دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۹۱

موش و شتر ......

مولانا در مثنوی معنوی شعر بسیار زیبایی دارد در حکایت موش و شتر که گویی تصویری است از ایران امروز ما .
داستان از اینقرار است که موشی مهار شتری را بدست میگیرد و شتابان راه می افتد تا به جویبار بزرگی میرسد . 
مابقی داستان را از زبان مولانا بشنویم : 

موشکی در کف مهار اشتری ....در ربود و شد روان او از مری 
اشتر از چستی که با او شد روان ....موش غره شد که هستم پهلوان !
بر شتر زد پرتو اندیشه اش ....     .گفت : بنمایم ترا ! تو باش خوش 
تا بیامد بر لب جوی بزرگ .........کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ 
موش آنجا ایستاد و خشک گشت.. ..گفت اشتر ای رفیق کوه ودشت !
این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ .........پا بنه مردانه؛ اندر جو در آ !
تو قلاورزی و پیشاهنگ  من .............در میان ره مباش و تن مزن !
گفت : این آب شگرف است و عمیق .. من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق !
گفت اشتر تا ببینم حد آب .........      پا در او بنهاد اشتر با شتاب
گفت : تا زانوست آب ای کور موش ...از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش ؟ 
گفت : مور تست ما را اژدهاست ....که ز زانو تا به زانو فرق هاست 
گر تر تا زانو است ای پر هنر ....... مر مرا صد گز گذشت از فرق سر !
گفت : گستاخی مکن بار دگر ......... تا نسوزد جسم و جانت زین شرر 
تو مری با مثل خود موشان بکن .....با شتر مر موش را نبود سخن 
گفت : توبه کردم از بهر خدا ......بگذران زین آب مهلک مر مرا ......

حالا دو سه دهه ای است که موشان اسلامی مهار شیران و شتران را بدست گرفته اند و شتابان بسوی نا کجا آباد روانه اند .
امروزی یا فردایی ؛ بر لب نهری ؛ جویباری ؛ رودخانه ای  یا اقیانوسی خواهند رسید و نخواهند توانست تن به آب زنند و به ساحل امن و سلامت رسند ؛ آنگاه است که شیران ایران به فقیهان و سفیهان و پروار پروران پروار خواهند گفت : 
تو مری با مثل خود موشان بکن 
با شتر مر موش را نبود سخن 

و آن روز دیر نیست .

۱ آذر ۱۳۹۱

حق نشاید گفت جز زیر لحاف .....!!!

نامه ای را که می خوانید میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدین شاه  - یعنی کسی که پس از قتل امیر کبیر بر کرسی نخست وزیری نشسته  - به سلطان صاحبقران نوشته است : 

"....هوا سرد است .ممکن است به وجود مبارک صدمه ای برسد . دو تا خانم بر دارید ببرید ارغونیه عیش بکنید . آنجا پشت کوه قاف است . هر شب متوالی عیش بفرمایید  " 
( نقل از : سیاستگران دوره قاجاریه - خان ملک ساسانی )

و این هم نامه ای است که میرزا تقی خان امیر کبیر  به ناصر الدین شاه نوشته است : 

" .... با این طفره ها و امروز و فردا کردن  و از کار گریختن در ایران به این هرزگی ؛ حکما نمی توان سلطنت کرد . گیرم من ناخوش یا مردم  . فدای خاکپای همایون . شما باید سلطنت بکنید یا نه ؟ 
اگر شما باید سلطنت بکنید بسم الله ؛ چرا طفره میزنید ؟ 
موافق قاعده کل عالم ؛ پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند . در ده سالگی نشستند و سی چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند .
هر روز از حال شهر چرا خبر دار نمی شوید که چه واقع میشود و بعد از استحضار چه حکم میفرمایند ؟ از در خانه {دربار }و مردم و اوضاع چه خبر میشوید و چه حکم میفرمایید ؟  قورخانه و توپخانه که بایست به استراباد برود رفت یا نه ؟ قشون که در این شهر است و سر کرده های آنها چه وقت خواهند رفت ؟ و از حال هر فوج دائم خبر دار شدید ؟
و همچنین بنده نا خوشم و گیرم هیچ خوب نشدم .شما نباید دست از کار خود بر دارید یا دائم محتاج به وجود یک بنده ای باشید .
اگر چه جسارت است اما ناچار عرض کردم .باقی الامر همایون ( همان منبع )

و دیدیم که به فرمان همین سلطان صاحبقران ؛ امیر کبیر را در حمام فین کاشان رگ زدند و جانش را گرفتند . بنا بر این باید حق را به آن شاعری داد که فرمود :  حق نشاید گفت جز زیر لحاف ....

۳۰ آبان ۱۳۹۱






امریکا – امریکا *

(داستانک)

سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ - ۲۰ نوامبر ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar-4.jpg
باد تابلو را انداخته است. خانم هانسن تابلو را با عصای اش پیش می کشد و به سختی آن را برمی دارد و سرجای اش می گذارد. کمی راست و ریس اش می کند . دو سه قدمی عقب می رود تا تابلو را بهتر ببیند، و وقتی مطمئن می شود تابلو را کج و کوله جای اش نگذاشته دستمال اش را روی نام و عکس " اوباما" می کشد تا گرد و غبارش بروبد. مکثی می کند ، شاید خستگی در می کند ، و بعد نگاهی به تابلو های قرمز رنگی که همسایه اش آقای رابرت جلوی خانه اش نصب کرده است،می اندازد، سه تابلوی تبلیغاتی ِ"رامنی" زیر کاج زینتی ردیف شده اند، و پرچم بزرگ امریکا بر شاخه ای از کاج باد می خورد.
پیرزن عصا زنان به طرف نیمکت فلزی ِ زیر کاج ِ پیر می رود . می نشیند، و عینک اش را عوض می کند تا بازی باد و پرچم را بهتر ببیند. کار هر روزه اش است.
چهارشنبه 7 نوامبر سال 2012، یک روز بعد از انتخابات ، کنار دریاچه برای پرنده ها و ماهی ها نان خرد می کنم . صدای خانم هانسن را می شناسم :
" آقای رابرت ببخشید که ما برنده شدیم ، من حس بازنده شدن را هم می فهمم ، شاید دفعه ی دیگر شما بردید"
رابرت در حال جمع کردن تابلوهای تبلیعاتی ِ رامنی با حوشروئی جواب می دهد:
" خیلی خوشبین نباشید خانم هانسن ، کنگره جلوی آقای اوباما را خواهد گرفت ، آن ها نخواهند گذاشت این مملکت سوسیالیستی شود"
خانم هانسن صدای اش را بلند تر می کند، و باتعجب می گوید :
" سوسیالیستی ؟ شما حالتان خوب است آقای رابرت ؟"
" فراموش کن خانم هانسن ،آخر هفته یادتان نرود، می خواهم بساط باربکیو بر پا کنم "
رابرت برای من هم دست تکان می دهد، وصدای اش پرنده ها را می پراند.
" به شما هم تبریک می گویم همسایه ، آخر هفته می خواهم بساط باربکیو رو به راه کنم، یادتان نرود، فقط گوشت خوک نخواهد بود ، گوشت گاو و مرغ هم کباب خواهم کرد " .
غروب آرام آرام می آید .پرنده ها و ماهی ها کم کمک می روند . نانی برای خرد کردن نمانده است . خانم هانسن و آقای رابرت هم رفته اند.
باد تابلورا انداخته است. به طرف تابلو می روم .

مجموعه ای به نام " امریکا – امریکا " ، از یک صد داستانک آماده انتشار کرده ام، که منتشر خواهد شد.

۲۷ آبان ۱۳۹۱

چرا عاشورا ...!!



آیین عاشورا در ایران امروز آینه‌ای است برای دیدن بیماری‌های مهم یک فرهنگ: غلّو و اغراق، خرج‌های کلان بازاریان و ثروتمندان در جامعه‌ای فقیر و درمانده، بهره‌کشی‌های سیاسی از اعتقادات توده، دولتی شدن فرهنگ و دین، عوام‌‌زدگی فزاینده‌ی روحانیان، شکاف اجتماعیِ روز به روز عمیق‌شونده میان جامعه‌ی دین‌داران و جامعه‌ی دین‌گریزان و دین‌زدگان، غم‌پروری و قربانی‌ستایی و سرانجام جامعه‌ای شتابان و چرخان در گرداب انحطاط اخلاقی و اجتماعی. فربه شدن آیین عاشورا نشان می‌دهد که مردم ایران بهترین بیان فرهنگی خود را در سلطنتِ اندوه می‌یابند.

۲۶ آبان ۱۳۹۱

ایهاالناس بنده ملایم .....




www.gilehmard.com
خدا به سر شاهد است  ما در اين عمر کوتاه مان  هزار جور گناه کبيره و صغيره و نيمه کبيره مرتکب شده ايم ! به همين خاطر است که وقتی صحبت از صحرای محشر و روز صد هزار سال و نميدانم پل صراط و مار غاشيه و اينجور چيز ها به ميان ميآيد  چهار ستون بدن مان -  بی ادبی نشود -  مثل خايه حلاج ميلرزد و می ترسيم اگر در آن دنيا حساب و کتابی در کار باشد کنده نيمسوز توی ماتحت مبارک مان فرو بکنند! اما  بينی و بين الله ؛ ما تا امروز  اگر هزار جور گناه و معصيت کرده ايم ؛ غير از همان يکی دو بيت شعری که چهل و چند  سال پيش  برای دختر همسايه مان سروده بوديم ؛ نه شعری گفته ايم و نه خواسته ايم در سلک شاعران در بياييم . اما نميدانيم چرا امروز  وقتيکه توی بزرگراه شماره هشتاد رانندگی ميکرديم و راهی سانفرانسيسکو بوديم؛ يکهو طبع شعرمان گل کرد و تا به سانفرانسيسکو برسيم  نه تنها مرتکب يک قصيده بالا بلند شديم  بلکه تا آمديم به خودمان بجنبيم ديديم ای دل غافل ؛ قصيده بالا بلند مان بجای اينکه در وصف چاه زنخدان و ابروی کمانی يار و گيسوی کمند آسای دلدار خيالی  مان باشد ؛ شده است هجو نامه ای در باره اعليحضرت همايونی رهبر مغظم  آ سيد علی آقای روضه خوان!!

حالا اگر می بينيد شعر مان صد تا دست انداز و چاله چوله دارد  خودتان با بزرگواری خودتان ببخشاييد و يادتان باشد که از قديم نديم ها گفته اند: ز آب خرد ماهی خرد خيزد .

فعلا چند  بيتی از اين قصيده بالا بلند را  منباب خالی نبودن عريضه  اينجا ميگذاريم و شما هم می توانيد آستين هايتان را بالا بزنيد و با افزودن بيت های تازه ای  آنرا کامل بفرماييد . به کاه و کنگر کسی ضرر نمی زند که؟ ميزند؟؟ پس بفرماييد.


ايها الناس ؛ بنده آقايم!
روضه خوانم ؛ فقيه و ملايم

پدرم نيز روضه خوان بوده ست 
روضه خوان اند جد و آبايم

نکبت الدوله زمانه منم 
می چکد نکبت از سر و پايم

پيش از اينها ؛ علی گدا بودم 
رهبرم ؛ مفتی ام ؛ شهنشايم

تشنه خون و نشئه ترياک 
بول و غايط بود سرا پايم.

شيخکی بوده ام به قم اندر 
کهنه دزدی ؛ هماره رسوايم

خانه ام بوده دخمه ای ؛ اکنون 
صاحب تخت و قصر و ويلايم

دوستدار نجات اسلامم 
دشمن شاه و مير و کسرايم

من و اکبر ؛ دو يار غار هستيم 
نيست با کوسه هيچ دعوايم

ميخورم خون و ميکشم ترياک 
اين دو هستند دين و دنيايم

در "اوين "خون خلق ميريزم 

من نه ملا ؛ که مار کبرايم

گيله مرد ار چه هجو ما گويد 
گو بگو ؛ نيست هيچ پروايم

من اگر چه " ولی امر " شدم 
در دل دوزخ است ماوايم ...

۱۶ آبان ۱۳۹۱


go
چه جنگلی ....؟؟

توى ماشين ، به اخبار راديو گوش مى دهم ، خبرهاى عجايب و غرايبى دارد ، همه اش در باره ى قتل و جنگ و تجاوز جنسي و آدمكشى است ... و انگار نه انگار كه توى مملكت ولنگ و وازى مثل امريكا ، بغير از دزدى و آدمكشى اتفاق هاى ديگرى هم 
مى افتد .
مى خواهم به موسيقى گوش بدهم ، اما آنقدر به نوارهاى موسيقى سنتى گوش داده ام كه ديگر خودم خسته شده ام . پسرم وقتى كه مى خواهد با ما به مهمانى يى جايي بيايد دو تا شرط مى گذارد : شرط اولش اين است كه ما توى ماشين ، " شجريان " گوش ندهيم ! و شجريان را هم مى گويد شاجاريان !. و شرط دومش اينكه : به رستوران ايرانى نرويم ! از موسيقى ايرانى چيزى نمى فهمد و غذاى رستوران هاى ايرانى را دوست نمى دارد .

بارى . مى خواهم موزيك گوش كنم اما احساس مي كنم تمايل بيشترى براى شنيدن خبر ها دارم . خبرها را به دقت گوش مى دهم : از جنگ در افغانستان مى گويد ، از كشتارمردم سوریه  مي گويد . از زلزله و طوفان و خرابى و ويرانى مى گويد . از کشمگش های پایان ناپذیر دموكرات ها و جمهوري خواهان مى گويد . از شكنجه و قتل دخترى هشت ساله به دست مردى بيمار مى گويد. از مادرى مى گويد كه پنج تن از فرزندان خود را در وان حمام خفه كرده است تا آنها را روانه ى بهشت كند ! . از دستگيرى مردى مى گويد كه گويا تا كنون چهل و چند زن را سر بريده است ! ......
در ميان خبر ها ، خبرى توجه ام را جلب مى كند : آقايي در شرق امريكا -يادم نيست كدام شهر و كدام ايالت - نيمه شب ، سه تن را به گلوله مى بندد ، بعد تن آش و لاش آنها را مى اندازد توى ماشين خودش و مى بردشان بيمارستان تا بلكه از مرگ نجات شان بدهد !! اما هر سه تاشان در بين راه جان مى دهند ....
به خودم مى گويم : آدميزاد چه موجود شگفت انگيزى است ؟ هم مى تواند با فرشتگان پهلو بزند و هم مى تواند ديو و دد و درنده خوى و
آدمخوار باشد ، و چه جنگلى است اين دنياى ما ...!!!؟؟
حافظ ، خطاب به انسان مى فرمايد :
....كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين ......نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
ترا ز كنگره ى عرش مى زنند صفير .....ندانمت كه در اين دامگه چت افتاده ست ؟....
اما غزالى مى گويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست !!

۱۲ آبان ۱۳۹۱

بوق حمام ....

در دوره پنجم مجلس شورایملی ؛ هنگامیکه سر و صدای جمهوریت بر خاست ؛ در راهروهای مجلس بین سید حسن مدرس و سردار سپه مشاجره سختی در گرفت . 
مدرس با عصبانیت به سردار سپه میگوید : من حکم بوق حمام را دارم . تا مجلس هست مدرس هم خواهد بود . تو برو فکر خودت باش !
سردار سپه هم در جواب میگوید : ما هم طوری حمام میسازیم که احتیاج به بوق نباشد .!
سردار سپه وقتی از مجلس بیرون میرود به سرتیپ درگاهی رییس شهربانی دستور میدهددیگر بوق حمام زده نشود ! از آن روز بوق حمام زده نشد و تا چند روز مردم محلات تهران نمیدانستند حمام کی مردانه و چه ساعتی زنانه خواهد شد ( چون رسم بر این بود که قبل از طلوع آفتاب حمام هر محله و گذری مردانه و از ساعت چهار بعد از ظهر زنانه میشد و برای اینکه خلایق بدانند چه ساعتی حمام مردانه شده و چه ساعتی زنانه خواهد بود یکی از کارکنان حمام به بالای بام میرفت و در آن بوق کذایی میدمید )
اگر چه سردار سپه - رضا شاه بعدی -  توانست حمام بدون بوق بسازد ! اما در شهریور 1320 چنان صدای بوقی در ایران پیچید که همه جهانیان از آن با خبر شدند .....!!

" نقل از : یاد داشت های اعظام الوزاره 

۱۱ آبان ۱۳۹۱

قرمساق......

نا صر الدین شاه در دستخطی خطاب به شخصی بنام  " مسیح " ؛  واژه  قرمساق را به غلط " قرمصاق " نوشته بود
شمس الشعرا سام میرزا یک رباعی ساخت به این مضمون .بعرض رساندند . دستخط اصلاح شد .

الحمد مسیحا که جمادت کردند
آتش بودی و پس رمادت کردند
زن قحبه ! به عزل هم ترقی کردی
زیرا که قرمصاق به صادت کردند .

از کتاب " خاطرات و خطرات "  مهدیقلی خان هدایت 

در پوست شیر .....

مظفر الدین شاه پس از بازگشت از سفر فرنگ تصمیم گرفت باغ وحشی به سبک و سیاق فرنگستان در تهران ایجاد کند . 
این باغ وحش پس از مدتی ایجاد شد و بودجه ای نیز برای نگهداری حیوانات اختصاص یافت ؛ اما از آنجا که متصدیان باغ وحش بودجه غذایی حیوانات را به جیب میزدند ؛ حیوانات باغ وحش یکی پس از دیگری بسبب گرسنگی تلف شدند و به لقاء الله ! پیوستند .
یک روز شاه هوس دیدار باغ را کرد . متصدی باغ وحش نگران شد و کارگری را وادار کرد داخل پوست شیر بشود و به او گفت : هر وقت شاه نزدیک شد تکانی بخود بده و سر و گردنی بجنبان تا شاه نفهمد که شیر مان ماههاست جان به جان آفرین تسلیم کرده است ! او چنین کرد و شاه پس از گردش مختصری از باغ وحش بیرون رفت .  در این وقت یکی از پلنگان بسوی شیر جهید . شیر ترسید که نکند طعمه پلنگ شود اما ناگهان شنید که پلنگ به او میگوید : "  آهای ! مش باقر تویی ؟ چند گرفتی داخل پوست شیر شدی ؟؟!! "