دنبال کننده ها

۲ آبان ۱۳۹۰





زنده یادان احمد شاملو و منوچهر آتشی دوتن از آخرین شاگردان بلاواسطه ی نیمای یوشیج - بنیان گذار شعر نو - بودند. هنگامی که شاملو (1304-1379) درگذشت، آتشی (1310-1384) مطلبی در ستایش از یار از دست رفته اش نوشت که به نحو آشکاری پرده از راز پایداری زبان فارسی برمی دارد. این نوشته را در زیرتقدیم شما می کنیم:


پاسداران زبان فارسی

یکی از دوست داران شعر فارسی جایی نوشته یا گفته بود که:"یکی از ویژه گی های زبان شعر شاملو این است که به ابتذال تن نمی دهد و یاوه گویی را برنمی تابد." شاید این سخن در نظر اول ساده بنماید. اما من در این کلام دقیق شدم و دریافتم که در این مدعا، برجسته ترین و روشن ترین خصوصیت زبان شاملو بیان شده است و اصلن هم ساده نیست. این مدعا ما را به عمق تاریخ ادب سرزمین خودمان می برد و ما را متوجه این حقیقت می کند که از ریگ ودا و گاتاهای زرتشت تا امروز این خصلت بارزترین و مهم ترین ویژه گی زبان شعری ما بوده است که اگر در گذشته، در زبان شعری ما - جز در موارد معدودی مثل تاریخ بیهقی، تفسیر طبری و تفسیر عتیق نیشابوری و...- تجلی نداشته، خوشبختانه در نثر جدید ما، در رمان ها و داستان های کوتاه نویسنده گانی چون دولت آبادی، احمد محمود، گلشیری، مندنی پور، ابوتراب خسروی و بسیاری از نویسنده گان دیگر که ذکر نام شان باعث تطویل کلام می شود، به همان روشنی و زیبایی زنده شده و به جلوه گری پرداخته است و در نقدها، مقوله ها و ترجمه ها نیز همین خصوصیت را می بینیم.

اما یک نکته ی بدیع و دقیق فراموش مان نشود:"بزرگان شعر ما، ازرودکی تا نیما و شاملو و اخوان و فروغ و سیمین و مختاری و دیگران، به ساده گی و از روی هوس به این توفیق دست نیافتند.." به سرگذشت و سرنوشت هر کدام شان که بپردازیم به این حقیقت خواهیم رسید که:" چه خون دل ها خوردند، چه تازیانه هایی برجسم و روح شان فرود آمد، چه گرسنه گی ها کشیدند، تا توانستند کاری کنند که پیکر در خون غلتیده ی جغرافیای ایران، با نام خودش و مردم ایران با نام ایرانی، از آن همه شور بختی تاریخی، جان سالم به در برند و امروز و فردا و تا همیشه، ایرانی باقی بمانند. برای این که به اطناب نگرایم، سخن کوتاهم را با مثالی واقعی روشن می کنم. یکی از دوستان من روان پزشکی است که در ردیف پزشک های برون مرز، کار می کند و هم اکنون در مصر - و گاهی سوییس - به سر می برد. او شاعر است و با استادان فارسی
خوانده ی مصری هم رفاقت دارد. به من می گفت که روزی یکی از این استادان که در کار ترجمه ی شعر معاصر فارسی به زبان عربی با او همکاری دارد، از من سووالی کرد. او پرسید:" شما یک راز را برای من فاش کنید. آن راز این است که شما ایرانی بودید و مسلمان شدید، ما هم مصری بودیم و مسلمان شدیم، اما چرا ما مصری ها که عرب نبودیم، عرب شدیم و امروزه هم در ردیف کشورهای عربی هستیم، اما شما مسلمان شدید ولی هم چنان ایرانی ماندید و زبان تان فارسی ماند؟" دوست من به او جواب داده بود که:" این راز را رودکی ، فردوسی، سنایی، ، عطار، نظامی، مولانا، سعدی، حافظ، نیما، شاملو، اخوان، فروغ، دولت آبادی، گلشیری، سیمین بهبهانی و شاگردان این ها می توانند برای شما فاش کنند."

بیش از این جایز نیست شما مردم هوشیار را به این مساله ی حل شده و موضوع روشن مشغول دارم. تنها این نکته می ماند که شاعران و نویسنده گان بدانند و در خلوت خود به خود بقبولانند که:" ایران، اگر توانسته از گردنه ها و گردبادهای مهیب تاریخی سالم عبور کند و امروز و فردا و پس فردا هم ایرانی بماند، به خاطر این بوده که برای حفظ و ارتقای زبانی که ابتذال بر نمی تابد و همواره در همه ی پیچ و خم های تاریخی، با مردم و در جان مردم، حرکت کرده و روح ملی ما را از زخم زارها عبور داده، رنج ها کشیده و هرگز اجازه نخواهد داد که بازیچه ی هوس بازی ها و گاه خیانت های هوس بازان شود و به ابتذال تن بسپارد. شاملو سمبل چنین افتخاری بود و به همین سبب در دل و جان مردم ماند و هرکس بخواهد به چنین افتخاری برسد، باید حقیقتی را که بازگفتم - و بسیار گفته اند - آویزه ی گوش خود کند. والسلام

برگرفته از کتاب بامداد همیشه - یادنامه ی احمد شاملو- به کوشش آیدا سرکیسیان


۲۲ مهر ۱۳۹۰

خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کد کنی

خاطره ای از استاد ما
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
www.sohagroup.com



۱۹ مهر ۱۳۹۰

اوه.... خدای من !

More options Oct 9, 4:52 am

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

یکی از مردها گفت : من پسری دارم که *کشیش *است. هرجا که میرود مردم او را "*
پدر*" خطاب میکنند.

مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که* اسقف* است و وقتی جایی میرود مردم به او
میگویند " *سرورم*"!

مرد سوم گفت " پسر من* کاردینال *است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "*
عالیجناب*" صدا میکنند.

مرد چهارم گفت : پسر من *پاپ *است و وقتی جایی میرود او را "*قدیس بزرگ*" خطاب
میکنند!

زن نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک* دختر *دارم. 178 سانت قدش
است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و
چشمهای روشن .

وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : "* خدای من !* "


۸ مهر ۱۳۹۰

یک ایرانی در بهشت








وقتي با اين همه گناه رسيدم اون دنيا , خودم شروع کردم به رفتن سمتِ جهنم که يه فرشته بهم گفت کجا؟!
گفتم: هان؟!
گفت: ايراني هستي ديگه؟!
گفتم : آره.......
گفت: بيا برو تو بهشت!
... گفتم: من ميدونم گناه کارمُ اول بايد برم جهنم...
گفت: پس فکر کردي تو اين مدت کجا بودي؟!

۷ مهر ۱۳۹۰





برای ظهور آقا امام زمان

وقتی احمقی، یکی از راه می رسد و با لهجه دهاتی مزخرف می بافد و تو اتقلاب می کنی بدون اینکه بدونی که دقیقا داری چه کار می کنی .
وقتی احمقی،به جمهوری اسلامی رای می دهی بدون اینکه بدونی اسلام دقیقا چه جور دینی است و جمهوری دقیقا چه تعریفی دارد
وقتی احمقی ، وقتی می گویند اقتصاد مال خر است می خندی ولی بعد ها از دیدن قبض گاز و برق و تورم دو رقمی و قیمت نون بربری گریه می کنی
وقتی احمقی ، روسری سر خواهر و مادرت می کنند و تو با خودت فکر می کنی که یک روسری سر کردن یا نکردن آنقدر ها هم مهم نیست.
وقتی احمقی در برابر تمام حقوق ضایع شده ات کوتاه می آیی و نمی فهمی به مخاطره افتادن بخشی از آزادی از بین رفتن همه ی آن است
وقتی احمقی ، برات مهم نیست که روزنامه ها را می بندند ، سرمایه های ملی را چپاول می کنند ،مخالفین را اعدام می کنند، مغزهای کشورت یکی بعد از دیگری فرار می کنند.
وقتی احمقی برات مهم این است که کسی به تو کاری ندارد و نمی بینی که وقتی کل کشتی در حال غرق شدن باشد به زودی نوبت تو هم خواهد شد
وقتی احمقی، باور می کنی که خدایی آن بالا نشسته که همه ی این جنایت ها را توجیه می کند ، باور می کنی که منجی تو در ته چاه است ، باور می کنی که نجات تو در دستان کسی به جز خود توست
وقتی احمقی از اعتقادات تو سو استفاده می کنند و سر سفره برای آقا امام زمان بشقاب می گذارند و در قرن 21 از رمال و جن گیر و نیروهای شیطانی برایت در نهایت پر رویی دری وری می بافند
وقتی احمقی همیشه کاسه کوزه ها را سر این و آن و دزدان و بیگانگان می شکنی و نمی بینی همه ی آنچه بر تو می گذرد از حماقت خودت بوده است
وقتی احمقی اشتباهاتت را تا بی نهایت تکرار می کنی.
خطاب این نوشته به همه ی کسانی است که با اینکه به این قانون اساسی و آن دوران طلایی امام اعتقاد ندارند سنگ میر حسین موسوی را به سینه می زنند، دیده اند اسلام سیاسی چیست و باز شیخ شیخ می کنند، نمی دانند دموکراسی چیست ولی روزی شانزده بار حرفش می زنند، تنها به منافع حقیر و کوتاه مدت خود می اندیشند، نسبت به سرنوشت همه ی آنهایی که برای ما در زندان هستند بی تفاوتند، فرزاد کمانگر و نسرین ستوده و مجید توکلی و احمد زید آبادی و ..و… را از یاد برده اند، از دستگیر شدن رمال احمدی نژاد در عجبند اما نذر امام رضا می کنند و سفره ابولفضل می اندازند و یا فال قهوه می گیرند.
خطاب این نوشته به همه ی کسانی است که آنقدر احمقند که حماقت خود را نمی بینند

برای ظهور آقا امام زمان جمیعاٌ صلوات
-------------------------------------------------

نویسنده : ؟؟ نمیدانم . از طریق ایمیل دریافت شد

۳۱ شهریور ۱۳۹۰

ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font

* ویکتور هوگو؛ نویسنده بینوایان؛ در سال 1862 در پاسخ به خرده گیری های آلفونس دو لامارتین می نویسد:

- جامعه ای که به فقر تن دهد
-دینی که به دوزخ باور کند
-و کشوری که از جنگ روی بر نگرداند
جامعه؛ دین؛ و کشوری فرومایه اند. من جویای جامعه ای بدون شاه؛ دینی بدون کتاب؛ و کشوری بدون مرز خواهم بود. من اینم و به این خاطر است که کتاب بینوایان را نوشتم.

ابوالعلا معری؛ شاعر و فیلسوف نابینای عرب - که شرح زندگانی اش را در سفرنامه ناصر خسرو خوانده اید - میگوید:

مردم دنیا دو گروه اند: آنها که عقل دارند و دین ندارند؛ و آنها که دین دارند و عقل ندارند.

ناصر خسرو قبادیانی؛ شاعر و اندیشمند ایرانی که از ترس تکفیر فقیهان و متشرعان و ملایان؛ تمامی عمر خود را در تبعید و انزوا در دره یمگان گذراند؛ تصویری روشن و گویا از فقیهان بدست می دهد و چنین میسراید:

این حیلت بازان فقهایند شما را؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
این قوم که گویند دلیلان شمایند
زی آتش جاوید دلیلان شمایند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضایند؛ بل از اهل غذایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند.

مولانا؛ با خشم و نفرت؛ خطاب به ملایان و روحانیون فریاد میزند که:

ای خری کاین خر ز تو باور کند
خویشتن بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو رفیق رهزنانی گه مخور!

در طول تاریخ پر فراز و فرود ایران؛ هرگاه صدای آزادیخواهی مردم میهن ما توسط دینمداران و دولتمداران و زورمندان سرکوب شده و خفقان و استبداد بر گلوی مردم چنگ انداخته؛ شعر پارسی؛ زبان باز کرده و پرچم این مبارزه را بر دوش گرفته است.

ببینید قائممقام فراهانی چه تصویری از پرواران حجره نشین آدمخوار عرضه میکند.

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند ؟ حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق بر طرف مغبچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است.

ارس

۲۹ شهریور ۱۳۹۰

سر حق ...و شیخ حقه باز



از وبلاگ : غوزک پلاتینی
نوشته : مصطفی عزیزی









«روزي يکي نزديک شيخ آمد و گفت: «اي شيخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چيزي با من نمايي» شيخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «اي شيخ آن چه وعده کرده‌ي بگوي.» شيخ بفرمود تا آن حقّه را بوي دادند و گفت: «زينهار تا سر اين حقّه باز نکني» مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سوداي آنش بگرفت که آيا درين حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بيرون جست و برفت، مرد پيش شيخ آمد و گفت اي شيخ من از تو سِر خداي تعالي طلب کردم تو موشي بمن دادي؟ شيخ گفت اي درويش ما موشي در حقّه بتو داديم تو پنهان نتوانستي داشت سِر خداي را با تو بگوييم چگونه نگاه خواهي داشت.(?)» مرد نادم و پشيمان زاري‌کنان محضر شيخ ترک گفت و گوشه‌ي عزلت اختيار کرد و سه اربعين صيام داشت و صلوه‌ گزارد و کف نفس به غايت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکيده با محاسني انبوه نزد شيخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شيخ او را باز نشناخت و حقّه‌ي پيشين با موشي دگر بر او عرضه کرد آنچه پيش‌تر فرمايش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوت‌گاه خويش بازگشت و حقّه کناري هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شيخ به تمامي به جاي آورد و صبح حقّه در دست به نزد شيخ شد و دو زانو محضرش را دريافت و گفت: «آنچه گفتي کردم حال آنچه وعده دادي گوي» شيخ فرمود: «حقّه گشودي؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«ني ني» شيخ ابرو در هم کشيد تغير فرمود:«تو را حقّه‌يي دادم برگشودنش اهتمام نورزيدي که تو را گر طلب بودي حقّه مي‌گشودي که همانا سري از اسرار حق در آن نهان کرده بودم.» مرد صيحه‌يي کشيد و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابه‌يي باز يافت. مويه‌کنان مايوس از دانستن سر حق ظن جنون‌اش مي‌رفت که معروفه‌يي «زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب ومست، از آن حوالي مي‌گذشت شيون مرد بشنيد به خرابه شد مرد نگون بخت را ديد در نزع. حال پرسيد و مرد ماجرا باز گفت. روسپي را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستي از سر پريد و هوش به‌جا آمد و به استمالت‌اش برخاست و گفت:«آن شيخ کذاب است و اين حکايت‌ها به دوران ابوسعيد ابوالخير است که شيوخ برخاک مي‌نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمي‌کردند» مردِ ساده‌دل گفت:«زبان به کام گير که شيخ را کرامات بسيار است و علامت‌هاي بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.» روسپي در دل به ساده‌گي مرد پوزخند زد و گفت:«سه اربعين عنان خود به شيخ خوش‌نام سپردي و ذکر حق گفتني اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشين تا سِر حق بر تو عيان کنم که آن شيخ اگر کرامات داشت تو را باز مي‌شناخت و حقّه‌ي پيشين به دست‌ات نمي‌سپرد.» مرد که حکايت خضر نبي و شيخ صنان شنيده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب مي‌ديد، رخسار زيباي او هم بي‌اثر نبود، از دلش گذشت که شايد «در خرابات مغان نور خدا مي‌بيند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانه‌ي او شدند و شراب سرخ و طعام بريان خوردند و رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌ ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنين بود و آب زير پوست مرد همي رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانه‌ي شيخ در پيش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهي طلب کرد. شيخ که مرد را در آن هيبت به جا نياورد چون کَرت‌هاي پيشين موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصيت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانه‌ي شيخ بيرون شد و به منزل روسپي رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت:«امشب را چون شب‌هاي پيش به عشرت کوش که فردا حقّه‌يي سوار کرده شيخ مزور به حقّه‌ي تزويرش مي‌سپاريم» چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّه‌ي شيخ را که سنگين شده بود و جرينگ جرينگ مي‌کرد به مرد همي داد و گفت: «آنچه مي‌گويم چنان کن تا سِر حق ببيني و به مراد دل رسي». مرد حقّه برگرفت و نزد شيخ شد. دست شيخ را ببوسيد و حقّه به او سپرد و گفت:«الحق که گزافه نيست که شرح کرامات شما در هيچ محفلي نيست که نيست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ي خويش شدم. تاب نياورده شب از نيمه گذشته بود که حقّه گشودم موشي از آن بيرون جست راه خرابه‌ي جنب منزل گرفت. مرا سوداي سِر موش در سَرافتاد و در پي‌اش نهادم که به سوراخي شد در خرابه. چوبي به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخيدم و به حيرت ديدم گنجي در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفري در پيش است نزد حضرت شيخ به امانت آوردم که سِر حق در اين ديدم که همان راه اجدادي پيش گيرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگي سپارم.» شيخ فرمود:«خيال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما مي‌ماند که اينان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاري نيست که گر اراده کنيم خشت خشت اين خانه زر مي‌شود و سيم
صبح که از خانه‌ي شيخ شيون به هوا خاست که شيخ در صندوق‌خانه به نيش عقرب جراره ريغ رحمت سرکشيده است و چند پول سياه و حقّه‌يي گشاده در کنارش يافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسري اختيار کرد و عمري شکر نعمت به جا آوردند. باري خلقي از جهل و اسارت شيخان نابه‌کار آسوده شدند که حَقي اگر هست سِري با آن نباشد.

۲۸ شهریور ۱۳۹۰

Language Bookmark texthosting.com