دنبال کننده ها

۹ دی ۱۳۹۱

گناه از مردم نیست .....

..... در این فلات کوهستانی آفتاب زده ؛ طی زمان های دراز ؛ انسان های بزرگی زیسته اند که هر یک در کالبد مادی و معنوی عصر خود ؛ با شراره های ناب  - بخاطر آنچه که آنها عدالت و فضیلت میشمرده اند  - سوخته اند .
برای خود من آشنایی با کارنامه خونین و سوزان حیات معنوی آنان ؛ یک بیداری ؛ یک غرور ؛ و یک احساس وظیفه ژرف بود و تصور میکنم برای همه کسانی که سود یا مقام  یا استغراق در هستی بهیمی ؛ خرد و آگاهی آنها را کدر نساخته ؛ چنین خواهد بود .

احساس غروری که از بررسی این کارنامه حاصل میشود  نباید احساس تعصب ملی و بغض و کین به دیگران و لاف و گزاف در باره خود باشد .
اگر ما در تاریخ بمثابه  ساکنان این کشور از اقوام دیگر تجاوز و ستم دیدیم ؛ به نوبه خود از شرکت در ستم و تجاوز به اقوام دیگر نیز مبرا نیستیم . ولی هم در مورد دیگران و هم در مورد ما ؛ گناه از مردم نیست . گناه از قشر فوقانی است که آزمندانه خواستار حفظ امتیازات خود بود .
غرور ما باید به چیز های نجیب و شریف ؛ به ابداعات و آفرینش ها ؛ نه به ستم ها و تجاوز ها و جهانگشایی هاباشد  .
در ایجاد تمدنی که تمدن ایران نام دارد  ؛هم خلق های ساکن فلات ایران و هم بسیار بسیار خلق دیگر از هند و چین  گرفته تا اندلس و روم و صقلیه  دخالت داشته اند ....

۳ دی ۱۳۹۱

نامه ای به یک نویسنده ...




امروز ؛ رمان " جهان زندگان " نوشته محمد محمد علی را یک نفس خواندم .و این هم نامه ای است که به نویسنده کتاب نوشته ام :

جناب محمد علی غزیز :امروز - یکشنبه - اینجا - در حوالی سانفرانسیسکو - باران میبارید . چه بارانی هم میبارید . باد سرد گزنده ای هم از حاشیه اقیانوس به پنجره های خانه ام شلاق میزد و من نشسته بودم و " جهان زندگان " ات را می خواندم . خواندمش . تمامش را خواندم .و می خواهم دوباره بخوانمش تا از هزار توهای زندگانی زندگان و مردگان بیشتر سر در بیاورم .
این دو سه خط را برایتان می نویسم تا بگویم دنیای مرا آشفته کرده اید دوست نویسنده من . ذهن ساده اندیش مرا به چه چاله چوله هایی انداختید !
"جهان زندگان " ات مرا از جهان مردگان و از یاد رفتگان بیرون کشانید و اینک من با حیرت و حسرت به اینسو و آنسوی جهان نگاه میکنم .
حیرتم از آن است که در خاک بظاهر سترون میهنم ؛چه سرو هایی روییده اند که ما از آن بی خبر - شاید بهتر است بگویم کم خبر - بوده ایم
و حسرت از این بابت که : چرا نویسنده ای چون محمد محمد علی ؛ نتواند داستان هایش را در میهن اش بچاپ برساند و برای نسل تازه بخواند ؟
این دو سه خط ؛ سپاسی است از یک خواننده کنجکاو به یک نویسنده خوب و بی ادعا . شاید هم پژواک فریاد های خود شما باشد از فراسوی اقیانوس .
و حسرت دیگر اینکه : کاشکی در ینگه دنیا به دیگر کتاب هایتان دسترسی میداشتم .
همراه تان باد رامش و آرامش و سرود و درود .
با مهر : گیله مرد

**دوستانی که مایل اند این رمان زیبا را بخوانند می توانند آنرا از طریق آمازون دریافت کنند
www.amazon.com
نام کتاب به انگلیسی :The World of the Livings

۱ دی ۱۳۹۱

چون به دولت برسی .....


صائب تبريزی شعری دارد با اين مضمون :
باده پر خوردن و هشيار نشستن سهل است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی ....
من هر وقت اين شعر را می خوانم ؛ بی اختيار به ياد آقای صدام حسين می افتم . همان آقای سردار قادسيه  که با بلاهت ها و حماقت های خودش ؛ نه تنها صد ها هزار تن از جوانان ايرانی و عراقی را به کشتن داد  بلکه کشور ثروتمندی مثل عراق را به چنان روزی انداخت که طی ده سال  حدود يک ميليون نفر از مردم آن کشور - بخصوص کودکان - از گرسنگی و بی غذايی و نبود خدمات پزشکی جان باختند .
همين آقای صدام حسين - يا سردار قادسيه ! - که در گوشه و کنار عراق برای خودش قصرهای آنچنانی ساخته بود ؛ وقتيکه بر اسب قدرت سوار بود و يکه تازی ميکرد ؛ هيچوقت  حتی  به خيالش هم نمی رسيد که روزی خواهد آمد که به دخمه ای تنگ وبويناک پناه ببرد و سر انجام با آن فلاکت و نکبت بدست سربازان امريکايی اسير بشود.
ما اگر تاريخ را ورق بزنيم  صد ها از اين صدام حسين ها را خواهيم يافت که آنگاه که بر خر مراد سوار بودند ؛ دريدند و کشتند و سوختند و زبان بريدند ؛ و خيال ميکردند که جاودانه بر اريکه قدرت خواهند بود  اما سيلی روزگار آنچنان به گوش شان نواخته شد که هر خاشاک شان به جايی افتاد .
بقول شاعر :
چنان زد بر بساطش پشت پايی
که هر خاشاک او افتاد جايی ....نسل من  و نسل پيش از من ؛ هيچگاه يکه تازی های آقای شاهنشاه آريامهر را از ياد نخواهد برد و هيچگاه نيز از ياد  تاريخ نخواهد رفت که مردی که می توانست از ايران ما  با آنهمه منابع ثروتی اش و با آنهمه نيروهای درس خوانده و فعالش ؛ کشوری ثروتمند و قدرتمند و مستقل و آزاد و سر فراز بسازد ؛ جهنمی ساخت که مردم به ناچار به دامان آيات عظام !پناه بردند شايد دريچه ای به رهايی و آزادی باز شود ؛ غافل از آنکه از چاله به چاهی عفن در خواهند غلتيد .
همين آقای شاهنشاه آريامهر ؛ وقتيکه بر گردونه قدرت سوار بود و پيش می تاخت ؛ هيچگاه در تصورش هم نمی گنجيد که روزی خواهد آمد که در اين جهان پهناور ؛ جايی برای زيستن پيدا نکند ؛ و چون پر کاهی ؛ با تنی بيمار و چشمانی اشکبار ؛ آواره شهر ها و کشور ها و قاره ها بشود .
تاريخ ما از اين داستانها بسيار دارد و جای جای آن ؛ شاهان و اميران و سردارانی را می بينيد که در زمان قدرت ؛ از ابوسفيان و معاويه و حجاج بن يوسف و يزيد بن مهلب ؛ خونخوار تر و سفاک تر بودند و چون به نيروی لا يزال مردم بهايی نميدادند ؛ لاجرم به چنان نکبت و فلاکت و ادباری گرفتار شدند که بايد به روزگار شان و به پايان کارشان گريست .
سر شب ؛ سر قتل و تاراج داشت
سحر گه ؛ نه تن سر ؛ نه سر تاج داشت
به يک گردش چرخ نيلوفری
نه نادر بجا ماند و نه نادری
همين آقای صدام حسينی که با چنان نکبت و فلاکتی به دست سربازان امريکايی افتاد ؛ وقتيکه بر مسند قدرت نشسته بود ؛ حفاظت اش را يک گارد امنيتی هزار نفره بعهده داشت ؛ مردانی که زير نظر مربيان آلمانی و کره ای تربيت شده بودند و ويلاها و ماشين های مجهزی در اختيارشان بود که حتی وزيران کابينه هم به آنها دسترسی نداشتند .
اسکورت ويژه صدام حسين ؛ مرکب از دويست مرسدس بنز و ده وانت مخصوص با مسلسل های خودکار ميان برد و توپ های 105 ميليمتری بود و حتی گارد های محافظ هم نميدانستند که جناب صدام در کدام اتومبيل نشسته است .
پناهگاه مجهز آقای صدام حسين در زير کاخ رياست جمهوری ؛ و در نود متری زير رودخانه دجله ؛ يکی از مجهز ترين پناهگاههای جهان بود که برای جنگ هسته ای پيش بينی و ساخته شده بود . مهندس شرکت سازنده اين پناهگاه ميگويد : اگر بمبی به قدرت بمب اتمی هيروشيما در فاصله سيصد متری اين پناهگاه منفجر بشود ؛ فقط می تواند آنرا تکان مختصری بدهد !
اين پناهگاه ؛ از روی الگوی مقر فرماندهی و کنترل ايالات متحده در کلرادو ساخته شده بود و فنر های عظيمی به قطر شصت سانمتيمتر بر بستری از لاستيک های عظيم ؛ شالوده زير بنايی اين پناهگاه زير زمينی را حمايت می کردند .
اين پناهگاه ؛ با دوربين های ويديويی کاملا تحت مراقبت بود و در صورت ورود فردی به داخل آن ؛ مسلسل های خودکار نصب شده بر ديوار های آن او را به رگبار می بستند
در فرودگاه بغداد نيز يک تونل ويژه برای فرار صدام حسين توسط شرکت های فرانسوی ساخته شده بود تا در صورت حمله نظامی به فرودگاه ؛ آقای سردار قادسيه بتواند از يک تونل پانزده کيلومتری به محوطه مخفيانه ای که مقر هليکوپتر های نظامی بود منتقل بشود .
آقای صدام حسين همه اينها را ساخت ؛ اما دست زمانه - و شايد بهتر است بگويم قانونمندی حيات - او را به لانه موشی کشاند تا در آنجا سيلی جانانه روزگار را نوش جان کند و لابد آن شعر پارسی را به ياد بياورد که :
آن کبکبه سلطنتم را که تو ديدی
خون های بنا حق همه را زير و زبر کرد
آيا نکبتی که دامن سردار قادسيه را گرفته است ؛ چشمان قدرت پرستان ايرانی را باز نخواهد کرد ؟؟!!!

۲۹ آذر ۱۳۹۱



ری دماوندی دارد ؛ همدان الوندی
اصفهان رودی و شیراز صفایی دارد
طوس ما از برکت های امامی که در اوست
هر قدم عاجز و آخوند و گدایی دارد ......

" اخوان ثالث "

۱۵ آذر ۱۳۹۱

 رفته بوديم فروشگاه تا چمدان بخريم ؛ وقتيکه آمديم پولش را حساب کنيم دختر خانم خوشگل سيه موی سيه چشم سيه چهره ای که پای صندوق بود هفت هشت دلار به ما تخفيف داد ! و ما که از اين تخفيف نا خواسته کلی خوشحال شده بوديم در آمديم که اين تخفيف برای چيست ؟ با خودمان گفتيم شايد تخفيف خوش تيپی است ؟؟!!
دختر خانم سيه موی سيه گيسو در آمد که : امروز روز سه شنبه است و فروشگاه ما روز های سه شنبه به سينيور سيتی زن ها ده در صد تخفيف ميدهد . !!
آمديم بيرون و به خودمان گفتيم ما خيال ميکرديم هنوز جوانيم ! کی سينيور سيتی زن شديم و خودمان خبر نداشتيم ؟

۱۲ آذر ۱۳۹۱

یک خبرنگار



با یک تلاشگر حقوق انسانی فلسطینی به نام "بسام عید" در بحث رادیویی یک ساعته ای در اورشلیم شرکت داشتم که من درباره ایران و او درباره فلسطینی ها بحث می کردیم. گفتم که فساد مالی در ایران اسلامی بدانجا رسیده که مبلغ یک قلم اختلاس به سه میلیارد دلار می رسد. "بسام عید" در پاسخ گفت: این که چیزی نیست، در حکومت خودگردان فلسطینی، یک رقم هفت میلیارد دلاری اختلاس کرده اند – که این جمع تقریبی همه پول هائی است که دنیا به آنان در سال های اخیر برای آبادانی و کشورسازی اهدا کرده بود !

۱۱ آذر ۱۳۹۱

برای مردن یک عمر باید صبر کرد !!



براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!

پرويز شاپور طنز پرداز بزرگ ايرانى ميگويد : براى مردن بايد يك عمر صبر كرد !
اما من معتقدم كه : براى زنده ماندن يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود  به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود  و " بسم الله " به زبان آرد ، اين سخن  شرمگاه وى را از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خداي
ش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود و شرمگاه خويش مكشوف دارد جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد پروردگار بين وى و جن ها پرده اى نهد تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين يادتان باشد وقتى به آبريزگاه ميرويد  " بسم الله " يادتان نرود زيرا در غير اينصورت ممكن است جن ها و شياطين هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
از ما گفتن بود . بعدا نگویید چرا نگفتی ؟؟!!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!
Like ·  · 

۹ آذر ۱۳۹۱

پرسه ای در ....

درازنای شب از چشم درد مندان پرس 
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
" سعدی "

هر که را در عقل نقصان اوفتاد 
کار او فی الجمله آسان اوفتاد 
" عطار " 

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود 
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست 
" انوری "

آنچنان زی که بمیری برهی 
نه چنان زی که بمیری برهند 
" ؟ "

نهنگ آن به که با دریا ستیزد 
ز آب خرد ماهی خرد خیزد 
" نظامی "

ز دانا مویی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی 
" ناصر خسرو " 

نی به هند است ایمن و نی در یمن 
آنکه خصم اوست سایه ی خویشتن
" مولانا "

ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
 وان عیب که در ماست یکی صد گوید 
ما آینه ایم ؛ هر که در ما نگرد 
هر نیک و بدی که گوید از خود گوید 
" ؟ "



۷ آذر ۱۳۹۱

رفاقت شاملو با جوان کبابی




یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبا
 ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

جواد مجابی ــ آینه‌ی بامداد ــ ص 7ـ 216