امپراطور و هيئت وزيران شان ؛ ختنه شده بودند يا نه ؟؟؟ (اينهم يکی از زوايای تاريک تاريخ است که به عون و ياری حضرت باريتعالی ؛ انشا الله به همت تاريخ نويسان مسلمان روشن خواهد شد ! )

و اما ؛ در سال های جنگ جهانی اول ؛ که آزاد انديشان ايرانی به پيروزی آلمان اميد بسته بودند تا شايد قدرت استعماری روس و انگليس را در هم بشکند ؛ تب آلماندوستی در ايران چنان بالا گرفته بود که شمار زيادی از مردم ايران ؛ به تشويق ملايان ؛ امپراطور آلمان - ويلهلم دوم - را مسلمان و از قبيله و ملت خود ميدانستند و همين ملايان لقب " حاج ويلهلم مويد الاسلام " را به امپراطور آلمان داده بودند .

در کتاب " سياحت شرق يا زندگی آقا نجفی قوچانی " که توسط خود آقا نجفی نوشته شده ؛ و در سال 1362 در تهران چاپ شده ؛ او از لقب مويد الاسلامی که طلاب علوم دينی به ويلهلم دوم داده بودند ياد کرده و می نويسد :
آلمانها را اگر چه طلاب نجف لقب مويد الاسلامی داده بودند -بواسطه طرفيت با روس منحوس - لکن از جهت ديگر ؛ به حيله و دسايس ؛ عثمانی احمق را ؛ پس از ده ماه جنگ ؛ داخل جنگ نمودند و خانه اش را سوختند .

مسلمان شدن ؛ يا مسلمان کردن رهبران غير مسلمان جهان ؛ و هياهويی که ملايان - چه در گذشته و چه در حال - بر سر آن راه می اندازند ؛ همواره زمينه ساز لطيفه سازی ها و نکته پردازی های فراوانی شده است .

ميدانيد که محمد ساعد مراغه ای ؛ نخست وزير پيشين ايران ؛ پس از چند بار نخست وزيری ؛ به عنوان سفير ايران در واتيکان بر گزيده شده بود ؛ او انسان بسيار خوش بر خورد و فهميده ای بود که گهگاه ؛ روی مصلحت ؛ خودش را به نفهمی ميزد .
معروف است که ساعد مراغه ای ؛ چهار سال در واتيکان ماند و چون علاقه داشت يک سال ديگر به مدت ماموريتش اضافه بشود ؛ از فرصت سفر شاه به رم استفاده کرد و وقتيکه در فرودگاه رم شاه جويای حال او شد در جواب گفت : در اين چهار سالی که در واتيکان بوده ام توانسته ام پاپ را مسلمان کنم !!!اگر يک سال ديگر به من فرصت مرحمت بفرماييد خواهم توانست از پاپ يک مسلمان شيعه اثنی عشری بسازم !!!!
با اين لطيفه ؛ مدت ماموريت ساعد مراغه ای يک سال ديگر تمديد شد .

و اما خيال نکنيد اين فقط امپراطور آلمان و امپراطور ژاپن بوده اند که دست از ضلالت شسته و به دين اسلام مشرف شده اند ؛ اگر اهل مطالعه باشيد و تاريخ را ورق بزنيد ؛ خواهيد ديد که بنا به ادعای برخی ملايان ؛ خاقان چين هم مسلمان شده بود ؛ ولی از ترس اينکه نکند مملکتش از دست برود ؛ جرات نداشته است مسلمان بودنش را بروز بدهد !!

آقايی بنام سيد علی اکبر خطايی ؛ که معاصر شاه اسماعيل صفوی بوده اند و گذارشان به چين افتاده بود و خاطرات سفر شان تحت نام " خطای نامه " در مرکز اسناد فرهنگی آسيا چاپ شده است ؛ در باره چگونگی مسلمان شدن خاقان چين ؛ چنين نوشته است :

الله تعالی ؛ او را الان ؛ فی هذا زمان ؛ ايمان عطا کرده ؛ و به دين اسلام در آمده !!
و اين پسر کين طای خان ؛ - که اين زمان مسلمان شده است - حضرت سيد انبيا را خواب ديده ؛ دل او را بيرون آورده و شسته !! و بر او ايمان تلقين کرده و او مسلمان شده ؛ و چون بيدار شده ؛ در ديوار حجره ديده که کلمه شهادت نوشته شده به خط سبز !!! و بسياری از خواص و عوام اهل سرای ؛ به تبعيت او مسلمان شدند !!!

... و خاقان چين ؛ خط نوشت بيرون سرای فرستاد ؛ و امرا و عوام خلق را از واقعه خود خبر داد که چه ميگوييد ؟؟ بعد از چندين هزار سال در ظلمات کفر ؛ بر دل من نور ايمان تافت و اين سعادت در جد و. آباء و نسل و اولاد فغفور چين نصيب من شد !!!

اين آقای آسيد علی اکبر خطايی ؛ در باب پانزدهم کتاب مستطاب شان ؛ پس از شرح علت اسلام آوردن خاقان چين می نويسند :
و چون خاقان چين به اسلام آمد ؛ آن خلق چين را ؛ به ضروری ؛ اسلام می بايد آمدن ؛ زيرا که همه آن خلق پادشاه پرستند ! هر چه او بگويد قبول کنند

مولف خطای نامه - آقای سيد علی اکبر خطايی - سپس می نويسد : اگر سلطان روم هم بتواند کفار مغرب را به راه بياورد و به اسلام رهنمون شود ؛ نور مغربی به نور مشرقی بپيوندد و ظلمات کفر از روی زمين بر داشته شود . !!!!


۱۵ شهریور ۱۳۸۹



حکومت شاهنشاهی ... و حکومت شاهنشيخی ...!!


يادش بخير ! ما آن قديم نديم ها ، يک آقای آريامهری داشتيم که هم لولهنگش خيلی آب بر ميداشت و هم کباده ی ملک الملوکی دنيا را می کشيد .
اين آقای آريامهر ، يک ارتش چهار صد - پانصد هزار نفری داشت که به آن می گفتند ارتش شاهنشاهی !
يک دستگاه عريض و طويل شکنجه و آدمکشی داشت که به آن می گفتند ساواک !
يک وزارتخانه ی شداد و غلاظ برای سانسور و دهان دوزی داشت که به آن می گفتند وزارت اطلاعات !
يک وزارتخانه ی پر طمطراق ديگر برای خفقان و انديشه سوزی داشت که به آن می گفتند فرهنگ و هنر !!
يک حزب فرمايشی داشت که به آن می گفتند حزب رستاخيز ( يا به قول بر و بچه ها حزب رخت آويز )
يک مجلس بنشين و بر پای به به گوی مسخره ی تمام عيار داشت که به آن می گفتند مجلس شورای ملی !!!
يک مجلس ديگر پر از زندگان مرده و مردگان زنده و پير و پاتال های عهد دقيانوس داشت که به آن می گفتند مجلس سنا ( يا بقول ما مجلس ثنا و سپاس )
يک عده مفتخور بيکاره ی تافته ی جدا بافته ی بر ما مگوزيد داشت که به آنها ميگفتند والا حضرت و والا گهر !!
اما اين آقای آريامهر عينهو هندوانه ی ابوجهل بود ! هر چه بيشتر آبش ميدادند کوچک تر ميشد !
و از آنجا که در دنيا هميشه به يک پاشنه نميگردد ، تقی به توقی خورد و طوفانی در گرفت وآن آقای گريز پا همه چيز را وانهاد و جانش را بدر برد و بعدش بقول معروف : کله پز بر خاست ، جايش سگ نشست !!!

حالا سی و چند سالی از آن قضايايی که ملت شريف و عزيز ايران گز نکرده پاره کرده بود ميگذرد و آن آريامهری که به کوروش ميگفت آسوده بخواب زيرا که ما بيداريم ،چنان آسوده زير خاک خوابيده است که بقول پير توس : تو گويی که هرگز ز مادر نزاد .....
در عوض ،حالا توی مملکت مان ، بجای يک شاهنشاه ، دويست سيصد تا شاهنشيخ داريم !! از شاهنشيخ آذربايجان - ملا حسنی - بگير تا شاهنشيخ خراسان - ملا طبسی -
از شاهنشيخ هايی چون ملا رفسنجانی و ملا خاتمی و ملا خامنه ای بگير تا ملاهای رنگ وارنگ و ريز و درشت ديگر .....
بجای آن ارتش شاهنشاهی ، حالا سه چهار تا ارتش داريم که نه سرشان معلوم است نه ته شان !
بجای مجلس سنا و شورای ملی ، هفت هشت تا مجلس عجايب و غرايب داريم که هيچکدام شان هم خط همديگر را نمی خوانند و پايين پايين ها نمی نشينند و بالا بالا ها هم که جا نيست !!
بجای والا حضرت ها و والا گهر ها ، نو کيسه گانی داريم که به آنها می گويند آقا زاده !!
بجای ساواک عليه الرحمه !!انواع و اقسام سازمانها و بنياد های آدمکشی و آدم ربايی و آدمخواری را داريم و چون سور ناچی کم بود چند تايی ابو حمار و ابو ضلال و ابو قتال هم از غوغه آورده اند !!!

نميدانم داستان زرد آلو انک را شنيده ايد یا نه ؟؟
يک آقايی ، بهوای خوردن ميوه ، از ديوار باغی بالا ميرود و خودش را به بالای درخت ميرساند ، اما چيزی جز زرد آلو انک گيرش نميآيد. در همين موقع باغبان از راه ميرسد و شروع ميکند به فحش و فضيحت که : فلان فلان شده ! با اجازه ی چه کسی وارد باغ من شده ای ؟؟
يارو در آمد که : آقا ! چرا بيخودی فحش و ناسزا ميدهی ! من بلبلم !!بلبل هم جايش روی درخت است !!
باغبان گفت : اگر بلبلی پس آوازت کو ؟؟
يارو شروع کرد چهچه زدن . اما صدايش بقدری بد بود که صد رحمت به آوای دراز گوش !
باغبان گفت : یا للعجب ! من توی عمرم بلبلی به اين بد آوازی نديده بودم .
و يارو در جواب در آمد که : خب عمو جان ، بلبلی که غذايش زرد آلو انک باشد ميخواهی از اين بهتر بخواند ؟؟
منظورم اين است که :اين علمای اعلام و فقهای شريفی که از حوزه علميه ی قم و شاه عبدالعظيم و نجف و مشهد و اصفهان و ...فارغ التحصيل شده اند عینهو همان بلبل زرد آلو انک خور هستند . نمی شود انتظار داشت که از ميان شان آدمی مثل گاندی و نهرو و عبدالناصر و مارشال تيتو و نلسن ماندلا بيرون بيايد . میشود ؟ البته که نه !!

دلتون میخواد اینجا باشین ؟؟ روی عکس کلیک کنین . اینجا نروژ است .

۱۴ شهریور ۱۳۸۹

سبز خیابانی.....و سبز شهروندی ....

سبز

ف

بيست‌ودوم بهمن سال گذشته فاز خياباني جنبش تمام شد. «سبز خياباني» رفت، زنده‌باد «سبز شهروندي». ف
سبز شهروندي است که جعفر پناهي را آزاد مي‌کند، علي کريمي را به تيم برمي‌گرداند. به افتخاري يادآوري مي‌کند صدايش عزيزتر از ناله‌هاي مادران داغدار نيست. همين سبز است که حكومت از ترس آن براي بيش از يک سال فيسبوک و توئيتر و يوتيوب را فيلتر نگه داشته است، و از يک روز قبل از مناسبت‌هاي رسمي دليل بسته شدن جيميل و ياهو است.ف
سبز شهروندي است که باعث مي‌شود رئيس دو نهاد مهم(مجلس خبرگان و مجمع تشخيص مصلحت) براي بيش از يک سال مجوز نمازجمعه نگيرد، و براي دومين سال مراسم احياء در مرقد روح‌الله خميني را لغو كنند.
ف
سبز شهروندي است که در 100 شهر جهان تجمع عليه سنگسار برگزار مي‌کند، و حضور مقامات ايراني در خارج را به کابوس بدل کرده است.
ف
سبز شهروندي يک انسان است که جسمش جامعه و روحش خواست مشترک همه مردم آزادي‌خواه است. اين انسان قهر و آشتي مي‌کند، اخم و لبخند دارد، تاسف و تمسخر بلد است. مانند هر انسان ديگري عصباني مي‌شود، لجش مي‌گيرد، دست مي‌اندازد و تفريح مي‌کند و
در صورت لزوم دوباره به خيابان مي‌آيد!ف
حكومت ديكتاتور از
شهروندان سبز و سبز شهروندي بيشتر از سبز خياباني واهمه دارد.

۱۲ شهریور ۱۳۸۹

5
زن ها و شوهر ها ....


با يک خانم و آقای امريکايی رفته بوديم شام بخوريم .
جای تان خالی شامی خورديم و لبی تر کرديم و افتاديم به وراجی .
خانم امريکايی ميگفت : اين شوهرم رو می بينی ؟ حالا 25 سال است که يک اتومبيل شورلت کاماروی سال 1976 را توی گاراژ خانه مان خوابانده که به درد هيچ کاری نمی خورد . نه با آن رانندگی ميکند . نه ميفروشدش . نه تعميرش ميکند و نه هيچ کار ديگر . اين ماشين لعنتی سالهاست توی گاراژ خانه مان خوابيده است و خاک می خورد و جانم را به لبم رسانده است .

به شوهره گفتم : خب ؛ چرا نمی فروشيش ؟؟
در جوابم گفت : اين خانم منو می بينی ؟ حالا سی سال است که چهارصد تا پيراهن و ششصد تا شورت و هفتصد جفت کفش و دو هزار تا کلاه و دستمال گردن و دستکش و سينه بند و آت و آشغال های ديگر را توی گنجه خانه مان چپانده و به هيچ قيمتی هم حاضر نيست شرشان را از سر مان کم بکند .هر وقت ايشان راضی شدند آنهمه آت و آشغال های بی مصرف را بريزند بيرون ؛ ما هم با کمال ميل شورلت کاماروی قديمی مان را از گاراژمان می اندازيم بيرون ....!!

ديدم طفلکی راست ميگويد .


۱۰ شهریور ۱۳۸۹



با اشک بخوان

مسعود بهنود

یکی فرستاد، با اشک فرستاد، با اشک بخوان

مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!
زن : خانم جون آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...
زن : خانم مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!
...
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد!!!!!!!!!!!...

…………………………………………..

……………………………………………………………………


روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...
ستاد مبارزه با بیسوادی ..


تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با
۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با
۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟

۷ شهریور ۱۳۸۹

لطفا برای نابودی مردم سپیدان اقدام فرمایید!!

این نامه را یک نماینده مجلس شورای اسلامی به وزیر جهاد سازندگی نوشته است . با خواندن این نامه ؛ آدمیزاد نمیداند باید بخندد یا های های گریه کند .
در مملکتی که وزیرانش دکترای تقلبی از دانشگاه آکسفورد میگیرند ؛ و وزیر علوم و آموزش عالی اش متهم است که حاصل تحقیقات دیگران را بنام خود جا زده است ؛ تعجبی ندارد که چنین روضه خوان بیسوادی نماینده مجلس اسلامی اش باشد .

۶ شهریور ۱۳۸۹

خرافات .....


خرافات ؛ آنچنان در فرهنگ ما ؛ در سنت های ما ؛ در باور های ما ؛ و حتی در شکل بخشيدن به هويت ملی ما ؛ نقش داشته است که از ما ايرانی ها ؛ انسان هايی قضا قدری ساخته است :
انسان هايی که معتقديم اگر خدا نخواهد برگی از درخت نخواهد ريخت !
انسان هايی که به دار و درخت دخيل می بنديم و از آنها انتظار معجزه داريم .
انسان هايی که بجای عقل و خرد و انديشه ؛ و بجای خردورزی و انديشه ورزی ؛ اهل تعبد و تقليديم .
انسان هايی که موهومات ؛ بنيان اصلی باور های مان را تشکيل ميدهد .
انسان هايی که بجای آنکه خود سرنوشت خود را بسازيم ؛ به موهوماتی چون قضا و قدر معتقديم و همواره هم چشم براهيم تا مهدی موعودی از راه برسد و درد های بی درمان ما را درمان کند
يا بقول حافظ :
شهر خالی است ز عشاق مگر کز طرفی
دستی از غيب برون آيد و کاری بکند .....

اگر در گدشته های دور ؛ شيادانی چون محمد باقر مجلسی ؛ با نوشتن کتاب هايی چون " حليه المتقين " و " بحار الانوار " ؛ فرهنگ و دين و باور های ما را به گنداب خرافات و موهومات آلودند ؛ امروز هم ؛ در عصر دانش و تکنولوژی ؛ در ميهن ما ؛ متاسفانه ؛ تلاش های گسترده ای در جريان است ؛ تا با بکار گيری همه ابزار ها و امکانات صوتی و تصويری و نوشتاری ؛ چنين ترهاتی را در ذهنيت انسان ايرانی نهادينه کنند .
چند وقت پيش ؛ صدا و سيمای حکومت شاهنشيخی ايران برنامه ای پخش کرد که در آن ؛ گوينده ؛ ماجرای تولد علی را به اين صورت شرح ميداد .:

......وقتی مولا به دنيا آمد ؛ مادر وی ؛ فاطمه بنت اسد ؛ خواست او را قنداق کند . اما هر چه کرد فرزند اجازه نميداد و بند قنداق را باز ميکرد .
مادر گفت : فرزند دلبندم ! چرا چنين ميکنی ؟؟اين رسم و شيوه ماست که کودک تازه تولد يافته بايد قنداق شود .
و کودک همچنان با پاهايش قنداق را پس ميزد تا آنکه به صدا در آمد و گفت :
مادر ! يادت هست وقتی مرا باردار بودی رفتی لب چشمه آب بياوری ؟؟ ناگهان شيری در برابرت ظاهر شد ؛ ترسيدی به تو حمله کند ؛ اما در همين زمان سواری ناشناس سر رسيد و شير در برابر او زانوزد و نشست !!! و تو بپاس اين کار ؛ گلی از کنار چشمه چيدی ( و به روايت ديگر که در کتابها آمده گردنبند خود را در آوردی ) و به آن سوار دادی ؟؟
گوينده ادامه داد :
کودک پس از بيان اين خاطره گفت : مادر ! آن سوار من بودم !!!و سپس گل ( به روايتی گردنبند ) را به مادر داد و گفت : اين همان است که به آن سوار دادی ....

در مقابل اين بلاهت چه می توان گفت ؟؟ جز اينکه بگوييم : اونجای پدر آدم دروغگو ؟؟!!!