دنبال کننده ها

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

حسنک وزیر

امروز با ابوالفضل بیهقی در کوچه پسکوچه های رنگین و خونین تاریخ پرسه ای زدم .
و ابوالفضل ؛ به هیبت و هیئت پیری هزار ساله ؛ با جبه و پیراهن و دستار و ردایی همه سپید - همچون روی و موی خود - با گیسوانی فرو هشته ؛ مرا به دالان های تنگ و تاریکی کشاند تا قصه ای از قصه های پر غصه سرزمینم را برایم باز گوید .
میگویم : یا ابلفضل ! آیا در این قصه های پر غصه ات شائبه ای از دوغ و دغل و دروغ می توان جست ؟
به خشم میگوید : "  سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را  "
می پرسم : ابو سهل زوزنی را چگونه مردی یافتی ؟
میگوید : مردی امام زاده و محتشم و فاضل و و ادیب بود اما شرارت  و زعارتی در طبع وی موکد شده و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی ؛ این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و  المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم  - و اگر کرد دید و چشید -  و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی وپوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است .
- و سلطان محمود ؟
میگوید : سلطان محمود اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی
می پرسم : و استادت بو نصر مشکان ؟
- بو نصر مردی بود عاقبت نگر و بو سهل زوزنی تا آنهمه حیلت که در باب وی ساخت ؛ از آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریب های وی موافقت و مساعدت نکرد . او در روزگار امیر محمود رضی الله عنه ؛ بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ؛ دل این سلطان مسعود را رحمته الله علیه نگاه داشت به همه چیز ها .
می پرسم : و حسنک وزیر ؟
میگوید : حال حسنک دیگر بود .که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود ؛این خداوند زاده را بیازرد ....و عبدوس را گفت :امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود کنم . اگر وقتی تخت ملک به تو رسد ؛ حسنک را بر دار باید کرد .لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست 

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

آقای دوختور .....

آقا ! در تربت جام ؛ یک آقای محترمی که الحمدالله سواد خواندن و نوشتن هم نداشته اند رفته اند محلی را اجاره کرده اند و یک تابلوی گل و گنده هم آنجا نصب کرده اند و رویش هم با خط نستعلیق نوشته اند : مطب آقای دکتر فلان بن فلان !
از فردایش خلایق بجای اینکه بروند در مرقد مطهر شیخ احمد جامی دخیل ببندند و دوای دردشان را از او بخواهند ؛ ریسه شده اند و رفته اند پیش این آقای دکتر قلابی
این آقای دکتر قلابی هم کلی برای شان نسخه پیچی کرده اند و یک عالمه هم پشکل ماچه الاغ و نمیدانم شاش شتر و اینجور چیز ها به ناف شان بسته اند و یک عالمه هم حق البوق از آنها گرفته اند و برای خودشان آلاف و الوفی بهم زده اند که بیا و تماشا کن !
حالا دو تا از بیماران این آقای دوختور فلانی زمینگیر شده اند و رفته اند از ایشان شکایت کرده اند و ماموران انتظامی هم  این آقای دوختور را دستگیر کرده اند  و معلوم شان شده است که این آقای دوختور  نه تنها  از بیطاری هم چیزی نمیدانند بلکه بقدرتی خدا سواد خواندن و نوشتن هم ندارند !

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

پهلوان پنبه پیزی افندی

کتاب " سگ و زمستان بلند " از شهرنوش پارسی پور را میخوانم . داستان شیرینی است با قلمی شگفت انگیز .
این کتاب را بیست سال پیش خوانده بودم . دو کتاب دیگرش " طوبی و معنای شب " و " عقل آبی " را هم سالها پیش خوانده ام . آداب صرف چای در حضور گرگ را هم بگمانم دو سه سال پیش خواندم .
طوبی و معنای شب را بسیار دوست میداشتم اما با خواندن  "عقل آبی " کم مانده بود  همان مختصر عقلی را که داشتیم از کف بدهیم . ما از این کتاب چیزی دستگیرمان نشد مگر اینکه دانستیم عقل آبی حاصل بیتابی ها و بی قراری های یک روح عصیان زده شیدای آشفته و سرکش است .
سگ و زمستان بلند اما ؛ داستانی است یکدست و خالی از سنگلاخ های زبانی و ساختاری .
اینک بخش کوتاهی از همین داستان را اینجا میگذارم و خواندن این کتاب را هم توصیه میکنم.

" .....عمو گفت : آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند .  می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛  اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم .  بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت .  بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛  پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....( صفحه 55 )

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

پدر کشی .... و نخبه کشی

نخبه کشی و پدر کشی و برادر کشی و فرزند کشی ؛ یکی از ویژگی های حیات تاریخی ماست و این داستان غم انگیز و غمباری است که قرنها ادامه داشته و هنوز هم ادامه دارد .
تاریخ را ورقی بزنیم:

*پسر بزرگ شاه عباس صفوی که به " صفی میرزا " معروف بود ؛ جوانی نیکو رفتار و ملایم طبع و مهربان و دلیر بود و ارکان دولت صفوی و نیز مردم ایران به او محبت و علاقه بسیار نشان میدادند . بهمین سبب نیز شاه عباس همواره از جانب او نگران بود و با آنکه پسر را دوست میداشت همیشه می ترسید که روزی مخالفانش با او همدست شوند و کاری را که خود او با پدرش کرده بود تکرار کنند .
سختگیری ها و قساوت شاه عباس - که به کوچکترین بهانه ای نزدیک ترین و فداکارترین سرداران خود را می کشت - مایه وحشت و نگرانی امیران و بزرگان کشور بود . بهمین جهت برخی از سر داران بر ضد شاه همدست شدند و در پایان سال 1023 هنگامیکه شاه به گیلان رفته بود ؛ پنهانی نوشته ای را در اتاق صفی میرزا انداختند که اگر برای قبول پادشاهی ایران آماده باشد ؛ وسایل این کار را فراهم خواهند ساخت .
صفی میرزا از این پیشنهاد که او را به کشتن پدر و تصرف تاج و تخت ایران بر می انگیخت ؛ چندان بیمناک شد که بی درنگ آن نوشته را نزد شاه برد و در کمال راستی و سادگی بدو سپرد .
شاه نیز بظاهر پسر را نوازش کرد ولی در باطن چنان بیمناک شد که هر شب دو سه بار خوابگاه خود را تغییر میداد
در همان روز ها ملا مظفر گنابادی ؛ از منجمان دربار نیز به شاه گفت که خطری متوجه اوست و چون شاه عباس به احکام نجومی و پرت و پلاهای آخوند های دربار ایمان داشت معتقد شد که قطعا پسرش قصد جان او را دارد و کشتن فرزند خود را پیش از آنکه فتنه ای بر انگیزد  واجب شمرد و به قرچقای خان سپهسالار کل ایران فرمان داد تا صفی میرزا را به قتل برساند . اما این سر دار پاکنهاد از کشتن فرزند شاه خود داری کرد و شاه نیز یکی از غلامان خود بنام اوزون بهبود را که در قساوت و خونریزی همتا نداشت به کشتن پسر خود مامور کرد . این مرد نیز بی درنگ به انجام ماموریت شوم خود پرداخت و در روز سوم محرم 1024 قمری در یکی از کوچه های رشت با صفی میرزا روبرو شد .
ولیعهد تیره روز که از گرمابه بیرون آمده بود سوار بر قاطری به خانه میرفت . بهبود بیک سر راهش را گرفت و گفت :  صفی میرزا ؛ پیاده شو ! قبله عالم خواسته است که تو بمیری . و سپس با دو خنجر کاری ؛ کارش را ساخت .
شاه عباس پس از کشتن صفی میرزا ؛ از گیلان به مازندران و از آنجا بقصد اصفهان حرکت کرد .چون به قزوین رسید  روزی همه سرداران و کسانی را که به همدستی صفی میرزا متهم بودند به دربار خواند و در کمال مهربانی با ایشان طعام خورد ولی دستور داد که به همگی شراب زهر آلود دادند تا پیش چشمش بمیرند .
همین آقای شاه عباس کبیر که خود را  " کلب آستان علی "  یعنی سگ درگاه علی میخواند  در همان شهر قزوین به بهبود بیگ  فرمان داد که سر پسر جوان خود را ببرد و نزد او ببرد !
از صفی میرزا دو پسر مانده بود : یکی سلیمان میرزا و دیگری سام میرزا
شاه عباس در سال 1030 فرزند خود محمد میرزا را که به خدا بنده میرزا معروف بود کور کرد و یکسال بعد که میخواست به قند هار لشکر کشی کند پسر کوچکتر خود امامقلی میرزا را ولیعهد خویش خواند و برای اینکه او را در پادشاهی رقیبی نماند  فرمان داد که سلیمان میرزا پسر بزرگ صفی میرزا را هم کور کردند . اما همین آقای شاه عباس کبیر !آخرین پسر خود امامقلی میرزا را هم کور کرد و چون دیگر فرزندی نداشت که جانشین وی شود  سام میرزا نوه خود را به ولیعهدی بر گزید . نوشته اند که شاه این جوان را بسیار دوست میداشت اما برای اینکه هوش و ذکاوتش سرداران و بزرگان کشور را متوجه او نسازد  دستور داده بود همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی حس و تنبل باشد و بیهوش و کودن بار آید .
سام میرزا وقتی که با نام شاه صفی بجای شاه عباس بر تخت سلطنت ایران نشست چندان خونسرد و خواب آلود و بی حال بود که پزشکان به شرابخواری تشویقش کردند شاید حس و حرارتی پیدا کند .
برای اینکه این آقای شاه عباس کبیر را بیشتر بشناسید باید داستان دیگری را برایتان نقل کنم .
نوشته اند که : روزی سربازی نامه ای به شاه عباس نوشت و ضمن یاد آوری فداکاریهای خود در جنگ های متعدد ؛ از شاه استدعا کرد دستور بفرمایند حقوقش کمی اضافه شود . شاه سرباز را به حضور طلبید و دستور داد آنقدر شلاقش زدند تا زیر شلاق مرد .بعد نویسنده آن نامه را هم بحضور خواست و به بهانه اینکه خطش بد بوده است دستور داد تا دستش را بریدند !
براستی که چه جانورانی بر ایران حکومت کرده و میکنند .

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

تعبیر خواب

داشتم خبرهای ایران را دنبال میکردم . خوردم به سایتی بنام سایت رسمی شرکت آب و فاضلاب روستایی استان تهران .
چنین سایتی علی القاعده باید اطلاعاتی در باره آب و فاضلاب و اینجور مسائل داشته باشد ؛ اما صفحه اول آن نوشته بود : تعبیر خواب
و در ادامه اش آمده بود که : اگر در خواب دیدی که سگی پارس میکند تعبیرش این است که دشمنان تان با شما دوست میشوند !!
حالا سازمان آب و فاضلاب روستایی استان تهران چرا به تعبیر خواب روی آورده و اصلا تعبیر خواب چه ربطی به آب و فاضلاب روستایی تهران دارد بنده که متحیر مانده ام .

سگ زنی !!
از من می پرسد : شما دوران کودکی تان را کجا گذراندید ؟
میگویم : لاهیجان
می پرسد : هیچ از آن بازی های دوران کودکی یادت مانده است؟ یادت هست چه بازی هایی میکردید ؟
فکری میکنم و میگویم : قایم موشک بازی ، گرگم به هوا ، تاب بازی ، الک دولک ، تیله بازی ، گردو بازی ، کلاغ پر، نون بیار کباب ببر ، کمی هم که بزرگتر شدیم دوچرخه سواری....
میگوید : ما در اصفهان همه این بازیها را میکردیم اما یک بازی دیگر داشتیم که شما نداشتید
میگویم : کدام بازی ؟
میگوید : سگ زنی
می پرسم : سگ زنی ؟ سگ زنی دیگر چیست ؟
میگوید : سگ های دوره گرد را در کوچه پسکوچه های اصفهان گیر میآوردیم و سنگباران شان میکردیم !
دلم به درد میآید وبیاد گربه سفیدمان - پیچا - می افتم که سالهای سال در خانه مان بود و وقتی در یک زمستان برفی گم و کور شد و دیگر پیدایش نشد ما بچه ها ماهها برایش گریه میکردیم
بخودم میگویم : عجبی نیست که حکومت نکبتی اسلامی در گوشه و کنار مملکت مان مسابقه سگ کشی راه انداخته ، لابد ارث گرگ به کفتار رسیده است

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

مخالفان تان را بکشید !!

آقا ! اگر فحش مان نمیدهید و نمیگویید  این آقای گیله مرد عقلش را از دست داده است و دارد قصه چهل طوطی میگوید ؛ باید خدمت تان عرض کنیم که اینهمه کشت و کشتار ها و بگیر و ببند ها  و غل و زنجیر ها و دار زدن ها و شکم دریدن ها یی که در این ششصد هفتصد سال گذشته در ایران انجام شده است همه اش تقصیر آقای سعدی است !
چه فرمودید ؟ کدام سعدی ؟
همین ابومحمد شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی که بسال 585 هجری قمری  به این کره خاکی نزول اجلال فرموده اند .
آقا ! ما میگوییم اگر جناب شاه عباس کبیر ! در شکم دریدن ها و شقه کردن آدمیان و زنده خوری مخالفان شان ؛ روی جناب انوشیروان عادل ! را سپید کرده اند .
- اگر جناب آقای نادر شاه - یا بقول بعضی ها فرزند شمشیر -  در کله منار ساختن و چشم در آوردن و کشتن مخالفان ؛ دست جناب آقای چنگیز و تیمور و یزید بن مهلب و شمر بن ذی الجوشن و یزید بن معاویه را از پشت بسته اند .
- اگر سلطان صاحبقران و ابوی محترم و پدر بزرگ محترم ترشان ؛ در دریدن و و دار زدن و شمع آجین کردن و تکه پاره کردن آدمیان ؛ یک لحظه درنگ نمی فرموده اند .
- اگر آقای شاهنشاه آریامهرمان با ساواک و اوین و فلک الافلاک و پنهان پژوهانش ؛ صغیر و کبیر را از نعمت زندان و شکنجه و هراس محروم نمی فرموده اند .
- اگر همین آقای امام مان رحمت الله علیه ! و جانشین بر حق شان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای رهبر مسلمانان جهان و توابع ! کشتند و سوختند و دریدند و دوختند و سپوختند و همچنان می سپوزند .
همه اینها تقصیر همین آقای سعدی است . همین آقای ابومحمد شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی که ما قرن هاست فرمایشات ایشان را حلوا حلوا می کنیم و هیچکس هم جرات ندارد بگوید بالای چشم ایشان ابروست و به مرغ آقا هم نمیشود گفت کیش !
میفرمایید چطور ؟ پس بخوانید :

امروز بکش ؛ چو می توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن ؛ که به تیر می توان دوخت .

اینکه آقای عظما مدام دژمن دژمن میکند خیال میکنید این حرفها و دشمن سازی ها و دشمن هراسی هایش را از زیر تنبان عمه جانش در آورده ؟
من حاضرم هفت قدم بسوی قبله بردارم و کلام الله مجید را با قید هفتاد قسم جلاله شاهد بیاورم که جناب آقای عظما همین شعر حضرت سعدی را خوانده اند و حالا دارند مو بمو نصایح این شیخ متشرع آسمان جل را عملی میفرمایند .
والله با این مصلحان و فلاسفه ای که ما داشته و داریم شما خیال میکنید اگر زبانم لال دری به تخته ای خورده بود و همین جناب آقای گیله مرد - که تاب تحمل مرگ پروانه و مورچه ای را ندارد  و هیچوقت هم بفکر باقیات  صالحات خودش نیست  -  اگر همچون همه غسالان و قوادان و طوافان و حمامیان و سر تراشان و باج گیران و دلاکان و آسیا بانان و غربال بافان و لولیان و لوطیان و نگار شکنان ماضی ! دم گاوی به دستش افتاده بود و بر مسند ریاست و کیاست و مقام کبریایی فرمانروایی مملکت ما می نشست ؛ در کشتن و دریدن و سوختن و سپوختن مخالفان  دست کمی از جناب آقای چنگیز و تیمور و نادر و سلطان محمود و آن امام جمارانی و همین آقای عظما داشت ؟
حاشا و لله !
حالا میخواهید بما فحش بدهید ؟ بفرمایید .
بهوش باش که سر در سر زبان ندهی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .
عزت شما زیاد .

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

آقای نجوا

آقای نجوا در رادیو ایران هفته ای یکی دو ساعت برنامه داشت . آقای سید ابوالقاسم انجوی شیرازی را میگویم . اسم برنامه اش بود فرهنگ مردم .  من هر هفته به این برنامه گوش میکردم و لذت می بردم .
در این برنامه به سنت ها و آداب  و رسوم فولکلوریک مردم ایران در شهر ها و روستاها پرداخته میشد و کلی هم هوا خواه و شنونده و خواستار داشت .
من آنروز ها بگمانم شانزده هفده سالم بود . هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم . نشستم چند صفحه ای در باره کشتی گیله مردی نوشتم و برای آقای نجوا فرستادم . یکی دو هفته دیگر دیدم کارتی به رنگ آبی آسمانی منقش به عکس ساختمان قدیمی رادیو ایران در میدان ارک برایم آمده و آقای نجوا با خطی بسیار زیبا با مرکبی به رنگ سبز نوشته است که آقای فلان بن فلان ؛ با تشکر از حضرت مستطاب عالی ؛ گزارش شما در باره کشتی گیله مردی روز چهارشنبه ساعت فلان از رادیو ایران پخش خواهد شد .
آقا ! انگار دنیا را بما داده اند . انگار بلیط بخت آزمایی مان  برنده شده است . دیگر تو  آسمانها پرواز میکردیم .رفتیم همه قوم و خویش ها وآشنایان دور و نزدیک را خبر کردیم که چه نشسته اید  روز چهارشنبه گزارش ما از رادیو ایران پخش خواهد شد .
آنوقت ها هنوز کسی تلویزیون نداشت . مردم شبانه روز به رادیو گوش میکردند . برنامه آقای نجوا هم شب های چهارشنبه ساعت نه شب پخش میشد که بهترین ساعات پخش برنامه بود .
چهار شنبه شب بهمراه پدر و مادر و خواهر و برادر و عمه جان و دایی جان و خان عمو و فک و فامیل های دور و نزدیک نشستیم تا برنامه آقای نجوا را بشنویم . دل مان چنان تاپ تاپ میزد که انگاری میخواهند ما را پای چوبه دار ببرند .  وقتی آقای نجوا نام مان را خواند و گزارش مان را پخش کرد و کلی هم هندوانه زیر بغل مان گذاشت ما دیگر خدا را بنده نبودیم .
از فردایش دیگر خودمان را بشکل یک محقق و پژوهشگر بی همتا میدیدیم ! بیا ببین چه قمپز هایی برای همکلاسی ها در میکنیم . وقتی در خیابان های لاهیجان بالا و پایین میرفتیم خیال میکردیم همه خلایق ما را به یکدیگر نشان میدهند و میگویند : این ریقوی مردنی را می بینی ؟ اسمش از رادیو ایران پخش شده است .
درد سرتان ندهیم . دیپلم مان را گرفتیم و رفتیم دانشگاه . در دوران دانشگاه هم با همه آن بزن بزن ها و چه گوارا بازی ها ؛ همکاری مان با جناب نجوا ادامه داشت . گزارش های بسیاری در باره چهارشنبه سوری و نوروز و عروسی و عزا و ختنه سوران و خواستگاری و نمیدانم پاگشا و حنا بندان و شیرینی خوران و دیگر سنت ها و آداب محلی نوشتیم که همه شان بنام نامی خودمان از رادیو ایران پخش شد .  هر بار هم که برنامه مان پخش میشد آقای نجوا یک کارت آبی آسمانی با یک یاد داشت به رنگ سبز برای مان میفرستاد و ما دیگر شده بودیم پای اصلی برنامه فرهنگ مردم .  و سرانجام همین همکاری دراز مدت و تشویق های زنده یاد انجوی شیرازی سبب شد  بجای اینکه برویم در ثبت احوال رضاییه استخدام بشویم و روی شناسنامه مرده ها مهر باطله بزنیم و برای تازه بدنیا آمدگان شناسنامه صادر بفرماییم برویم در همین رادیو استخدام بشویم و شانزده هفده سال از بهترین و شیرین ترین و پر خاطره ترین  دوران عمرمان را در آنجا بگذرانیم و هنوز هم حسرت بخوریم که کاشکی انقلاب نمیشد و ما مابقی عمرمان را در همان رادیو میماندیم و از شغل مان که آنقدر دوستش داشتیم لذت می بردیم  ؛اما چه میشود کرد ؟ بقول معروف :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست 

ای زندگان مرده ...!
یک دختر ورزشکار پاکستانی از داغ و درفش های طالبانی هاگریخته است و به کانادا پناه برده است. نامش ماریا تورپاکایی
ماریا ، حدیث رنجها و درد هایش زیر سیطره طالبانی ها رابصورت کتابی نوشته و منتشر کرده است . نام کتابش:A Deferent Kind Of Daughter
پدر و مادر ماریا معلم اند .در ناحیه وزیرستان . ناحیه ای که طالبانی ها نه تنها مدرسه هایش را ویران کرده اند ،بلکه معلمان و شاگردانش را به رگبار می بندندمبادا بخوانند و بیاموزندوروزنه ای به جهان خرد و آگاهی بگشایند.
امروز در رادیوی ملی امریکا به گفتگوی ماریا گوش میدادم . به نکته ای اشاره کرد که گویی بازتابی از درد های مشترک آدمیانی است که در سرزمین های اسلامزده زندگی میکنند .
میگفت : پدرم معلم است . شاعر است . ترانه میسازد . میکوشد پیامش را به هر طریق ممکن به گوش خواب زدگان و جن زدگان برساند
روزی ، در گوشه ای از بازار پیشاور ، در مجاورت گورستانی ، چار پایه ای زیر پایش میگذارد و به شعر خوانی و سخن گویی میپردازد
پیامش اینکه : ای خلایق ! ای زنان و دختران ، شما شایسته زندگی بهتری هستید ، از این زندگانی حیوانی دست بردارید . اما از آن خیل جماعت افسونی هیچکس به حرف هایش گوش نمیکند ، هیچکس به پیامش ارجی نمی نهد .
پدرم رویش را بسوی گورستان بر میگرداند و خطاب به مردگان میگوید :
ای مردگان هزار ساله ! شما بهتر از زندگان امروز می فهمید
و آنگاه ساعتی برای مردگان شعر می خواند و حکایت درد باز میگوید
با شنیدن حرف های این دختر پاکستانی بیاد این شعر پارسی می افتم که نمیدانم سراینده اش کیست
از زنده های مرده که خیری ندیده ایم
ای مردگان زنده فدای قبورتان
دزدان سر گردنه  

به رادیو گوش میدهم . میگوید در یکی دو دهه گذشته ، رهبران جهان بیش ازدوازده تریلیون و یکصد میلیارد دلار از ثروت ملی کشور شان را دزدیده وبه بانک های پاناما ، سویس  و ایالات متحده منتقل کرده اند. دوازده تریلیون دلار !!
سر دسته این دزدان رهبران چین ، روسیه و عربستان سعودی هستند که مجموعا بیش از شش تریلیون دلاراز پول ملت فلکزده شان رادزدیده ولابد برای روز مبادا در بانک های خارجی انبار کرده اند
پرسشی که حالا برایم پیش آمده این است که آخر اگر آدمیزاد هزار سال هم عمر بکند چطوری می تواند دوازده تریلیون دلار را خرج کند؟
پرسش دیگرم این است که این دوازده تریلیون دلار توی چند هزار کامیون و کشتی و هواپیما و ترن جا میشود؟
ما را باش که اگر خدای نکرده هزار دلار پول گیرمان بیاید برای شمردنش سر گیجه میگیریم و ده بار میشماریمش مبادا یک دلارش کم و زیاد باشد آنوقت آقایان دیگری هستندکه دوازده تریلیون دلا ر را می دزدندو هیچ مشکلی هم برای شمردن آنها ندارند !
یک شاعر مرحوم مغفور نیمه گرسنه در بدری فرموده است:
یک روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یک سال مردمی کن و یک روز روزه گیر
ما که بقول معروف شیر داغ زبان مان را سوزانده و از ترس به دوغ ترش هم فوت میکنیم مجبوریم با این شعر جناب سنایی خودمان  را تسلای خاطر بدهیم و خطاب به آقای باریتعالی بگوییم که :
نعمت به سگان دادی و دولت به خران
پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟