در دوره قاجاریه ؛ سر دسته اخباریون شخصی بود بنام شیخ احمد احسایی که در کربلا می زیست
او ظاهرا مردی پارسا بود که مکتب شیخیه را پایه گزاری کرد و بعد کم کم نزدیکی ظهور امام زمان را بشارت داد و گفت : " آقای من صاحب الزمان چون از دشمنانش ترسید گریخت و به جهان هور قلیایی رفت ! "
گفته شیخ احمد احسایی چون بر خلاف عقیده شیعیان دوازده امامی بود کشمکش بین دو دسته را شدید تر کرد و به آنجا رسید که علمای متشرع او را بی دین و کافر و مرتد خواندند و تکفیرش کردند .
شیخ احمد احسایی در عین زهد و پارسایی ! زیانی در این نمیدید که غرفه های بهشت را پیش فروش کند و از این راه در آمدی داشته باشد .
دانشمند فقید مدرس چهاردهی در کتاب " شیخیگری و بابیگری " ذیل شماره 28 در شرح حال شیخ احمد احسایی چنین می نویسد :
" در یکی از اوقات ؛ شیخ ؛ قرض هایی پیدا کرد . محمد علی میرزا شاهزاده قاجار به شیخ گفت : یک در بهشت را به هزار تومان بمن بفروش تا قرض خود را بدهید . شیخ در بهشت را به او فروخت و هزار تومان گرفت و قرض های خود را پرداخت کرد ! "
بقول مولانا :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟؟
دنبال کننده ها
۲۰ شهریور ۱۳۹۱
ملا نصرالدین و خرش ....!!
ملا نصر الدین و خرش!
آقاى ملا نصر الدين و پسرش از راهى ميگذشتند . ملا سوار خر بود و آقا زاده اش لنگان لنگان پشت سرش راه ميرفت .
خلايق گفتند: عجب پدر بى رحم خود خواه بى عاطفه ى پدر سوخته اى !!خودش سوار خر است و فرزند بيچاره اش را وا داشته تا پياده پشت سرش راه برود !
ملا از خر پياده شد و آقا زاده اش را سوار خر كرد و خودش به دنبال شان راه افتاد .
خلايق گفتند : عجب پسر بى معرفتى ! خودش سوار خر شده و پدر پيرش را پياده به دنبال خودش راه انداخته !!
پسر ملا از خر پياده شد و دو تايى ، پياده پشت سر خر راه افتادند .
خلايق گفتند : چه آدم هاى خرى ! خر دارند اما پياده مى روند !
ملا و پسرش پريدند روى خر و دو پشته سوار شدند .
خلايق گفتند : چه آدم هاى بى رحمى ! دو تايى سوار خر شده اند و دارند خر بيچاره ى زبان بسته را هلاك مى كنند !
حالا حكايت ماست :
چند وقت پيش ، ما بى احتياطى كرديم و دو كلام حرف حساب در باره ى آقايان و خانم هاى مجاهد نوشتيم وگفتیم ما همه چیز دیده بودیم اما رییس جمهور مادام العمر ندیده بودیم .
عده اى براق شدند و مثل والده ى گلبدن خانوم كلى فحش و فضيحت حواله مان كردند كه : فلان فلان شده ى سلطنت طلب ! چرا چيزى در باره ى ارباب خودت آقاى نيم پهلوى و شركا نمى نويسى ؟؟
ديديم اى داد و بيداد ، اين آقايان هنوز يك كهنه ى نفتى سر انبرشان نديده اند دارند دنيا را به آتش مى كشند ، اگر فردا پس فردا خودشان را جا كنند آنوقت ببين چها كنند !!؟؟
آمديم دو كلام در باره ى آقاى نيم پهلوى و منتظر الوزاره ها نوشتيم و گفتيم : اين آقايان هنوز بقال نشده ترازو زنى ياد گرفته اند . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان كرده اند كه : مرتيكه ى مزدور كمونيست بى وطن وطن فروش ! چرا به اسب آقاى نيم پهلوى گفته اى يابو ؟؟!!
آمديم دو كلام در باره ى حزب كمونيست كولیگری ايران نوشتيم و گفتيم : اين آقايان انگار اندك مندك چغندر زردك شده اند ! اما دور از جان شما همه ى رفقاى اسبق و سابق و لاحق ، عينهو آب دهن آ سيد ابوطالب يقه مان را چسبیدند كه : مرتيكه ى ساواكى !! خيال ميكنى ما نميدانيم كه شما در رژيم گذشته از عوامل و عناصر موثر ساواك بوده اى و فرزندان خلق هاى مان را شكنجه ميداده اى ؟؟
آمديم دو كلام در باره ى ساواكيان و كيا بياى امروزى شان نوشتيم . باز هم كلى فحش و فضيحت نثارمان فرمودند كه : فلان فلان شده ى اسلام زده ى عرب تبار !! اگر يكبار ديگر از اين غلط هاى زيادى بكنى و از اين شكر ها ميل بفرمايى همه ى مدارك و اسنادى را كه درباره ى همكارى ات با رژيم خونخوار جمهورى اسلامى داریم و پول هايى را كه از آنها گرفته اى ! از باى بسم الله تا سين والناس افشا خواهيم كرد و آنوقت است كه ديگر بايد بروى گورت را گم كنى !
در مانده شديم و با خودمان گفتيم : آقا ! ما بعد از چهل سال مهترى حالا ديگر ماشاالله هزار ماشاالله توبره گم نمى كنيم . دو كلام هم در باره ى جمهورى نکبتی اسلامى نوشتيم و برخى از اين مشايخ محاسن دراز را مختصرى قلقلك داديم .
چشم تان روز بد نبيند ، آقايان اسلام پناهان ضمن اينكه زنده و مرده مان را جنبانيدند ادعا كردند كه ميدانند كجاى مان ميسوزد و چرا ميسوزد ! در حاليكه بينى و بين الله ، ما خودمان هنوز نميدانيم كجا مان ميسوزد !!
حالا ما مانده ايم معطل كه چه خاكى بر سرمان كنيم ! زن مان معتقد است كه ما بهتر است برويم همان كشك خودمان را بسابيم و باغ خودمان را شخم بزنيم و توى معقولات دخالت نكنيم .
از آن طرف ، برخى از دوستان دور و نزديك هى باد توى آستين مان ميكنند و ميگويند : بنويس آقاى گيله مرد ! لنگش كن آقاى گيله مرد !
حالا كه ما با پاى خودمان به سلاخ خانه رفته و توى بد انشر و منشرى گير كرده ايم ، محض رضاى خدا ميشود به ما بفرماييد گيله مردى كه ما باشيم بايد چه خاكى به سرمان بكنيم ؟؟!!
ضمنا به قول حضرت سعدى :
ما خود افتادگان مسكينيم
حاجت تيغ بر كشيدن نيست .
۱۹ شهریور ۱۳۹۱
رامبو .....!!
چند وقت پیش یک آقای آدمکش ینگه دنیایی ( آدم که چه عرض کنم ؟)که از زندان فرار کرده بود پس از حدود دو ماه موش و گربه بازی با پلیس ؛ سر انجام دستگیر شد و به هلفدونی اش بر گشت .
این آقای آدمکش که پلیس ها اسم او را " رامبو " گذاشته اند به اتهام سرقت مسلحانه از بانک؛آدمکشی و آدم ربایی به چهار بار زندان ابد محکوم شده بود در مقابل قاضی فدرال قرار گرفت و آقای قاضی یک قرار دو میلیون دلاری برایش صادر کرد .
آقای رامبو وقتی فهمید قاضی برایش دو میلیون دلار قرار صادر کرده است رو به قاضی کرد و گفت : عالیجناب !یک خواهش کوچولو دارم . لطف بفرمایید اجازه بدهید دو روز آزاد باشم قول میدهم این دو میلیون دلار را فوری فراهم کنم و تقدیم حضورتان کنم !!
این آقای آدمکش که پلیس ها اسم او را " رامبو " گذاشته اند به اتهام سرقت مسلحانه از بانک؛آدمکشی و آدم ربایی به چهار بار زندان ابد محکوم شده بود در مقابل قاضی فدرال قرار گرفت و آقای قاضی یک قرار دو میلیون دلاری برایش صادر کرد .
آقای رامبو وقتی فهمید قاضی برایش دو میلیون دلار قرار صادر کرده است رو به قاضی کرد و گفت : عالیجناب !یک خواهش کوچولو دارم . لطف بفرمایید اجازه بدهید دو روز آزاد باشم قول میدهم این دو میلیون دلار را فوری فراهم کنم و تقدیم حضورتان کنم !!
۱۶ شهریور ۱۳۹۱
پدران و پسران شاعر ....
مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد .
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :
" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "
روزی استاد باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : " پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت "
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :
" مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند ؛ و بد هم میگفتند ؛ ولی از پسران بهتر می گفتند !! "
۱۴ شهریور ۱۳۹۱
کله پز بر خاست جایش سگ نشست!!!
کله پز بر خاست جایش سگ نشست !!
**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان؛ می نویسد:
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط:
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد.
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد.
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد.
و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .
میگویند: روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که: ای خلایق! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است!
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است.
ملا هوارش در می آید که: ای خلایق! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد!!
وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد.
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد.
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند.
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و آن پناه بردن است به طنز
و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد.
یعنی می خواهم بگویم "طنز" کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد.
+++++++++++++
يادش بخير ! ما آن قديم نديم ها يک آقای آريامهری داشتيم که هم لولهنگش خيلی آب بر ميداشت و هم کباده ی ملک الملوکی دنيا را می کشيد .
اين آقای آريامهر ، يک ارتش چهار صد - پانصد هزار نفری داشت که به آن می گفتند ارتش شاهنشاهی!
يک دستگاه عريض و طويل شکنجه و آدمکشی داشت که به آن می گفتند ساواک !
يک وزارتخانه ی شداد و غلاظ برای سانسور و دهان دوزی داشت که به آن می گفتند وزارت اطلاعات!
يک وزارتخانه ی پر طمطراق ديگر برای خفقان و انديشه سوزی داشت که به آن می گفتند فرهنگ و هنر!!
يک حزب فرمايشی داشت که به آن می گفتند حزب رستاخيز ( يا به قول بر و بچه ها حزب رخت آويز)
يک مجلس بنشين و بر پای به به گوی مسخره ی تمام عيار داشت که به آن می گفتند مجلس شورای ملی !!!
يک مجلس ديگر پر از زندگان مرده و مردگان زنده و پير و پاتال های عهد دقيانوس داشت که به آن می گفتند مجلس سنا ( يا بقول ما مجلس ثنا و سپاس)
يک عده مفتخور بيکاره الدوله تافته ی جدا بافته ی بر ما مگوزيد داشت که به آنها ميگفتند والا حضرت و والا گهر!!
اما اين آقای آريامهر عينهو هندوانه ی ابوجهل بود! هر چه بيشتر آبش ميدادند کوچک تر ميشد!
و از آنجا که در دنيا هميشه به يک پاشنه نمیچرخد، های و هویی شد و طوفانی در گرفت وآن آقای گريز پا همه چيز را وانهاد و جانش را بدر برد و بعدش بقول معروف: کله پز بر خاست ، جايش سگ نشست!!!
حالا سی و چند سالی از آن قضايايی که ملت شريف و عزيز ايران گز نکرده پاره کرده بود ميگذرد و آن آريامهری که به کوروش ميگفت آسوده بخواب زيرا که ما بيداريم ،چنان آسوده زير خاک خوابيده است که بقول پير توس : تو گويی که هرگز ز مادر نزاد .....
در عوض ،حالا توی مملکت مان، بجای يک شاهنشاه، دويست سيصد تا شاهنشيخ داريم !! از شاهنشيخ آذربايجان - ملا حسنی - بگير تا شاهنشيخ خراسان - ملا طبسی - از شاهنشيخ هايی چون ملا رفسنجانی و ملا خاتمی و ملا خامنه ای بگير تا ملاهای رنگ وارنگ و ريز و درشت ديگر .....
بجای آن ارتش شاهنشاهی ، حالا سه چهار تا ارتش داريم که نه سرشان معلوم است نه ته شان!
بجای مجلس سنا و شورای ملی ، هفت هشت تا مجلس عجايب و غرايب داريم که هيچکدام شان هم خط همديگر را نمی خوانند و پايين پايين ها نمی نشينند و بالا بالا ها هم که جا نيست!!
بجای والا حضرت ها و والا گهر ها ، نو کيسه گانی داريم که به آنها می گويند آقا زاده!!
بجای ساواک عليه الرحمه !!انواع و اقسام سازمانها و بنياد های آدمکشی و آدم ربايی و آدمخواری را داريم و چون سور ناچی کم بود چند تايی ابو حمار و ابو ضلال و ابو قتال هم از غوغه آورده اند !!!خلاصه اینکه چنان اوضاع هشلهفی است که بقول همولایتی های ما سگ صاحبش را نمی شناسد
نميدانم داستان زرد آلو انک را شنيده ايد یا نه؟؟
يک آقايی، بهوای خوردن ميوه از ديوار باغی بالا ميرود و خودش را به بالای درخت ميرساند، اما چيزی جز زرد آلو انک گيرش نميآيد. در همين موقع باغبان از راه ميرسد و شروع ميکند به فحش و فضيحت که : فلان فلان شده! با اجازه ی چه کسی وارد باغ من شده ای؟
يارو در میآید که: آقا ! چرا بيخودی فحش و ناسزا ميدهی ! من بلبلم !! بلبل هم جايش روی درخت است!!
باغبان میگوید: اگر بلبلی پس آوازت کو ؟؟
يارو شروع کرد چهچه زدن . اما چنان صدای انکر الاصواتی داشت که صد رحمت به آوای دراز گوش!
باغبان گفت : یا للعجب! من توی عمرم بلبلی به اين بد آوازی نديده بودم.
و يارو در جواب در آمد که: خب عمو جان، بلبلی که غذايش زرد آلو انک باشد ميخواهی از اين بهتر بخواند؟؟
منظورم اين است که:اين علمای اعلام و فقهای شريفی که از حوزه علميه ی قم و شاه عبدالعظيم و نجف و مشهد و اصفهان و ... فارغ التحصيل شده اند عینهو همان بلبل زرد آلو انک خور هستند. نمی شود انتظار داشت که از ميان شان آدمی مثل گاندی و نهرو و عبدالناصر و مارشال تيتو و نلسن ماندلا بيرون بيايد . میشود ؟ البته که نه!!
راستی؛ چه میخواستیم بگوییم؟؟
**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان؛ می نویسد:
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط:
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد.
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد.
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد.
و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .
میگویند: روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که: ای خلایق! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است!
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است.
ملا هوارش در می آید که: ای خلایق! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد!!
وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد.
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد.
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند.
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و آن پناه بردن است به طنز
و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد.
یعنی می خواهم بگویم "طنز" کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد.
+++++++++++++
يادش بخير ! ما آن قديم نديم ها يک آقای آريامهری داشتيم که هم لولهنگش خيلی آب بر ميداشت و هم کباده ی ملک الملوکی دنيا را می کشيد .
اين آقای آريامهر ، يک ارتش چهار صد - پانصد هزار نفری داشت که به آن می گفتند ارتش شاهنشاهی!
يک دستگاه عريض و طويل شکنجه و آدمکشی داشت که به آن می گفتند ساواک !
يک وزارتخانه ی شداد و غلاظ برای سانسور و دهان دوزی داشت که به آن می گفتند وزارت اطلاعات!
يک وزارتخانه ی پر طمطراق ديگر برای خفقان و انديشه سوزی داشت که به آن می گفتند فرهنگ و هنر!!
يک حزب فرمايشی داشت که به آن می گفتند حزب رستاخيز ( يا به قول بر و بچه ها حزب رخت آويز)
يک مجلس بنشين و بر پای به به گوی مسخره ی تمام عيار داشت که به آن می گفتند مجلس شورای ملی !!!
يک مجلس ديگر پر از زندگان مرده و مردگان زنده و پير و پاتال های عهد دقيانوس داشت که به آن می گفتند مجلس سنا ( يا بقول ما مجلس ثنا و سپاس)
يک عده مفتخور بيکاره الدوله تافته ی جدا بافته ی بر ما مگوزيد داشت که به آنها ميگفتند والا حضرت و والا گهر!!
اما اين آقای آريامهر عينهو هندوانه ی ابوجهل بود! هر چه بيشتر آبش ميدادند کوچک تر ميشد!
و از آنجا که در دنيا هميشه به يک پاشنه نمیچرخد، های و هویی شد و طوفانی در گرفت وآن آقای گريز پا همه چيز را وانهاد و جانش را بدر برد و بعدش بقول معروف: کله پز بر خاست ، جايش سگ نشست!!!
حالا سی و چند سالی از آن قضايايی که ملت شريف و عزيز ايران گز نکرده پاره کرده بود ميگذرد و آن آريامهری که به کوروش ميگفت آسوده بخواب زيرا که ما بيداريم ،چنان آسوده زير خاک خوابيده است که بقول پير توس : تو گويی که هرگز ز مادر نزاد .....
در عوض ،حالا توی مملکت مان، بجای يک شاهنشاه، دويست سيصد تا شاهنشيخ داريم !! از شاهنشيخ آذربايجان - ملا حسنی - بگير تا شاهنشيخ خراسان - ملا طبسی - از شاهنشيخ هايی چون ملا رفسنجانی و ملا خاتمی و ملا خامنه ای بگير تا ملاهای رنگ وارنگ و ريز و درشت ديگر .....
بجای آن ارتش شاهنشاهی ، حالا سه چهار تا ارتش داريم که نه سرشان معلوم است نه ته شان!
بجای مجلس سنا و شورای ملی ، هفت هشت تا مجلس عجايب و غرايب داريم که هيچکدام شان هم خط همديگر را نمی خوانند و پايين پايين ها نمی نشينند و بالا بالا ها هم که جا نيست!!
بجای والا حضرت ها و والا گهر ها ، نو کيسه گانی داريم که به آنها می گويند آقا زاده!!
بجای ساواک عليه الرحمه !!انواع و اقسام سازمانها و بنياد های آدمکشی و آدم ربايی و آدمخواری را داريم و چون سور ناچی کم بود چند تايی ابو حمار و ابو ضلال و ابو قتال هم از غوغه آورده اند !!!خلاصه اینکه چنان اوضاع هشلهفی است که بقول همولایتی های ما سگ صاحبش را نمی شناسد
نميدانم داستان زرد آلو انک را شنيده ايد یا نه؟؟
يک آقايی، بهوای خوردن ميوه از ديوار باغی بالا ميرود و خودش را به بالای درخت ميرساند، اما چيزی جز زرد آلو انک گيرش نميآيد. در همين موقع باغبان از راه ميرسد و شروع ميکند به فحش و فضيحت که : فلان فلان شده! با اجازه ی چه کسی وارد باغ من شده ای؟
يارو در میآید که: آقا ! چرا بيخودی فحش و ناسزا ميدهی ! من بلبلم !! بلبل هم جايش روی درخت است!!
باغبان میگوید: اگر بلبلی پس آوازت کو ؟؟
يارو شروع کرد چهچه زدن . اما چنان صدای انکر الاصواتی داشت که صد رحمت به آوای دراز گوش!
باغبان گفت : یا للعجب! من توی عمرم بلبلی به اين بد آوازی نديده بودم.
و يارو در جواب در آمد که: خب عمو جان، بلبلی که غذايش زرد آلو انک باشد ميخواهی از اين بهتر بخواند؟؟
منظورم اين است که:اين علمای اعلام و فقهای شريفی که از حوزه علميه ی قم و شاه عبدالعظيم و نجف و مشهد و اصفهان و ... فارغ التحصيل شده اند عینهو همان بلبل زرد آلو انک خور هستند. نمی شود انتظار داشت که از ميان شان آدمی مثل گاندی و نهرو و عبدالناصر و مارشال تيتو و نلسن ماندلا بيرون بيايد . میشود ؟ البته که نه!!
راستی؛ چه میخواستیم بگوییم؟؟
۱۳ شهریور ۱۳۹۱
قاضى شرع ...
يغماى جندقى ، شاعر بزرگ و طنز پرداز چيره دست عصر قاجار ، كه همواره با شيخ و ملا و مفتى و قاضي شرع و آيات عظام ! و ارباب محاسن دراز و عمامه داران مفتخور در نبرد بود و عمرى را در آوارگى زيست ، شعرى دارد با اين مضمون :
قاضى شهر ما زنى دارد
دل سراپرده ى محبت اوست
دختر ماه منظرى دارد
ديده آيينه دار طلعت اوست
پسرش پا نهاد بر دوشم
شانه ام زير بار منت اوست
پانزده روزه هر سه را گادم !
هر كسى پنج روزه نوبت اوست !!
يغماى جندقى ، همچنين بيت زيبايي دارد با اين مضمون :
زن عالم بگادند اين دو خر ملا و سگ صوفى !
خلاف من ، كه گادم هم زن اين ، هم زن آن را !
آدم نمی شوم
..
در کرمانشاه زمانی می خواستند تعزيه ی هبوط «آدم» را نمايش بدهند.
به دنبال کسی می گشتند که نقش «آدم» را بازی کند. اتفاقا ً کسی را يافتند که به برای اجرای اين نقش بسيار مناسب بود، اما هر چه به او اصرار کردند، زير بار نمی رفت و جمله ای را هم که پشت سر هم ادا می کرد اين بود : « مرا بکشيد هم، آدم نمی شوم !»
۹ شهریور ۱۳۹۱
خانه دو طبقه .....
من این نوشته را از طریق ایمیل دریافت کردم . خواندنی و تامل کردنی است .
*******
حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی که آقای خامنهای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال در خانه ایشان هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان را بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنهای بود و آقای خامنهای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنهای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب کار کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .
بعد انقلاب یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفتههای لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدامهای خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه میداد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عدهای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانهای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند
*******
حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی که آقای خامنهای قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال در خانه ایشان هر سال سه ماه محرم صفر و رمضان را بیتوته میکردند و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنهای بود و آقای خامنهای در خاطراتش تعریف میکرد که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید یک سال آقای خامنهای به من اول ماه محرم گفت حاج آقا دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. که از قضا آن سال خوب کار کرد و توانست یک فولکس واگن خریداری کند .
بعد انقلاب یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لاجوردی دستور داده بود (آقای شانه چی که لقب معتمد التجار را داشت پشت سفتههای لاجوردی را در زمان قبل از انقلاب امضاء میکرد) زنده نیاورید، شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی زنده دستگیر ولی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با لباس زیر فروشی امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدامهای خرواری سالهای سیاه و افسانه ای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و ۲ را پناه میداد و وقتی دهه ۷۰ با وساطت آقای خاتمی آمد به ایران تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت. در اواخر عمرش اقوام شانه چی ایشان را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عدهای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانهای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .ولی آقای خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند
۷ شهریور ۱۳۹۱
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز ...
آقاى "ماتيسن" همسايه ى من است. گاهگدارى كه همديگر را مى بينيم دستى براى هم تكان ميدهيم و سلامى و عليكى مى كنيم و از وضع هوا و اوضاع قاراشميش دنيا صحبت مى كنيم و اگر حال و حوصله اش را داشته باشيم آقاى " ماتيسن " ميآيد خانه مان تا چاى ايرانى قند پهلو بخورد!!
آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى امريكايى است . نويسنده اى است كه خيلى از امريكايى ها هم حتى اسمش را نشنيده اند، اما آقاى "ماتيسن" از راه قلمش نان مى خورد. و چه نانى هم مى خورد!!
اقاى "ماتيسن" يك خانه ى درندشت شش اتاقى توى روستا - شهر مان - پاى كوه - دارد و تابستانهايش را هم در خانه ى ييلاقى اش در " سانتا باربارا " مى گذراند.
آدم جالبى است. وقتى كه اولين بار باهاش آشنا شدم داشت چمن هاى جلوى خانه اش را آب ميداد . تا چشمش به من افتاد دستى برايم تكان داد و بعدش با لهجه ى غليظ غریبی گفت : السلام عليكم!!
گفتم: سلام بر شما. اما من عرب نيستم.
گفت: پس كجايى هستى؟
گفتم: ايران.
تا واژه ى "ايران" از دهانم بيرون آمد گل از گلش شكفت و گفت:
--اوه ! چه خوب !!حتما از قالى هاى ايرانى سر در ميآورى ؟ و با اصرار و الحاح از من خواست كه به خانه اش بروم و قالى گران قيمتى را كه چندى پيش از نمايشگاه فرش خريده است ببينم.
راستش، من از قالى همانقدر ميدانم كه از ماهواره و تكنولوژى و كامپيوتر .... اما براى اينكه باب آشنايى با آقاى " ماتيسن " را باز نگهدارم دعوتش را قبول كردم و به خانه اش رفتم.
خانه اش يك خانه ى زيباى قديمى است كه به سبك و سياق دوران ملكه ويكتوريا ساخته شده است ، روى ديوار هايش انواع و اقسام تابلوهاى نقاشى آويزان شده بود كه من از هيچكدام شان سر در نمى آوردم . قاليچه ى خوشرنگى را هم وسط اتاق پهن كرده بود كه به نظرم فرش ابريشمى كار اصفهان آمد..
آقاى " ماتيسن " براى روزنامه ها مقاله مى نويسد . يكى دو تا كتاب هم چاپ كرده است كه بيشتر در مايه ى فيلم هاى تخيلى امريكايى است.
از روى يكى از كتاب هايش فيلمى ساخته اند كه آقاى "ماتيسن " را ميليونر كرده است.
آقاى " ماتيسن " گاهى كه حوصله اش سر ميرود زنگى به من ميزند و به خانه ى ما مى آيد و شامى با ما مى خورد و تا نصفه هاى شب توى كتابخانه ام با كتاب ها و مجله هاى ايرانى كلنجار ميرود و با كنجكاوى و علاقه ى بسيار از حافظ و مولانا و خيام پرس و جو مي كند.
من كتاب " بيست و سه سال " على دشتى را كه به انگليسى ترجمه شده است به آقاى "ماتيسن " داده ام و حالا گاهى اوقات سئوالاتى از من مى كند كه در جوابش ميمانم.
آقاى "ماتيسن " از سياست چيزى نميداند ، يعنى در واقع دور و بر سياست نمى چرخد ، از سياستمداران بيزار است و در نوشته هاى او نشان و نشانه اى از سياست نيست.
روزهاى اول آشنايى مان ، يكروز از من پرسيد : تو در ايران چيكاره بوده اى ؟
گفتم: روزنومه چى !!
گفت: حالا اينجا چيكار ميكنى؟
گفتم: چغندر و هندوانه ميفروشم!
با نوعى ناباورى گفت : يعنى نمى توانى از راه نوشتن " نان " بخورى ؟!
و من در جوابش ، با زهر خند گفتم:
در مملكت ما و در فرهنگ ما، نويسنده كسى است كه با قرض و قوله از رفيقان و آشنايان كتابش را چاپ مى كند و آنرا مجانى به دوستان و آشنايانش ميدهد تا آنها نيز كتاب را خوانده و نخوانده در تاقچه اى يا در پستوى خانه اى بايگانى كنند.
--- در مملكت ما ، "نويسنده " يعنى كسى كه روى ميدان مين راه ميرود و هر لحظه ممكن است پايى ، دستى يا سرى را در انفجارى نابهنگام از دست بدهد .
_ در مملكت ما "نويسنده " ، يعنى آدم بد بخت مفلوكى كه همواره " نان " سواره است و او پياده!!
و بعد، بياد فردوسى و حافظ و ساعدى و گلشيرى و شاملو و سعيدى سيرجانى و پوينده و مختارى و دولت آبادى و ديگر فرزندان قبيله ى " قلم " مى افتم و يادم ميآيد كه فردوسى با آن گنجينه ى عظيمى كه از نظم پارسى فراهم ساخت از بينوايى و مستمندى و نادارى مى نالد و مى گويد:
الا اى بر آورده چرخ بلند
چه دارى به پيرى مرا مستمند؟
همين فردوسى بزرگوار كه كاخى چنان بلند از زبان پارسى بر افراشت ، در مرز هفتاد سالگى ، در آرزوى داشتن مشتى كندم و گوسفندى در تب و تاب است و شكوه ها ى خود را چنين بيان مى كند:
نماندم نمك سود و هيزم نه جو
نه چيزى پديد است تا جو درو
نه اميد دنيا نه عقبى به دست
ز هر دو رسيده به جانم شكست
دو گوش و دو پاى من آهو گرفت
تهيدستى و سال ، نيرو گرفت
مرا دخل و خرج ار برابر بدى
زمانه مرا چون برادر بدى
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدي از تگرگ
در هيزم و گندم و گوسفند
ببست آن بر آورده چرخ بلند
چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلى سي و پنج مرا
كنون عمر نزديك هفتاد شد
اميدم به يكباره بر باد شد ...
و به ياد حافظ مى افتم كه مى گويد، تا آبرو نميرودم نان نميرسد:
!چون خاك راه پست شدم پيش باد و باز
تا آبرو نميرودم، نان نمى رسد
پى پاره اى نمى كنم از هيچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نميرسد
سيرم ز جان خود - بدل راستان - ولى
بيچاره را چه چاره ، كه فرمان نمى رسد
از حشمت، اهل جهل به كيوان رسيده اند
جز آه اهل فضل به كيوان نمى رسد
...خانم منيرو روانى پور كه سالها پيش ، روز هاى پنجشنبه ى هر هفته سرى به خانه ى هوشنگ گلشيرى ميزده است تا تازه ترين داستان ها و نوشته هايش را براى گلشيرى بخواند برايم تعريف ميكرد كه:
يك روز پنجشنبه خواستم به خانه ى گلشيرى بروم. وقتيكه به كوچه اى كه خانه ى گلشيرى در آنجا بود رسيدم ديدم جلوى خانه مقدار زيادى اسباب و اثاثيه ى خانه را در كوچه ريخته اند و چادرى هم روى آنها كشيده اند و خود گلشيرى هم بر روى آ نها نشسته است و سيگار مى كشد.
من كه از ديدن اين وضعيت نگران و حيران شده بودم از گلشيرى علت را پرسيدم. معلوم شد كه چون گلشيرى نتوانسته بود كرايه ى خانه اش را بپردازد صاحبخانه از دادگاه حكم تخليه گرفته و ماموران انتظامى هم بسرعت بار و بنديل اين نويسنده ى بزرگ ايرانى را در كوچه ريخته اند.
!آقاى "ماتيسن" يك نويسنده ى درجه ى پنجم امريكايى است، اما چنان زندگى مى كند كه انگار از نوادگان اتول خان رشتى است.
او از گلشيرى و سعيدى سيرجانى چيزى نميداند. شايد لازم هم نيست بداند. اما، و صد اما، ما ملتى كه با نويسنده و روشنفكر و انديشمندش چنين رفتارى داريم حقش همان است كه به قول حافظ "اهل جهل" برما حكمروايى كنند.
از حشمت اهل جهل به كيوان رسيده اند
جزآه اهل فضل به کیوان نمی رسد
۶ شهریور ۱۳۹۱
داد از ظلم یزید .....!!
در سال 1330قمری ( 1290 خورشیدی ) که در تبریز با سپاه روس جنگ در گرفت و روسیان چیره
در آمده شادروان ثقه الاسلام را همراه با هشت تن دیگر به گناه دلبستگی به کشور و توده ی خودشان دستگیر کردند و روز عاشورا در سربازخانه به دار کشیدند ؛ در همان هنگام که آن هشت تن را بالای دار میفرستادند ؛ پیروان جعفر بن محمد در بازار ها زنجیر میزدند و فریاد میکشیدند : " داد از ظلم یزید " !!!!
احمد کسروی
در آمده شادروان ثقه الاسلام را همراه با هشت تن دیگر به گناه دلبستگی به کشور و توده ی خودشان دستگیر کردند و روز عاشورا در سربازخانه به دار کشیدند ؛ در همان هنگام که آن هشت تن را بالای دار میفرستادند ؛ پیروان جعفر بن محمد در بازار ها زنجیر میزدند و فریاد میکشیدند : " داد از ظلم یزید " !!!!
احمد کسروی
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...